• 1404 سه‌شنبه 30 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6048 -
  • 1404 سه‌شنبه 30 ارديبهشت

روايتِ گپ‌وگفت منتشر نشده‌اي با ابراهيم رهبر، نويسنده‌اي كه 26 ارديبهشت از دنيا رفت

عطر برنج و باران در مشام كوير

اين نويسنده خلوت‌گزين كه رنج فرودستان، درون‌مايه اغلب داستان‌ها و نمايشنامه‌هايش بود، «زمان» را بزرگ‌ترين ثروت خود و هر انسان ديگري مي‌دانست

نسيم خليلي

خبر مي‌رسد كه نويسنده شريف گيلاني، ابراهيم رهبر از اين جهان رفته است. غمي غريب چتر مي‌گستراند بر قلب همه كساني كه با كتاب‌هاي او زندگي كرده‌اند.

صدايش را در آن آخرين گفت‌وگوها به ياد مي‌آورم. كتاب‌هاي كوچك و كاهي ابراهيم رهبر را در كتابخانه‌اي فرسنگ‌ها دورتر از زادگاه نويسنده، در كوير، در يزد پيدا كردم. كتاب‌هايي ساده و عميق و باشكوه كه بوي توتون و برنج و باران مي‌دادند و روايت‌هايي از سرگشتگي انسان اندوهگين عميق‌انديشي بودند كه نگاه ژرفي به جهان دارد. به فقر، مرگ، اندوه، خانواده و حيات اجتماعي و تاريخ مردم در دهه‌هاي سي و چهل خورشيدي به ويژه در گيلان، صومعه‌سرا.

آن روزها در دانشگاه با بچه‌ها درباره ادبيات داستاني به عنوان يكي از منابع مهم تاريخ اجتماعي، تاريخ مردم، حرف مي‌زدم و از همين رو از نويسندگان اجتماعي‌نويس زياد مي‌خواندم و به روي كتاب‌هاي رهبر نيز، براي نيل به همين مقصود، يعني بازجست تاريخ و زندگي مردم در ادبيات داستاني، بغل بسته بودم. كتاب‌ها تا مدت‌ها كتاب‌هاي باليني من بودند. شايد براي اينكه شرح حال و كردارشناسي نويسنده‌اش را هم دوست داشتم. شرح حالي كه قطره‌چكاني بايد پيدايش مي‌كردي و نمايانگر آن بود كه ابراهيم رهبر از آن نويسنده‌هاي بسيار درون‌گراست كه كمتر به محافل مي‌آيد. اهل مصاحبه نيست، كتابخانه‌نشين و متمايل به انزواست و راستي كه چه باشكوه بود نوشتن و انديشيدن به نويسنده‌اي كه چنين در لفافي از اندوه و تفكر در كنج خلوت خود مي‌نويسد، مي‌انديشد و با اين حساب فكر نمي‌كردم كه هيچ‌ وقت بتوانم صدايش را بشنوم يا اگر كتابي يا چيزكي درباره‌اش قلمي كردم، بتوانم به دستش برسانم. از اين‌رو كه به خودم اجازه نمي‌دادم به بهانه سياه‌مشقي كه نوشته‌ام، به پيله تنهايي‌اش كه خودخواسته و قابل احترام است، قدم بگذارم.

 

آقاي رهبر مي‌خواهد با تو حرف بزند

وقتي نوشتن شناختنامه‌هايي درباره نويسندگاني همچون مرحوم منصور ياقوتي، امين فقيري و غيره را شروع كردم، ابراهيم رهبر را هم ديدم كه بر تارك كتاب‌هاي كاهي‌اش نشسته و به من مي‌نگرد. تو گويي از همان دور دارد روايت‌هايش را از مردم، از فرودستان برايم مي‌گويم. از هاجر قابله مهربان همسايه كه سر زا مرده بود، از كودك دوره‌گرد باميه‌فروش كه شيريني‌اش زير باران مانده و سفت شده بود، از برنجكار بي‌چيز كه با گوني‌اش در ميان دكان‌هاي شهر آواره مي‌گشت، از موساجان كه ياغي بود و مي‌خواست حق مردم را از ستمگرها بگيرد، از كبري كه كارگر چاي‌چين بود و دلش پيرهن نو مي‌خواست. دل به قصه‌ها و كتاب‌هايش سپردم و كم‌كم به جهان مه‌آلود نويسنده شريفي سفر كردم كه بومي‌نويسي‌اش مثال‌زدني بود و عمق و غناي روايت‌هايش هم.

