روايت هفدهم: تصميم محمدشاه
مرتضي ميرحسيني
ميگفتند با روسها زدوبند دارد. ميگفتند براي آنچه ميكند و نميكند از آنان مشورت ميگيرد. البته اين حرفها دروغ بود. قائممقام، به قول وزيرمختار روسيه «به يك اندازه از روسها و انگليسيها و فرانسويها بدش ميآمد» و هيچ بدهبستان نامتعارفي با آنان نداشت. اما بسياري در پايتخت، نيز خود محمدشاه اين شايعات را باور كرده بودند. شاه كه يقين داشت صدراعظمش به پشتيباني روسها از هيچ كس ابايي ندارد و هر كاري كه دلش بخواهد ميكند پس زماني كه مصمم به بركنارياش شد، نظر روسها را درباره آنچه در سر داشت، پرسيد. به روايت وزيرمختار روسيه «هنگامي كه تمام وسايل براي فرود آوردن آخرين ضربت فراهم آمد شاه به وسيله منشي اول سفارت به سفير روس مراجعه كرد و از او نظر خواست كه چگونه از قيموميت ننگين قائممقام رهايي يابد. سفير روس از آنچه در دربار ميگذشت به خوبي اطلاع داشت و ميتوانست حدس بزند كه غرض از اين اقدام آن است كه به نيت باطني دولت روس پي ببرند، زيرا در تهران شايع شده بود كه گويا روسيه از قائممقام حمايت ميكند. اينگونه اكاذيب را يا خود قائممقام يا شايد دشمنان او، به قصد اينكه خشم و نفرت شاه را هر چه بيشتر بر او برانگيزند، انتشار ميدادند.» سفير روسيه پيشنهاد كرد كه صدراعظم در مقامش باقي بماند، «ولي از ميان كساني كه او آنان را خطرناك دانسته و به ميل خود از كار بركنار كرده است، وزيران ديگري به معاونت او انتخاب و بدين قرار قدرت و اختياراتش محدود شود.» شاه اين پيشنهاد را پسنديد. حتي چند نفر را - كه قائممقام طردشان كرده بود - دوباره به دربار فراخواند. اما به سفير روسيه پيام داد «كه قائممقام را به خوبي ميشناسد و اطمينان كامل دارد كه او كسي نيست كه ديگري را در قدرت و اختيارات خود سهيم كند و يگانه چاره اين شخص آن است كه مجبور به كنارهگيري شود و اين كاري است كه خواهد شد، هر چند جانش در امان خواهد بود.»
البته چنانكه ميدانيم، ماجرا - يا حداقل بخش دوم آن - جور ديگري رقم خورد. «هنوز منشي اول سفارت (كه پيامهاي دو طرف، يعني شاه ايران و سفير روسيه را به يكديگر ميرساند) گزارش شرفيابي خود را نداده بود كه قائممقام با دو پسر و يكي از خويشانش... دستگير و اسناد و اموالشان ضبط شد و وزير بدبخت پس از شش روز زجر و شكنجه به قتل رسيد.» راوي اضافه ميكند: «نبايد تصور كرد كه محرك شاه در اين امر تنها حس انتقامجويي بوده، بلكه همه آن كساني كه از اين وزير مغضوب شاه ميترسيدند و زبردستي او را در توطئه و اسبابچيني ميدانستند، شاهنشاه را به اين اقدام شديد وادار كردند. آنان بيمناك بودند كه اگر او زنده بماند، بار ديگر (دل شاه را به دست ميآورد و باز) به قدرت و مقام خواهد رسيد. حتي چند نفر از علما را با خودشان همراه كردند كه اعلام كنند قائممقام شايسته عنوان جليل سيادت نيست، زيرا از دين اكراه دارد و مدتهاست كسي نديده كه او فرايض ديني را به جاي بياورد و بنابراين نه تنها بايد او را بيدين شمرد، بلكه كافر و خدانشناس دانست و هيچ به او رحم نكرد.» محمدشاه به پشتيباني آنان نياز داشت، زيرا خودش «جرئت نميكرد فرمان قتل اولاد پيغمبر را صادر كند كه چنين حادثهاي در دوران نادرشاه و آقامحمدخان هم سابقه و نظير نداشت.» خلاصه كه محمدشاه تصميمش را گرفت و اين تصميم را هم با قساوت - قساوتي بيشتر از آنچه از او انتظار ميرفت - اجرا كرد. البته كه قتل صدراعظم، با آن همه خدماتي كه به او و پدرش كرده بود بر وجدانش سنگيني ميكرد. بعد، اتفاقات تلخ و عجيب ديگري افتاد كه براي او و بسياري ديگر، به نشانه نحوست و قهر الهي تفسير شد. «شاه پس از زنداني كردن قائممقام رشته امور را در دست گرفت و با جديت تمام به كار پرداخت و اميدهاي بزرگي در دلها پديد آورد، اما با شيوع بيماري وبا، رشته كارها از هم گسيخت. اين بلاي موحش كه سه روز بعد از قتل قائممقام ناگهان بر مردم پايتخت روي آورد، به اعتقاد عوام نشانه قهر و غضب الهي تلقي شد كه به واسطه قتل ننگين سيد بر مردم نازل شده است.» بيماري حتي به حرم شاه و دربار او هم رسيد. از آن، ترس عميقي به جان شاه افتاد و بيشتر از قبل، زير نفوذ معلمش عباس ايرواني كه درويشي نعمهاللهي بود و به ميرزا آقاسي شهرت داشت، رفت.