نامهاي به پسرم
غزل حضرتي
پسر بزرگم از وقتي باسواد شده، ياد گرفته نامه بنويسد. هر وقت حالم به هم ميريزد، بچهداري كلافهام ميكند، مسووليتهاي زندگي فشارم ميدهد و او اينها را ميبيند، برايم نامه مينويسد. او ياد گرفته كه احساساتش را، در قالب كلمه برايم روي كاغذ بياورد. او احتمالا آدمي درونگراست كه به زبان آوردن حرفها برايش سختتر از نوشتنشان باشد. شنبه تولد هفت سالگياش بود و حالا من ميخواهم براي او نامهاي بنويسم. «ماكان عزيزم، الان كه اين خطها را برايت مينويسم، چند روزي است كه هفت ساله شدهاي. من تا به حال برايت نامه ننوشتم. اصلا شايد تو من را به صرافت اين انداختي كه اين بار براي تولدت چيزي بنويسم. دلبندم؛ راستش من دارم هر روز چيزهايي از تو ياد ميگيرم كه فكرش را هم نميكردم كه تو بخواهي آنها را به من ياد بدهي. نه اينكه من عقل كل باشم، نه. فكر نميكردم پسر شش سالهام به من بياموزد كه هر وقت ناراحتي چند نفس عميق بكش، از يك تا ده بشمار، يك ليوان آب بخور، بعد درباره آن موضوع فكر كن و حرف بزن. هيچ وقت فكر نميكردم وقتي از تو ميپرسم دوست داري براي تولدت چي بخريم، تو به من ياد بدهي كه يك مادر بايد بداند پسرش چه چيزهايي دوست دارد و من را به فكر كردن وادار كني. من شايد به عنوان يك مادر تو را حفظ باشم و از خودت هم بهتر بشناسمت، اما اينكه من بايد بدانم تو امسال آرزوي داشتن چه چيزهايي را داري، اصلا به چه چيزهايي فكر ميكني و دلت ميخواهد چه چيزهايي ياد بگيري، شايد جزو چيزهايي نبود كه انتظار داشته باشم تو به من يادآوري كني. من روز به روز بيشتر از تو ياد ميگيرم. وقتي ميخواهم شرايط جديد زندگي را برايت عاديسازي كنم و تو با كلامت به من ميفهماني كه نميتواني اينقدر راحت همه چيز را عادي كني و من پيش خودم شرمنده ميشوم. نور قلبم؛ ميدانم كه تو ميداني من چقدر تو را دوست دارم. اما ميخواهم اينجا به تو بگويم كه تو برايم بااهميتتر از چيزي هستي كه فكرش را بكني. براي من، تو انگيزه ادامه دادن زندگي هستي. تو و برادرت عزيزترين داراييهاي من هستيد، اما چون اين نامه فقط و فقط براي توست، من خطاب به تو ميگويم: ممنونم كه افتخار مادري را به من دادي، روز تولد تو فقط تولد تو نيست، تولد مادري من هم هست.
من با تو تبديل به موجودي ديگر شدم. من آدمي بودم كه به قول يكي از دوستانم در يك نعلبكي آب غرق ميشدم، اما الان در عميقترين چاه هم نميتوانند مرا غرق كنند. من تا ابد تا روزي كه نفس دارم در كنار تو ميمانم، در غم و رنجهايت شريك ميشوم، خوشحاليات را مينوشم و با لبخندت جان ميگيرم. تو ميتواني تا ابد روي من حساب و به من اعتماد كني. من هميشه طرف تو خواهم بود. اگر روزي در اين دنيا فكر كردي كسي تو را دوست ندارد، رانده شدي يا مورد بيمهري قرار گرفتي، بدان يك نفر هست كه تو را هميشه همانطور كه هستي دوست دارد و ميپذيرد. كاش دوستي ما هميشگي باشد و تو با ورود به دنياي نوجواني، فكر نكني من تو را نميفهمم. من هميشه سعي ميكنم اگر هم به اندازه تو بهروز نبودم، مادر بادركي باشم و به خواستههايت احترام بگذارم. دوست هميشگي تو؛ غزل»