بعد از آن‌ همه زيستن در آن كتاب‌ها، شناختنامه كوچكي درباره داستان‌ها و نمايشنامه‌هايش نوشتم كه اسمش شد: «در مه نشسته بود». كتاب خيلي مكاشفه‌آميز از سوي ناشر دلسوزي در سرزمين پدري رهبر، در گيلان، در لاهيجان، انتشارات چهره‌مهر منتشر شد و خيلي زود هم آوازه‌اش به گوش نويسنده دامان بركشيده از هياهوي روزگار رسيد، از طريق دوستان قديمي‌اش در رشت. حتي كتاب را خودش مي‌خواست بخرد. همين ‌قدر شريف و آزاده. و يك روز، خانم شيوا پورنگ، مدير نشر چهره‌مهر، زنگ زد و گفت آقاي رهبر مي‌خواهد با تو حرف بزند، تماس بگير. شادي غريبي در قلم تپيد. من راوي آن قصه‌ها را دوست داشتم و حالا قرار بود صدايش را بشنوم.

پايم در راه كتاب شكسته

باورم نمي‌شد صداي ابراهيم رهبر را دارم از گوشي تلفنم مي‌شنوم. نويسنده آن قصه‌ها كه با آن سادگي اعجازانگيزشان جان آدم الو مي‌گرفت؛ صدايش محكم بود و صلابتي ستودني داشت. گفت‌وگو را با ارادتش به آزادي بيان شروع كرد: «من چون براي آزادي بيان احترام زيادي قائلم هر كس هر چيزي كه راجع به من و كتاب‌هايم بنويسد برايم محترم است.» اشاره زيادي به محتواي كتاب نكرد شايد چون هنوز كامل نخوانده بودش. فقط يك گلايه داشت و آن هم اينكه درباره من از فلان‌ كس كه در وصفم جايي چيزهايي نوشته است، نقل قول نياوريد: «وگرنه من با هيچ چيز ديگري در كتاب مشكلي ندارم فقط از آقاي ... چيزي نقل نكنيد. من از او دلگيرم و شايد يك روز اگر خواستيد مفصل بگويم كه چرا!»

حالا كه داشتم صداي يك نويسنده پيشكسوت بسيار عزيز را مي‌شنيدم، دلم نمي‌خواست درباره شخص ثالثي حرف بزنيم مخصوصا به گلايه؛ اما حالا كه ابراهيم رهبر در اين جهان نيست، در دلم مي‌گويم كاش فرصت درددل‌هاي بيشتري فراهم مي‌شد تا استاد هر قدر كه دلش مي‌خواست حرف بزند و راستي چرا نويسنده آرام و شريفي مثل او دلش شكسته بود از آن محقق تاريخ ادبيات! نمي‌دانم شايد همه‌ چيز به رنج روزگار برمي‌گشت، به غبار تنهايي و گذر عمر و كهولت و اندوهي كه دامنگير همه ما اعم از پير و جوان بوده است. در اين سال‌ها و يك جايي يك خاطراتي نيشترمان زده و در هر فرصت گفت‌وگويي خواسته‌ايم يك درددلي هم بكنيم. خوب به ياد دارم كه بعد از اين حرف‌هاي مقدماتي گفتم كه كتاب‌هايش را در كتابخانه‌اي در يزد ديده‌ام و عطر شمال تا كوير آمده است. اسم يزد كه آمد، گل از گلش شكفت و اين را از صدايش مي‌توانستي بفهمي: «من خيلي يزد را دوست دارم و زرتشتي‌هايش را. همه آن دور و اطرافش را هم يك موقعي آمده و گشته‌ام.» و خصوصا از پير چك‌چك گفت كه «خيلي قشنگ است»؛ زيارتگاه زرتشتي بسيار محبوب در كمركش كوهي در اردكان كه مي‌گويند پيربانويي در اشكافش از انظار پنهان شده است و از فراز صخره‌اش همواره آب مي‌چكد و ابراهيم رهبر كه خود از سرزمين مه و باران آمده بود اين چك‌چك آب، اين آرامش توي دل كوه را دوست داشت و به ياد سپرده بود. از همين رو در آن نخستين مكالمه چندين بار از آن زيارتگاه و از زرتشتيان يزد حرف زد: «خوشحالم كه در شهر خوبي مثل يزد زندگي مي‌كنيد.» و اين جمله را چنان با مهر ادا مي‌كرد كه حزن و شادي تواماني نسبت به ميهن در قلب آدم دميده مي‌شد.

