فلسفه اسلامي وزندگي روزمره ايراني-21
سفر
اميرعلي مالكي
سفر صرفا جابهجايي نيست، بلكه امري «درونماندگار» است. اما اين مساله چه معنايي ميدهد؟ معمولا زماني كه از سفر صحبت ميشود، در ذهنِ آدمي مفهومي از جاده، خريد بليت هواپيما، رزروِ هتل و اينچنين چيزهايي جان ميگيرد، بله؛ تمامي اين مسائل ميتوانند نمايندهاي از چيستي سفر باشند، اما هيچكدام بهدرستترين شكل ممكن قدرت ارائه تعريفي درخور از آن را ندارند. البته من نيز ادعا نميكنم كه ميتوانم چيزي فراي تعاريفِ موجود بگوييم، اما به گمانم سفر، بهمعناي امروزه، در جهاني كه همهچيز در قامت يك «فينگرفود» براي تلخكاميهاي جغرافيايي پاسخي در لحظه ارايه ميدهد و هر آدمي با يك تلفنِ همراه، حتي اگر محدود شده باشد، ميتواند در همهجا سير كند، ديگر نماينده تماموكمالِ انتقال از مكاني به محيطي ديگر نيست. بنابر روايت شيخ محمد شبستري در گلشن راز، زماني كه از بويزيد بسطامي صحبت ميكند، «مسافر» بايد بهخوديخود «دريا باشد تا هرگز نگندد»، زيرا هر «آبي كه دير ماند» فاسد نميشود. به عبارت ديگر، حتما نياز نيست تا من بهجايي منتقل شوم تا بتوانم در دنياي امروزه دركي از آن پيدا كنم، زيرا همهچيز، از روايتهاي فرهنگي گرفته تا خيابانها، و حتي ناشناختهترين مسائل براي منِ مسافر با اندكي جستوجو و تحقيق در «درياي بيانتهاي»ِ فناوري مدرن در دسترس ميشود. درست است، سفر ديگر بهمانند گذشته فهم نميگردد و جهاني شدن ارتباطات و رسانههاي نوين كه در ارتباط و اطلاعات و حركت صورت گرفته، مفهومِ «مكان» را به حاشيه برده است. سفر در معناي امروزه ديگر مقصدبردار نيست و آنطور كه كستلز ميگويد، هر مكاني در عالم، خود بخشي از فضاي جريانها محسوب ميشود. در اين موقعيت، «حركت» بهجاي «مكان» ارجحيت پيدا ميكند، زيرا سياحت در دنياي امروز، سرعت بيشتري به خود گرفته و ازاينجهت امكان سفرپذيري يك انسان، تماما با محدوديتهاي مكاني يكي پنداشته نميشود. حال پرسش اصلي در اينجا خودنمايي ميكند: باتوجه به اين تعبير، چرا بايد به سفر برويم؟
آنطور كه جيمز كليفورد باور دارد، سفر نه صرفا جابهجايي تن، بلكه دستاوردي زباني در مسيرِ گفتوگو و انتقال پيام است. در اين تجربه ويژه از آمدوشد، آدمي بايست با بسياري از مفروضات جامعه مقصد، ازسوي زبان جامعه مبدأ، به صحبت بنشيند، زيرا هر شخصي كه گرسنه براي جستنِ امري باشد، به سراغِ چشيدن طعمِ يافتن آن ميرود. در اين جايگاه، سفر يك بازي با زبان است، زيرا زبانِ ما با تكيه بر آنچيزي كه به لطف آن از روز نخست پديدار شده، همواره ناكافي بوده و لكنت دارد و به همين علت هرگز نميتواند براي بيان هرآنچيزي كه در ذهن داريم، به بهترين نحو ممكن عمل كند. حال، زبان ازآنجاييكه درونماندگار است، يعني همهچيز از خود آن شروع ميشود، حتي تغييرِ اساسي و انقلاب، بايد اهلِ بازي باشد، زيرا