• 1404 يکشنبه 18 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6062 -
  • 1404 يکشنبه 18 خرداد

گفت‌وگوي «اعتماد» با مردي كه از 43 روز قبل تا حالا مشغول جابه‌جايي آوار انفجار بندر رجايي است

خاطره‌هايي به رنگ آتش

جليل، بعد از فرونشستن شعله‌ها، تكه‌های استخوان از بقاياي همكارانش جمع كرد و به امدادگران هلال‌احمر تحويل داد

بنفشه سام‌گيس  

جليل از اهالي «ايوانغرب» است؛ همان شهري كه 44 روز قبل، جان 7 جوانش، در آتش بندر رجايي تلف شد. جليل از اهالي ايوانغرب است و از بامداد 7 ارديبهشت كه به اسكله شعله‌ور برگشت تا امروز كه 44 روز از انفجار مي‌گذرد، مشغول كنار زدن آوار درهم پيچيده فلز و بتن از محوطه‌اي است كه از ظهر 6 ارديبهشت، آونگ مرگ، صداي محيط و پيرامونش شد.

جليل، 23 دقيقه قبل از انفجار از محوطه بندر بيرون آمد و هنوز فكر مي‌كند آنچه در ساعت 12 و 6 دقيقه ظهر 6 ارديبهشت اتفاق افتاد و همه مابعدش، خواب بوده و ما به ازاي واقعي ندارد. گاهي كه مي‌خواهد به خودش بقبولاند كه در اين 44 روز، در گرداب واقعيتي محتوم دست و پا مي‌زده، به آرنج و بازوهايش نگاه مي‌كند تا بر تاول‌هاي چركمردي دست بكشد كه از اولين دقيقه‌هاي بعد از تركيدن كانتينرها، روي پوستش ظاهر شدند. با جليل، ساعتي پيش از نيمه شب دوشنبه حرف زدم؛ 5 ساعتي بود كه از آواربرداري بندر به خانه برگشته بود و در خانه‌اي تاريك و ساكت، خاطراتش از 37 روزي كه پر بود از بوي دود و صداي آوار و تصوير استخوان‌هاي به جا مانده از آدم‌هاي بندر را مرور مي‌كرد. جليل، در تعريف اين شب و روزها، بعضي جاها، سكوت كرد و بين جمله‌هايش و بين كلمه‌هايش، فاصله افتاد. وقتي از تشييع 7 جسد بازگشته به ايوانغرب مي‌گفت، انگار شانه داده زير تابوت‌هاي خالي، نفس مي‌كشيد. بعضي جاها، تمام قوتش را جمع مي‌كرد تا بتواند كلمات را به هم گره بزند براي شكل دادن به جمله‌اي. با استخوان آدم‌ها نمي‌شود اين كار را كرد. آدمي كه در آتش مي‌سوزد و تمام مي‌شود، استخوانش حتي به درد تشخيص هويت نمي‌خورد؛ اين را امدادگر هلال‌احمر به جليل گفته بود.

 

زمان انفجار كجا بودم؟ 6 ارديبهشت امسال، 23 دقيقه قبل از انفجار، دقيقا جلوي همون كانتينرايي بودم كه ساعت 12 و 6 دقيقه منفجر شد. 23 دقيقه قبل از انفجار، كارم تموم شد و از محوطه خارج شدم. ساعت 12 و 6 دقيقه، در سمت غربي اسكله و حدود 8 كيلومتر دورتر، مشغول بازديد بودم كه صداي انفجار رو شنيديم. شدت انفجار به حدي بود كه سقف تمام سوله‌ها و تعميرگاه‌هايي كه توي اين محوطه بودن، ريخت. يادمه كه اول، دود غليظ از محل انفجار ديديم. هنوز نمي‌دونستم كجا منفجر شده. با ماشينم روندم به سمت محل انفجار. فقط مي‌دونستم بايد برم و بابت هر اتفاقي كه افتاده، كمك كنم. نيروي حفاظت، جاده ورودي به محوطه و محل انفجار رو بسته بود. من رو مي‌شناختن و راه رو براي ماشينم باز كردن. اولين نفري بودم كه به محل انفجار رسيدم و غم‌انگيز‌ترين صحنه همه عمرم رو ديدم.

اولين تصويري كه ديدم چي بود؟ آدمايي كه هراسون و وحشت‌زده مي‌دويدن. يكي صورتش زخمي شده بود، يكي سرش شكسته بود، يكي پاش شكسته بود، يكي سوخته بود، يكي مرده بود، يكي ناله مي‌كرد، يكي مي‌گفت الان اين كانتينرا منفجر ميشن، صداي محوطه، صداي ناله و فرياد و آژير آمبولانس بود. نيروهاي حفاظت، سراسيمه بودن. هر كسي توي اون محوطه بود يا زخمي و خون‌آلود بود يا صورتش چنان سياه شده بود كه انگار از دل يك دود غليظ بيرون اومده. يكي از دوستانم، يك گوشه نشسته بود و گريه مي‌كرد. حالا شعله‌هاي آتيش رو مي‌ديدم كه ده‌ها متر ارتفاع داشت و اصلا نمي‌تونستي به دل آتيش بزني.

در اون صحنه و ميدان انفجار چه كردم؟ يادم نيست چطور و كجا ترمز ماشين رو گرفتم ولي يادمه كه چند نفر، وقتي ماشينم رو ديدن، به سمت ماشينم دويدن و خودشون رو توي ماشين انداختن كه از محوطه خارج بشن. نمي‌شناختمشون ولي انقدر داغون و زخمي بودن كه بايد به سرعت به بيمارستان مي‌رسيدن. جاده اصلي اسكله به سمت شهر، از كنار شعله آتيش و دود رد مي‌شد. از همين جاده كه مي‌روندم، يكي از همين چند نفر، بيهوش شد و سرش روي شونه‌ام افتاد. فكر كردم مرده. نزديك‌ترين بيمارستان، بيمارستان صاحب‌الزمان بود. محوطه جلوي بيمارستان، ازدحام آدم و ماشين بود. لابه‌لاي اون شلوغي، ترمز زدم و اين مرد بيهوش رو به كول گرفتم و رفتيم سمت بيمارستان. وضع اضطراري اعلام شده بود. سالن اصلي بيمارستان ظرف يكي، دو ساعت پر شد از آدماي زخمي و مصدوم. تا عصر، توي بيمارستان موندم و به زخمي‌ها كمك مي‌كردم. تمام بيمارستاناي شهر همين وضع رو داشت. از عصر بعد از انفجار، صدها نفر از اقوام و خانواده كاركنان اسكله به من تلفن مي‌زدن و سراغ عزيزانشون رو مي‌گرفتن؛ فلاني رو نديدي؟ فلاني سالمه؟ از فلاني خبر نداريم، تو از فلاني خبر داري؟ روي يك صفحه كاغذ، اسم تمام كساني كه مي‌شناختم رو، ده‌ها اسم رو نوشتم و تا 4 صبح، بيمارستان به بيمارستان دنبالشون مي‌گشتم تا بتونم به خانواده‌شون خبر بدم. خيلي از اسامي روي اون صفحه كاغذ، زنده بودن، خيلي‌هاشون، بستري بودن، خيلي‌هاشون سوخته بودن و سوختگي بالاي 50 درصد داشتن. خيلي‌هاشون به دليل شدت سوختگي به بيمارستان سوختگي شيراز اعزام شدن و هنوز چند نفر توي اون بيمارستان بستري هستن.

بعد از ساعت 4 صبح چه كردم؟ حدود ساعت 5 صبح به اسكله رجايي برگشتم كه برم سمت آتيش و به مجروحان و همكارانم كمك كنم. تمام راه‌هاي دسترسي به اسكله رو بسته بودن و هيچ غريبه‌اي غير از كاركنان اصلي اجازه ورود نداشت. وقتي به محوطه اصلي رسيدم، صدها نفر از نيروهاي مديريت بحران و هلال‌احمر و آتش‌نشاني، مشغول اطفاي حريق بودن. تمام خيابوناي اطراف محوطه، پر از ماشين امداد و آتش‌نشاني بود. تا يك هفته بعد از انفجار، توي همون محوطه موندم. مسيرهاي مسدود رو باز مي‌كردم، لودر مي‌آوردم، با لودر خاك مي‌آوردم و روي آوار، جاده جديد مي‌ساختم، جنازه پيدا مي‌كردم ...

تاثير صحنه‌هايي كه مي‌ديدم براي خودم چي بود؟ منقلب شده بودم. نمي‌دونستم چه كنم. مي‌خواستم كمك كنم ولي هيچ كاري از دستم بر نمي‌اومد. مي‌خواستم بزنم به دل آتيش. مي‌دونستم آدما در اين آتيش گير افتادن و زنده‌ان و دارن مي‌سوزن ولي آتيش و دود انقدر شديد بود كه نمي‌تونستم به دل شعله‌ها بزنم. هيچ راهي براي ورود به آتيش نبود. اين غصه ابدي منه كه چرا نتونستم برم و حتي يك نفر رو از دل شعله‌ها نجات بدم. با بغض و گريه مي‌دويدم و روي آوار فلز و بتن زمين مي‌خوردم و حتي نمي‌شد يك دستگاه اكسيژن به خودم ببندم و به دل دود بزنم.

چه هوايي نفس كشيدم؟ شب اول، شهر در يك دود غليظ غرق شده بود. همون شب، وقتي از اين بيمارستان به اون بيمارستان مي‌رفتم و دنبال همكارانم مي‌گشتم، قفسه سينه‌ام به‌ شدت درد گرفت طوري كه براي چند دقيقه اصلا نتونستم تكون بخورم. نفسم به سختي بالا مي‌اومد. يك ماسك معمولي به صورتم داشتم كه تاثيري هم نداشت و توي محوطه انفجار، مثل بقيه نيروهايي كه اونجا مشغول كار بودن، سرفه‌هاي خشك و مكرر داشتم. دستام پر شده بود از لك‌هاي سفيد رنگ كه نمي‌دونستم چي هستن و تا همين امروز، اين لك‌ها روي دستام مونده و هر بار كه اين لك‌ها رو مي‌بينم، به ياد تلخ‌ترين اتفاق همه عمرم مي‌افتم.

از گودال انفجار چي ديدم؟ تا سه روز بعد از انفجار، گودال رو نديده بودم، چون شدت آتيش و شعله‌ها در حدي بود كه نزديك شدن به محل انفجار غيرممكن بود. سه روز بعد، وقتي به محوطه اصلي انفجار رفتم، گودال رو ديدم. چاله‌اي با عمق حدود 20 متر و شعاع حدود 200 متر. اين چاله اصلي بود و در فاصله كمي دورتر هم، چاله دوم. هر دو چاله هم جلوي انباراي شركت سينا بود. شركت سينا دو انبار داشت؛ يك انبار 10 هزار متري و يك انبار 5 هزار متري. اين چاله‌ها، بين انبار 10 هزار متري و 5 هزار متري شركت سينا بود. من بچه ايوان غربم. بچه جنگ و مرزم، زمان جنگ، عراق بارها شهر ما رو با بمب و موشك سوراخ كرد. زمان جنگ، بارها چاله‌هاي موشك و بمب ديدم ولي هيچ كدوم از چاله‌ها، شبيه اين چاله‌ها نبود. هنوز نمي‌دونيم دليل انفجار چي بود، چون به ما هم گفته نشد كه توي اين انبارا چي بوده. هر سال و هر ماه، صدها كالا معروف به كالاهاي خطرناك يا آتش‌زا وارد اسكله ميشه و اسناد ورود كالا، نشون ميده كه اين كالا، خطرناك و آتش‌زاست و بايد به محوطه‌هاي مخصوص نگهداري كالاهاي خطرناك منتقل بشه و تا زمان تعيين تكليف، با رعايت استاندارد و الزامات ايمني در اين محوطه‌ها نگهداري ميشه. هنوز نمي‌دونيم محموله‌هاي شركت سينا چي بود و چرا به اين محوطه‌هاي اختصاصي منتقل نشد. بارها در اين محوطه شاهد آتش‌سوزي كانتينر بوديم و حتي كانتينر در حال سوختن رو با دستگاه جابه‌جا كرديم. بارها در اين محوطه كانتينر حامل مواد آتش‌زا منفجر شده ولي فقط يك كانتينر تركيده و هيچ‌ وقت خرابي و تخريب گسترده نداشتيم. چه محموله‌اي توي اين انبارا بود كه 2300 كانتينر رو سوزوند و منهدم كرد و ذوب كرد؟

چند نفر از همكاران و دوستانم رو از دست دادم؟ از همكاراني كه در شركت سينا داشتم، 12 نفر. از اهالي شهر خودم، 7 نفر. اين 7 نفر، نزديك‌ترين‌ها به محل انفجار بودن و به حدي سوخته بودن كه جسدشون قابل شناسايي نبود و با آزمايش دي‌ان‌اي متوجه شديم كه اين استخون متعلق به كيه و اون استخون متعلق به كي. همه‌شون هم نان‌آور خانواده بودن.

چرا براي كار به بندرعباس اومديم؟ منطقه ما نه كارخونه‌اي هست و نه شركتي و نه منبع درآمدي. توي شهر من يا بايد كارمند دولت باشي تا درآمدي داشته باشي يا اينكه بايد از كشاورزي و دامداري امرار معاش كني. خانواده‌هاي مرزنشين، پرجمعيتن. هر خانواده، 8 نفر يا 10 نفر جمعيت داره و حتي اگه دو يا سه نفر از هر خانواده شاغل باشن، باز هم در هر خانواده 3 يا 4 نفر بيكارن. اهالي ايوان غرب، چاره‌اي جز مهاجرت ندارن و نسل اندر نسل ما، به بندرعباس اومده تا شكم خانواده‌اش رو سير كنه. من هم مثل پدر و پدربزرگم چاره‌اي جز مهاجرت نداشتم و از 22 سال قبل به بندرعباس اومدم و حدود 7 ساله كه در اسكله رجايي كار مي‌كنم. در اين شهر، خيلي از اهالي منطقه كردستان در اسكله كار مي‌كنن و 30 يا 40 درصد از كارمندا و كارگراي هر شركت اسكله، اهالي منطقه كردستانن.