در همان گفت‌وگوي كوتاه بود كه از ثروت بزرگ زندگي‌اش هم حرف زد: «زمان». خوب به ياد دارم كه گفت: «هر انساني فقط يك ثروت دارد و آن هم زمان است. زمان تنها ثروت اصلي من است.» حتما منظورش آن بود كه در تمام اين سال‌ها قلم بر زمين نگذاشته و زمان را به نوشتن از مردم و ميهن گذرانده است. از او پرسيدم كه آيا كار تازه‌اي براي انتشار دارد؟ گفت كه دارد، كار زياد دارد اما از پيگيري براي چاپ باز مي‌ماند: «متاسفانه پايم شكسته و نمي‌توانم دنبال چاپ اين كارها بروم. پايم در راه كتاب شكسته، رفته بودم از بالا كتاب بيارم كه افتادم و پايم شكست. قبلا با واكر راه مي‌رفتم و حالا هم با عصا».

در آن لحظات فكر مي‌كردم ما آن ثروت بزرگي كه ابراهيم رهبر از آن حرف مي‌زد، زمان را، حالاحالاها در چنگ داريم و توي ذهنم بود كه يك موقعي كه براي زندگي برگشتم و آمدم تهران، بروم كمكش كنم دستنوشته‌هايش را ببريم بسپريم براي انتشار. حيف است. خيلي حيف است و مگر «دود و آه»اش كه همين سال‌هاي اخير منتشر شد از نو ما را نبرد به شكوه گفتمان روايي‌اش در «مهربانان»، «سوگواران»، «من در تهرانم»؟... اما افسوس كه زمان ماهي كوچك درياي خزر است كه در روزي مه‌آلود از دستت سر مي‌خورد و به اعماق مي‌رود. آن مكالمه كه من با صدايي شادمانه با نويسنده محبوبم حرف مي‌زدم، با اين جمله مهربانانه ابراهيم رهبر تمام شد: «به هر حال خوشحالم كه با شما صحبت كردم و خوشحالم كه شما در شهر خوبي مثل يزد زندگي مي‌كنيد.»

 

ماشين گرفته بود برود روزنامه را بخرد

مدتي گذشت و من همچنان با دلدادگي شورانگيزي به داستان‌هاي ابراهيم رهبر زندگي مي‌كردم و آن اشاره ارزشمند روبرت صافاريان را به ياد مي‌آوردم كه بر مطلعش اين يادداشت را نقر كرده بودند: «آيا براي شما هم اتفاق افتاده است كه كتابي را سال‌ها قبل خوانده باشيد و در طول زمان آنقدر خاطره خوبي از آن پيدا كنيد كه ديگر جرات نكنيد بعد از گذشت چندين و چندسال دوباره سراغش برويد؟ در اين يادداشت روبرت صافاريان چنين وضعيتي را در مورد رابطه خودش و كتابي كه در سال‌هاي دهه پنجاه خوانده «سوگواران» نوشته ابراهيم رهبر تشريح كرده. حالا بعد از چهار دهه دوباره سراغ كتاب رفته و آن را با ديد امروزي‌اش بررسي كرده و در پايان اين پرسش را مطرح كرده است كه چرا چنين كتاب‌هاي مغفول‌مانده‌اي دوباره چاپ نمي‌شوند؟»

آن يادداشت تلنگري بود براي اينكه من انگيزه‌اي قوي‌تر پيدا كنم براي نوشتن درباره قصه‌هاي ابراهيم رهبر و حالا مدتي پس از انتشار آن شناختنامه، دوست داشتم گاه و بي‌گاه اگر فضايي در روزنامه و رسانه‌اي دارم، باز هم ياد آثار او را گرامي بدارم. ياد «زمان» را كه ثروت اصلي ابراهيم رهبر بوده و آن را صرف آفريدن مي‌كرده است و از همين رو يادداشت كوتاهي نوشتم تحت عنوان «تئاتر را با خواندن نمايشنامه‌هاي شما شروع كرده‌ايم» كه نگاهي به نمايشنامه‌هاي رهبر بود. مطلب 22 آبان سال گذشته منتشر شد و فردايش استاد به بهانه آن يادداشت به من تلفن زد. ديدن شماره‌اش روي صفحه گوشي‌ام خرسندي قشنگي بود. صدايش اين‌بار محزون‌تر از قبل بود. انگار تكيده‌تر شده باشد. گفت از طريق يكي از دوستانش از انتشار مطلبي درباره خودش در روزنامه باخبر شده و ماشين گرفته و رفته است كه روزنامه را بخرد. گفت دوستش گفته مطلب را مي‌تواند تلفني برايش بخواند يا لينك اينترنتي را يك جوري به دستش برساند كه خودش توي گوشي بخواند، اما گفت كه خوشش نمي‌آيد اين‌طوري چيزي بخواند. همان ميل غريب و شيرين و گرمي كه همه اين نويسنده‌هاي قديمي به اصالت كلمه و كاغذ دارند، با خودكار و قلم مي‌نويسند به جاي اينكه تايپ كنند و دلشان مي‌خواهد كتاب را دستشان بگيرند، روزنامه را ورق بزنند، لمس كنند. گفت كه روزنامه را خريده اما صفحه تئاتر توي لايي‌هايش نبوده. آن موقع صفحه تئاترروزنامه فقط نسخه اينترنتي داشت و كاغذي نه. مشتاق بود مطلب را بخواند و بعد هم به همين بهانه باز هم درددل كرد. اين‌بار هم از همان دوست محقق تاريخ ادبيات گفت و اينكه چرا جهان روايت‌هاي رهبر را محدود به روستايي‌نويسي ديده است، آن قصه‌هايش را نديده و زحمات چندين‌ ساله‌اش را. نهيب خوبي بود تكرار اين درددل‌ها به من و ما كه اگر عميق و درست نويسنده‌اي و جهانش را نمي‌شناسيم درباره‌اش به پاراگرافي شتابزده بسنده نكنيم. ثبت عرق‌ريزان روح يك نويسنده، صبر و شكيبايي زياد مي‌خواهد.