يك بازي خوب زماني آغاز ميشود كه «غير»ي نيز براي تكميل روند آن، در سمتِ ديگر ميز، حضور يابد. براساس خوانشِ گادامر از بازي، انسان در يك بازي نميتواند از محدوديتها و انتظارات عملي و شناختي خود غافل گردد، يعني او با هرآنچيزي كه دارد به سمت اين رويداد ويژه كشيده ميشود. شخصي كه در تعبير مورد نظر ما به سفري ميرود، خود را كشيدهشده به درونِ قلمروي مييابد كه بايد براي فهم آن فعاليت كند. مگر ميشود كسي به سفر برود و هيچ نكند؟ طبيعتا نه، چراكه حتي صرفِ «حركتِ» او نيز از «الف به ب»، بخشي از اين بازي را جلو ميبرد. ما ميتوانيم تجربه خود از يك سفر [به هر معنايي] را با واژگاني چون: «بينظير بود، روحم را جلا داد، واقعا لذت بردم يا من غلط بكنم با اينا يكبار ديگه برم سفر»، توصيف كنيم، زيرا در آن «حضور» داشتهايم و بهاصطلاح با سفر «همبازي» شدهايم. اين استعاره بههيچعنوان پرت نيست، زيرا سفر، اگر يك بازي زباني تصور شود، نوعي بيان و گفتوگو است، گونهاي از خطابه، يا به بيان بهتر نوعي موردِ خطاب قرار گرفتن. ما از آنجايي كه در زبانِ خود لكنت داريم، لاجرم در مسيرِ تكميل آن به سفر ميرويم، زيرا سفر انسان را فرا ميخواند و به ما ميگويد كه زبان بشر شديدا محدود و بيخاصيت است. بنابراين، سفر ما را برميگزيند تا با او بازي كنيم، زيرا ما نياز داريم تا از مسيرهاي متفاوتي زبانِ خود را به بيان واداشته و براي جهانِ اطراف خود به هر طريقي، تعريفي درخور ارايه دهيم. شايد بهتر باشد بگويم كه سفر در اين موقعيت با ما بازي ميكند و اين رويداد در انتها بر ما فائق ميآيد، چراكه ما به دنبال چيزي به آنجا كشيده شدهايم كه جز با قرارگيري در سفر مجال فهميدنش را پيدا نميكرديم.
باايناوصاف، حركت در بازي، بسيار مهمتر از مكانِ آن است، زيرا خود كنشِ سفر ما را به بازي دعوت ميكند و از ما ميخواهد تا براي جلاي زبانِ خود و تكميل آن با بخشبهبخشي كه تجربه ميكنيم به گفتوگو بنشينيم. همانطور كه ملاصدرا نيز باور دارد، سفر نشاندهنده مسيرِ تكامل روحِ انسان است كه از شناختِ خود و جهان آغاز شده و به درك عميقتري از حقيقت منجر ميشود، زيرا ما براي فهم خود، نيازمند زباني هستيم كه از اطراف به آدمي تزريق شده است، زباني كه پيوسته بايست كامل گردد و دايره لكنتِ خويش را تنگتر كند. در نتيجه، سفر يعني فراخواندنِ زبان خود به يك بازي، رويدادي كه ناگزير است، چراكه ما هرگز در بيانِ آنچيزي كه قصد آن را داريم خوب عمل نميكنيم و بايد به عزيمت در جهاني بپردازيم كه با غرور و جديتِ فراوان، چون يك انسان سردوگرم چشيده، با انگشتِ اشاره خويش ما را به توسعه فهمِ خود دعوت ميكند، حال در هر مكان يا فضايي كه ميخواهد باشد، از فلان شهر گرفته تا كشور، يا بهمان كتاب يا مقاله، زيرا سفر، آنطور كه لائوتسه ميگويد، حتما به «بيرون از خانه»
خلاصه نميگردد.