چطور لابه‌لاي آوار، جنازه پيدا مي‌كرديم؟ روز اول به هيچ‌وجه امكان ورود به محوطه نبود. با اون حجم آتيش و دود، كسي جرات ورود به محوطه نداشت. كمتر از 24 ساعت بعد از انفجار، حدود ساعت 5 صبح روز بعد، خانواده‌ها تا نزديكي محوطه اومدن. من جووني رو ديدم كه به همراه برادرش در اون محوطه كار مي‌كرد و چند دقيقه قبل از انفجار، از محوطه خارج شد كه براي برادرش و همكارانش آب بياره. بعد از انفجار، اين برادر، با ظرف آب دويد كنار محوطه ولي ديگه همه‌ چيز نابود شده بود و اين برادر نمي‌دونست چكار كنه. اين جوون، داد مي‌زد، همين طور كه ظرف آب توي دستش بود، داد مي‌زد، توي اون محوطه فرياد مي‌زد داداش، من برات آب آوردم، كجايي؟ من رفتم برات آب آوردم، الان تو كجايي من آب به دستت برسونم؟ اين جوون مي‌نشست كف زمين و صورتش رو به سمت آسمون مي‌گرفت و فرياد مي‌زد و گريه مي‌كرد و ناله مي‌كرد. اين جوون مي‌خواست بره داخل محوطه ولي نيروهاي امدادي بهش اجازه نمي‌دادن. حدود ساعت 5 صبح، اين جوون پتو به خودش پيچيد و دزدكي به دل آتش و دود رفت و داد زد كه من مي‌دونم برادرم كجا بوده و نيروهاي امداد رو برد كنار همون كانتينري كه برادرش كار مي‌كرد. جنازه برادرش و رفيقش، كنار همون كانتينر افتاده بود؛ دو تا جنازه نيمه سوخته و نيمه سالم. اگر زمان مي‌گذشت و اين دو جنازه پيدا نمي‌شدن، حتما مثل بقيه جنازه‌ها خاكستر مي‌شدن. جنازه سمير هم تا يك هفته بعد از انفجار پيدا نشد. خانواده سمير به كنار محوطه اومده بودن و مادر سمير، آروم و قرار نداشت. به مادر سمير اجازه دادن كه وارد محوطه بشه تا كمي آروم بگيره. مادر سمير اومد توي محوطه و بچه‌اش رو صدا مي‌زد. ما لابه‌لاي اون دود و گرما، فقط ايستاده بوديم و مادر سمير رو نگاه مي‌كرديم كه چطور با صداي بلند و با گريه و زاري بچه‌اش رو صدا مي‌كرد. سمير من كجايي؟ سمير، سمير كجايي؟ من مي‌دونم تو زنده‌اي. جسد رضا دوستي، سر و يك پا نداشت. جسد رضا رو از خالكوبي روي دستش شناسايي كرديم. از يك روز بعد از انفجار، فضا طوري بود كه اغلب اجساد رو، به صورت نقطه‌زني پيدا كرديم. مثلا به يادمون مي‌اومد كه فلاني، در اين نقطه كار مي‌كرده يا اينجا قبل از انفجار، سوله‌اي بوده و مثلا 5 نفر توي اين سوله كار مي‌كردن و با همين نشوني‌ها دنبال اجساد مي‌گشتيم. امدادگراي هلال‌احمر از ما مي‌پرسيدن دفتر فلان شركت كجا بوده يا اتاقك اپراتور كجا بوده و با نشوني‌هاي ما، دنبال جسد مي‌رفتن. ولي حتي همين نشوني‌ها هم قطعي نبود، چون موج انفجار، بعضي اجساد رو به اين طرف و اون طرف پرت كرده بود. جسد سعيد، زير دستگاه تخليه بار پيدا شد در حالي كه سعيد، قبل از انفجار، ليفتراك مي‌روند. توي محوطه اسكله، تعداد زيادي ماشيناي جابه‌جايي و تخليه بار بود كه بعد از انفجار، تمام اين ماشينا آتيش گرفت و به‌طور كامل سوخت. ما از اين ماشينا، مقدار زيادي وسايل شخصي مثل ساعت و آچار پيدا كرديم ولي واقعا نمي‌دونم چند نفر توي اين ماشينا بودن اما خيلي‌ها مي‌گفتن تمام اين ماشينا، در لحظه انفجار، سرنشين و راننده داشته. من و يكي از دوستانم، زير اين ماشينا و در نقطه‌هاي مختلف محوطه، تعداد زيادي استخون پيدا كرديم؛ استخون دست، استخون پا، استخون لگن؛ استخوناي كاملا سوخته و زغال شده. تمام اين استخونا رو توي كيسه‌هاي پلاستيكي ريختيم و به امدادگراي هلال‌احمر تحويل داديم. امدادگر هلال‌احمر هم اين كيسه‌ها رو به آمبولانسي كه توي محوطه مستقر بود، تحويل مي‌داد تا براي تست دي‌ان‌اي به پزشكي قانوني منتقل بشه. يكي از امدادگرا به من گفت از اين استخونا هيچ چيزي در نمياد، چون گوشت و بافتي به استخون نيست كه قابل آزمايش باشه. كاوش امدادگراي هلال‌احمر البته دقيق‌تر بود. من شاهد بودم كه امدادگرا، با بيلچه‌هاي مخصوص، خاكستر زير ماشيناي باربري رو كنار مي‌زدن و هر از گاهي، مقدار خاكستر توي كيسه‌هاي پلاستيكي مي‌ريختن و مي‌گفتن لابه‌لاي اين خاكستر، بقاياي اجساده .