 

من از ميان فرودستان نبودم

و من هرگز فكر نمي‌كردم آن مكالمه آخرين گفت‌وگوي ما باشد، در آن مكالمه ابراهيم رهبر از سال‌هاي دور گفت. از سال‌هاي آغازين دهه سي، روزهاي حماسي شكوفايي گفتمان مصدق كه دبيرستان مي‌رفته و مدير مدرسه، او را كه مي‌دانسته است چقدر به مطالعه و كتاب‌ها علاقه دارد، مامور مي‌كند برود رشت و براي كتابخانه مدرسه كتاب‌هاي خوب بخرد. گفت: «در شناختنامه گفته‌ايد من از ميان فرودستان برخاسته‌ام و چنين نيست! من متعلق به طبقه متوسط رو به بالا بوده‌ام.» و من دوست داشتم اين تكمله را به حرفش سنجاق كنم كه همين هم اتفاقا بر ارزش و اهميت كار شما مي‌افزايد. اينكه تو از طبقه متوسط باشي و دغدغه نوشتن درباره فرودستان را داشته باشي. ابراهيم رهبر چنين دغدغه‌اي را هميشه داشت و براي همين هم آنقدر خوب درباره فرودستان مي‌نوشت، درباره موساجان كه از ده به شهر آمده بود و اين ديالوگ‌هايش چقدر جان دارند: «زحمتكش جماعت همه جا ذليل است. براي ما هيچ فرقي نكرده. اينجا هم اگر پول فراوان است، به ما دخلي ندارد. ما همه جا محتاجيم. هيچ جا زندگي نداريم.» و همين مي‌تواند محملي باشد براي يادآوري آنچه درباره ابراهيم رهبر در شناختنامه پيش‌گفته نوشتم. تا او را در مطلع كتاب به مخاطب ادبيات داستاني كه شايد كمتر او را بشناسد، معرفي كرده باشم. او اين معرفي را دوست داشت: «رهبر راوي آدم‌هاي باشرف است در تنهايي پهناورشان در جهان. آدم‌هايي كه پرستوها را مي‌بينند و دوستشان دارند و دلشان مي‌خواهد كسي گنجشك‌ها را كباب نكند، اليكايي‌ها را صيد نكند كه اين پرندگان نمادهاي آزادگي‌اند در معرفت‌شناسي اين آدم‌هاي قصه‌وار جهان داستاني رهبر. در تمام اين قصه‌هاي رنج‌آور اما مهرباني هست، عشق به طبيعت و زيبايي‌ها هست و تنهايي با همه فرسايندگي‌اش گويي انتخابي است خودخواسته چنانچه مي‌گويند ابراهيم رهبر خود سال‌هاست كه اين تنهايي و انزواي خودخواسته را دارد زندگي مي‌كند. او در مورد تنهايي و انزواي خود مي‌گويد: «خودم اين‌طور خواستم و اصلا پشيمان نيستم.»

حالا ابراهيم رهبر از اين جهان رفته و صداي محزونش در آن دو مكالمه ارزشمند تلفني براي من و آن همه كتاب‌هاي باشكوهش براي همه ما به يادگار مانده است: «دود و آه»، «من در تهرانم»، «سوگواران»، «چاپ آخر زندگي»، «مهربانان»، «در شهري كوچك»، «شاهد رسمي» و... يادش گرامي و روحش قرين آرامش.

* پژوهشگر و مولف شناختنامه ابراهيم رهبر

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون