داستاني از يك صدف
مهدي خاكيفيروز
ساعتها در قطار گذشتند و ما در سكوت در كنار هم نشسته بوديم. ما يعني من و مادرم. قيژقيژ حركت قطار روي ريلها، تنها صدايي بود كه به گوش ميرسيد و البته بهندرت، صداي افرادي كه در قطار رفتوآمد ميكردند. من به بيرون از پنجره نگاه ميكردم، جايي كه آسمان به آرامي روشن ميشد و رنگهاي گرم سحرگاهي، در افق پديدار ميشد. درختان، خانهها و روستاهاي كوچك در دوردست از نظر ميگذشتند و گويي در سكوت، به دنياي جديدي وارد ميشدم. مادرم در تمام اين مدت چيزي نگفت. نگاهش به بيرون از پنجره بود، به همانجا كه من هم نگاه ميكردم؛ اما شايد او در دنياي خودش غرق بود و به چيزي نگاه نميكرد. در اين مدت، هيچ سوالي از من نكرد و من هم هيچ پرسشي نداشتم. ما در سكوت مشتركي بوديم كه به نوعي احساس راحتي را براي هر دو ايجاد ميكرد.
قطار به مقصد رسيد. در ايستگاه كوچكي كه تنها چند ساختمان كوچك داشت و از آنجا، خياباني باريك به سمت دريا ميرفت. جايي كه پدربزرگ من منتظرمان بود. او مردي قدبلند با موهاي جوگندمي و چهرهاي خسته بود كه از سالها زندگي در كنار دريا حكايت ميكرد. دستانش كه آثار كار و زمان را در خود داشتند، با محبت به سمت من دراز شدند. هيچ حرفي نزد، اما با در آغوش كشيدن من، چيزي در دلم شكفت كه نميتوانستم آن را توصيف كنم. بهخوبي حس كردم كه اين مرد پيوندي عميق با دريا دارد و در آن لحظه، در آن نگاه اول، دريافتم كه در كنار او ميتوانم اين پيوند را تجربه كنم. پدربزرگ بيآنكه چيزي بگويد، ما را به خانهاش برد. خانهاي چوبي كه در كنار ساحل قرار داشت. صداي امواج دريا كه با آرامش به ساحل ميرسيدند، به گوش ميرسيد. به نظر ميرسيد درختان قديمي كه در اطراف خانه قرار داشتند، تمام زندگي آنجا را ميسازند. انگار همهچيز از زمان و مكان خود جدا شده باشد.جايي كه سكوت و آرامش، تنها معيارهاي واقعي زندگي بودند.
بعد از شام، پدربزرگ به من نگاهي انداخت و گفت: «حالا وقتشه.» مادرم هم نگاهي به من انداخت و سرش را به آرامي تكان داد. اين اشاره به معني چيزي بود كه من هنوز نميدانستم. به من يك بسته كوچك داده شد و مادرم گفت: «اين را باز كن.»
داخل بسته، يك صدف كوچك بود، به رنگ آبي ملايم كه صاف و درخشان بود. من آن را در دستانم فشردم و پدربزرگ با لبخندي گفت: «اين، اولين چيزي بود كه از دريا پيدا كردم. از همان روز، دريا به دوست من تبديل شد.»
در آن لحظه، متوجه شدم كه اين صدف، چيزي فراتر از يك شيء ساده، بلكه نمادي است از پيوندي كه سالها پيش شكل گرفته است تا اكنون به من منتقل ميشود. با دقت نگاه كردم و حس كردم كه تاريخ و داستانهاي پشت اين صدف، براي هميشه در دستان من خواهند ماند.