آيا حال ما كه از روز اول در محوطه و به دنبال جسد و كنار زدن آوار بوديم، خوبه؟ زمان جنگ، هر روز توي شهرمون بمبارون بود و هر روز جنازه مي‌ديدم. جنازه بي‌سر و بي‌دست و بي‌پا. اوايل وحشت داشتم از ديدن اين همه جنازه ولي به مرور، مردن آدما عادي شده بود. ولي داغ بندرعباس، داغ دوستاني كه از دست دادم تا قيامت روي دلم مي‌مونه. همين امروز كه 37 روز از انفجار مي‌گذره، موقع آوار‌برداري به گريه افتادم و نمي‌دونستم چرا گريه مي‌كنم ولي گريه كردم و با گريه كار مي‌كردم. اكثر بچه‌هايي كه هنوز در محوطه مشغول كنار زدن آوارن، با گريه كار مي‌كنن. اين بچه‌ها، جوري به اطراف و به اين آوار و به محوطه نگاه مي‌كنن كه انگار گنگ و مات شدن. هر لحظه‌اي كه توي محوطه‌ايم برامون مثل يك كابوس مي‌مونه. ما مشغول كنار زدن آوار محوطه‌اي هستيم كه تا دو ماه قبل، برو بيايي داشت و آروم بود و آدماش زنده و مشغول كار بودن و زندگي در جريان بود و حالا وسط اين محوطه، يك گودال 20 متري باز شده و ده‌ها نفر سوختن و خاكستر شدن. در تمام اين 37 شب و روز كه مشغول آوار‌برداري بودم، وقتي اين حجم تخريب و گودال 20 متري رو مي‌ديدم، از خودم مي‌پرسيدم خدايا نكنه دارم خواب مي‌بينم؟ نكنه اصلا چنين محوطه‌اي هيچ‌ وقت وجود نداشته و همه اينا خواب بوده و فقط بايد چشمام رو باز كنم كه از خواب بيدار بشم؟ بارها وسط كانتينراي درهم لوله شده و خاك و دود از خودم پرسيدم، اين نقطه‌اي كه ايستادم، كجاي محوطه بوده؟ ما هنوز با آتيش مواجهيم. هنوز صدها كانتينر در بسته و پر از گدازه آتيش توي محوطه است كه وقتي كانتينر رو برش مي‌ديم، اكسيژن باعث شعله‌ور شدن گدازه ميشه و كانتينر آتيش مي‌گيره. امروز بر اثر جابه‌جايي و برشكاري كانتينراي سوخته، سه تا آتيش‌سوزي داشتيم. شبانه‌روزي و در سه شيفت، با يك كلاه ايمني و يك عينك و يك ماسك، لابه‌لاي لودر و بيل مكانيكي و چنگك و كمپرسي مشغول كاريم. حالا دماي بندر به 45 درجه رسيده و اواخر تير، به فصل خرماپزون مي‌رسيم؛ فصلي كه از شدت گرما، خرما روي درخت مي‌پزه. امروز، از 6 صبح تا 7 غروب وسط محوطه بودم. وقتي رسيدم خونه، نه آب داشتيم و نه برق. حالا كه به نيمه شب رسيديم، هنوز يك ليوان چاي نخوردم. هنوز آب و برق خونه، قطعه. 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون