نگاهي به رمان «بريزبن» اثر يوگني وادالازكين
ابديت و يك نُت
اين اثر با مايههاي فلسفياش در لايههاي زيرين خود، نقدي بر جهان مدرن و جايگاه هنرمند در آن دارد
مهدي معرف
رمان از اجراي كنسرت گيتاريست و خوانندهاي مشهور شروع ميشود؛ گلب يانفسكي. او قطعهاي را بد مينوازد. چيز مهمي نيست. كسي متوجه نميشود، اما پس از اجرا دستانش با مهارت اشتباه را جبران ميكند. به گفته خودش گويي قيچي آرايشگري كه هنگام اصلاح كردن مو در هوا تكان بخورد. اين همان نقطه ورود به رمان است. جاافتادگي. كل رمان بهگونهاي تشريح اين قطعه جاافتاده است. يا تكرار قطعهاي است كه در ناكجا نواخته شده است. ماهرانگي و تكرار آن چيزي كه گويي وجودش ديگر مهم نيست. نويسندهاي به نام نستور تصميم ميگيرد داستان زندگي گلب را بنويسد. حالا ما با روايتي دوپاره روبهرو ميشويم. زمان حال كه در آن راوي اول شخص است و زندگي گذشته او كه راوياش سوم شخص است. گويي چيزي كه از گلب كنده شده، دارد روايت را پيش ميبرد. درباره او كتابهاي زيادي نوشته شده است، اما هيچكدام درباره زندگياش نيست. اين ورود از بيرون به گذشته، مثال همان انگشتاني است كه خارج از كنسرت مينوازد.
وادالازكين همچون ديگر رمانش هوانورد، به جزييات اهميت ميدهد. به تركيب جزييات و احساسات. به امروزي خارج از محدوده. به ريز اتفاقاتي كه زندگي و نگرش را شكل ميدهد. از اين رو بستر روايت ريزنگاري قطرات رودي است كه در خروش و حركت رودخانه، به گوشه و كنار پرتاب ميشوند. قطراتي كه مثل پنجهاي روي ديوار، مرزهاي ناپيداي بستر رود را تعيين ميكند. از اين رو، بريزبن رماني زندگينامهگونه است كه تلاش ميكند تا خواننده تپش نبض رگهاي زندگي را حس كند. طي روايت، در زمان حال، باز هم به گذشته برميگرديم. به جاي خالياش. مثلا خانهاي دو طبقه كه حالا به هتلي گرانقيمت تبديل شده است. اين نبود چيزها، يا در جاي خود قرار نداشتن چيزها، بخشي از روايت اكنون را پيش ميبرد. گلب حالا در مركز توجهها است. هر جا پاي ميگذارد يا بايد خود را پنهان كند يا با توجه و هيجان آدمها روبهرو شود. گويي آن توجهي كه او به اشيا و اطراف دارد، تبديل به توجه ديگران به او ميشود. اين چرخهاي است كه روايت را آونگ ميكند. بريزبن همچون تنفسي آهسته و يكنواخت در خواب است. روايت از هر چه شتاب ميگريزد، اما گريزي نيست. حالا كه به انتهاي فرش قرمز زندگي رسيدهاي، چه بايد كرد؟ پدربزرگ ميگويد بايد برگردي و دوباره فرشي را كه تا به اينجا آمده نظاره كني. آيندهاي وجود ندارد. آينده تنها يك تخيل است. هرچه هست اكنون است. تنها حال و گذشته وجود دارد. اگر جلوي طول زندگي بسته است، به عرض زندگيات ورود كن. بريزبن داستاني است درباره عرض زندگي. غوطه خوردن در لحظاتي كه زيستهاي. زيستي دوباره. در اكنون به گذشته رفتن و پيوستن به ابديت. يكي از ويژگيهاي برجسته رمان «بريزبن» نحوه تعامل آن با مفهوم هويت است. گلب يانفسكي، اگرچه در عرصه موسيقي به شهرتي جهاني دست يافته، اما اين شهرت براي او تعريفكننده هويتش نيست. برخلاف بسياري از داستانهايي كه هنرمندان را اسير موفقيت يا نابودي ناشي از آن نشان ميدهند، وادالازكين مسير متفاوتي را انتخاب ميكند. او به جاي اينكه گلب را صرفا محصول دستاوردهايش بداند، او را در سفري به سوي خودشناسي قرار ميدهد. گلب در جستوجوي اين است كه آيا هويت او در مهارت و هنرش خلاصه ميشود يا چيزي فراتر از آن است؟ اين پرسش، در قالب موسيقي نيز مطرح ميشود: آيا يك قطعه فقط مجموعهاي از نتها است، يا چيزي فراتر از آن، يك تجربه، يك احساس، يك لحظه بيزمان؟ وادالازكين در «بريزبن» همان سبك خاصي را دنبال ميكند كه پيشتر در رمان «هوانورد» نيز به كار گرفته بود. تلفيقي از جزييات ظريف، تأملات فلسفي و درهم تنيدگي زمان. او در آثارش از تاريخ و خاطرات به عنوان عناصري زنده بهره ميبرد و نه صرفا بازگويي وقايع گذشته. اين رويكرد باعث ميشود كه گذشته نه يك نقطه ثابت، بلكه يك جريان دايمي در زندگي شخصيتها باشد. در «بريزبن»، اين مفهوم در رابطه ميان گلب و خاطراتش به اوج خود ميرسد. گذشتهاي كه هرگز بهطور كامل بسته نشده و همچنان در تصميمها، احساسات و حتي حركت انگشتان او هنگام نواختن موسيقي حضور دارد.
همانطور كه اشاره شد، رمان در لايههاي روايي خود به مفهوم زمان و جاافتادگي لحظات ميپردازد. اين گمشدگي در زمان نهتنها در روايت زندگي گلب يانفسكي، بلكه در شيوه نگارش وادالازكين نيز تجلي پيدا ميكند. او ساختار روايي رمان را بر پايه دوگانگي زمان حال و گذشته بنا كرده است، اما اين دو زمان بهگونهاي در هم تنيده شدهاند كه خواننده گاه مرز بين آنها را گم ميكند. انگار موسيقياي كه گلب مينوازد، در لابهلاي واژهها انعكاس پيدا كرده و ريتمي سيال به روايت بخشيده است.
وادالازكين در پرداخت شخصيت گلب، از كليشههاي رايج درباره هنرمندان فاصله ميگيرد. او را نه به عنوان نابغهاي دستنيافتني، بلكه به عنوان انساني با ترديدها، شكستها و لحظات روزمرهاش به تصوير ميكشد. گلب نهتنها در موسيقي، بلكه در زندگي نيز دچار خطاهايي ميشود كه شايد براي ديگران نامرئي باشند اما براي خودش وزني سنگين دارند. اين اشتباهات كوچك، همانند قطعهاي كه نادرست نواخته ميشود، همچنان در ذهن او باقي ميماند و او را به گذشته بازميگرداند. يكي از نكات مهم در رمان، تقابل بين شهرت و خلوت است. گلب در اوج محبوبيت، در ميان نگاههاي تحسينآميز، احساس انزوا ميكند. اين مساله، نوعي نقد بر زندگي مدرن و جايگاه هنر در آن است. او هنرمندي است كه در اوج دوران شكوفايي خودش قرار دارد و ديده ميشود، اما درنهايت بايد به خود و گذشتهاش رجوع كند تا معنا را بيابد. اين بازگشت، همان مفهوم «عرض زندگي» است كه در رمان بر آن تاكيد شده است. حركتي به سمت عمق لحظات، بهجاي دويدن به سوي آيندهاي كه هنوز نرسيده است. بريزبن، با زبان ساده اما تاثيرگذارش، تصويري ملموس از ناپايداري زندگي ارايه ميدهد. روايتهاي گسسته و لحظات درهمتنيده، خواننده را مانند نتهاي موسيقياي كه بارها و بارها نواخته ميشوند، به تأمل واميدارد. اين رمان نهتنها داستاني درباره يك هنرمند، بلكه سفري فلسفي به درون زمان و معناست. جايي كه حال و گذشته به هم ميپيوندند و لحظات جاافتاده، به شكلي ديگر زنده ميشوند. يا لحظاتي پنهان مانده، زيست مخفي خود را ادامه ميدهند. در پس شهرت. در پس قدرت. در پس آگاهي. اما عميق و عاطفي. نكته ديگر درباره اين رمان، فضاي آن است. اگرچه نام كتاب به شهري در استراليا اشاره دارد، اما بخش عمدهاي از داستان در مكانهايي ديگر، از جمله اوكراين و آلمان، ميگذرد. اين پراكندگي جغرافيايي، بازتابي از آشفتگي ذهني گلب نيز هست. او مدام بين مكانها و زمانهاي مختلف سرگردان است، گويي كه نميتواند در هيچ نقطهاي بهطور كامل آرام بگيرد. اين بيقراري، يكي از عناصري است كه كتاب را به اثري عميقا انساني تبديل ميكند. داستاني درباره كسي كه در ظاهر همهچيز دارد، اما در درون هنوز در جستوجوي چيزي ناديدني است. وادالازكين از استعارههاي ظريفي براي بيان مفاهيم پيچيده استفاده ميكند. يكي از اين استعارهها، قياس زندگي با موسيقي است. همانطور كه در يك قطعه موسيقي، گاهي لحظاتي از ريتم جا ميمانند، در زندگي نيز هميشه بخشهايي وجود دارند كه گم يا فراموش ميشوند. اما آيا اين به معناي از دست رفتن آن لحظات است؟ يا شايد اين لحظات، در جايي ديگر، در شكلي ديگر، دوباره نواخته ميشوند؟ اين پرسشها، كتاب را از يك داستان زندگينامهاي فراتر ميبرد و آن را به اثري عميقا فلسفي درباره ماهيت زمان و تجربه انساني تبديل ميكند. درباره پذيرش دانستن. پذيرش گذشته، پذيرش اشتباهات و پذيرش اين حقيقت كه برخي چيزها را نميتوان تغيير داد. اين پذيرش، نه به معناي تسليم شدن، بلكه به معناي يافتن راهي براي زندگي كردن با آن چيزي است كه بوده و هست. شايد همين موضوع، كتاب را تا اين اندازه تاثيرگذار ميكند: وادالازكين ما را به سفر در عرض زندگي ميبرد، به لحظاتي كه شايد كوچك به نظر برسند، اما جوهر واقعي زيستن را در خود دارند. يكي از جنبههاي مهم «بريزبن» ساختار روايي آن است. وادالازكين براي روايت زندگي گلب يانفسكي از دو زاويه ديد بهره ميگيرد: اولشخص براي روايت زمان حال و سومشخص براي گذشته. اين جابهجايي ميان دو راوي، علاوه بر ايجاد ريتم خاص در داستان، به خواننده اجازه ميدهد تا شخصيت گلب را نهتنها از نگاه خودش، بلكه از بيرون نيز مشاهده كند. اين تكنيك روايي يادآور شيوههاي مدرن نويسندگاني چون ويرجينيا وولف يا ويليام فاكنر است كه در آثارشان ذهن شخصيتها را در دو سطح متفاوت، اما مرتبط، به تصوير ميكشند. وادالازكين از اين تكنيك بهگونهاي فراتر از صرفا يك بازي فرمي استفاده ميكند. جابهجايي بين دو راوي، بازتابي از وضعيت ذهني گلب است. شخصيتي كه احساس ميكند بخشي از وجودش از او جدا شده است. درست همانطور كه در اجراي موسيقي، لحظهاي جاافتاده و بعد جبران ميشود. در روايت نيز بخشهايي از زندگي گلب در ابتدا پنهان ميمانند و سپس بهتدريج آشكار ميشوند. اين نوع روايت، با تاكيد بر تكهتكه بودن حافظه، بيشباهت به نظريات مارسل پروست در «در جستوجوي زمان از دست رفته» نيست. پروست در اين شاهكار خود نشان ميدهد كه زمان در ذهن انسان خطي نيست، بلكه مجموعهاي از لحظات پراكنده است كه در شرايط خاصي دوباره احضار ميشوند. اين همان چيزي است كه در «بريزبن» نيز ديده ميشود: گذشته نهتنها تمام نشده، بلكه همچنان در لحظه اكنون زنده است و در ذهن گلب جريان دارد. اما آيا اين گذشته واقعي است، يا صرفا بازتابي از خاطراتي كه او در ذهن خود ساخته است؟ شايد يكي از مسائل بنيادين در «بريزبن» رابطه ميان زمان، خاطره و هويت باشد. گلب يانفسكي، همانطور كه پيشتر اشاره شد، در تمام طول رمان درگير اين پرسش است كه او كيست و هويتش را از چه چيزي ميگيرد. از مهارتش در موسيقي؟ از گذشتهاش؟ از روابط انسانياش؟ يا از چيزي فراتر از همه اينها؟ مارتين هايدگر، در كتاب «هستي و زمان» درباره زمانمندي وجود انساني صحبت ميكند و نشان ميدهد كه انسان هميشه در حال حركت بين گذشته، حال و آينده است. او معتقد است كه زمان، نه چيزي بيروني، بلكه عنصري دروني در هستي انسان است. اين ديدگاه، در «بريزبن» نيز نمود دارد: گلب تنها با بازگشت به گذشته است كه ميتواند حال را درك كند و آيندهاي براي خود متصور باشد. اما اين بازگشت به گذشته، بازگشتي مكانيكي نيست. وادالازكين، همچون مارسل پروست، معتقد است كه خاطرات گذشته نهتنها ثابت نيستند، بلكه هربار كه به آنها رجوع ميكنيم، ممكن است تغيير كنند. اين همان موضوعي است كه نيچه در «تبارشناسي اخلاق» مطرح ميكند: گذشته ما چيزي نيست كه در سنگ حك شده باشد، بلكه هر بار كه به آن فكر ميكنيم، از نو شكل ميگيرد. به همين دليل، بازگشت گلب به گذشتهاش، نه صرفا يك مرور خاطرات، بلكه نوعي بازآفريني آنهاست. اين مفهوم، در موسيقي نيز ديده ميشود. هر بار كه يك قطعه نواخته ميشود، با وجود اينكه نتهاي آن همانند است، اما اجراي آن متفاوت است. هر اجراي جديد، تفسير تازهاي از همان قطعه است. به همين ترتيب، گلب هر بار كه به گذشته خود نگاه ميكند، آن را از منظر تازهاي ميبيند و درك جديدي از آن به دست ميآورد. در يكي از تأملات كليدي رمان كه پيشتر به آن اشاره شد، پدربزرگ گلب به او ميگويد: «اگر جلوي طول زندگي بسته است، به عرض زندگيات ورود كن.» اين جمله، يكي از مهمترين دغدغههاي فلسفي كتاب است. ما معمولا زندگي را در يك بُعد خطي تصور ميكنيم. تولد، پيشرفت، پيري، مرگ. اما وادالازكين ما را دعوت ميكند تا به زندگي از زاويهاي ديگر نگاه كنيم: نهتنها به عنوان امتداد يك خط، بلكه به عنوان عمقي كه در لحظات حال ميتوان به آن دست يافت. اين ايده، بيشباهت به فلسفه «كارپ ديم» نيست كه از دوران باستان تا امروز همواره يكي از ايدههاي كليدي در فلسفه زندگي بوده است. هوراس، شاعر رومي، اين مفهوم را مطرح كرد و بعدها فلاسفهاي مانند كييركگور و هايدگر آن را گسترش دادند. در فلسفه كييركگور، لحظه حال، مهمترين بخش از هستي است، زيرا تنها در حال است كه انسان ميتواند انتخاب كند و سرنوشت خود را رقم بزند.
اما در «بريزبن»، اين ايده با بُعدي جديد همراه ميشود: نه فقط لذت بردن از لحظه مهم است، بلكه گسترش آن لحظه به درون خود، به گذشته، به تجربههايي كه در ظاهر تمام شده اما همچنان درون ما زندهاند نيز اهميت دارد. گلب، بهجاي آنكه به دنبال آيندهاي نامعلوم باشد، درمييابد كه تنها راه رسيدن به معنا، غرق شدن در همان چيزي است كه تا اين لحظه زيسته است. اگرچه «بريزبن» در سطح اول، يك رمان شخصي درباره زندگي و خاطرات گلب است، اما در لايههاي زيرين خود، نقدي بر جهان مدرن و جايگاه هنرمند در آن دارد. گلب يانفسكي، كه روزگاري در اوج شهرت بوده، در اين سفر بهتدريج درمييابد كه بسياري از چيزهايي كه روزي مهم ميپنداشت، چندان اصالت ندارند.
رمان، نگاهي تلخ اما ظريف به جهاني دارد كه در آن هنر و معناي زندگي، بهتدريج تحتالشعاع هياهوي رسانهاي، نياز به ديده شدن دارد. گلب، كه زماني به موسيقي به عنوان يك نيروي خالص مينگريست، حالا با اين پرسش روبهروست كه آيا هنرش هنوز همان معنا را دارد، يا صرفا به يك نمايش براي جلبتوجه ديگران بدل شده است؟ اين مساله، بيشباهت به آن چيزي نيست كه تئودور آدورنو، فيلسوف مكتب فرانكفورت، در نقد فرهنگ تودهاي مطرح ميكند: «هنر، زماني كه در دام بازار گرفتار شود، معنا و روح خود را از دست ميدهد.» «بريزبن» نهتنها داستان يك موسيقيدان، بلكه سفري فلسفي درون زمان، هويت، و معناي زندگي است. وادالازكين با تركيب ظرافتهاي روايي، تأملات فلسفي و نگاهي شاعرانه، رماني خلق كرده كه خواننده را وادار ميكند تا به زندگي از زاويهاي ديگر نگاه كند. به گذشته نه تنها به عنوان چيزي كه گذشته است، بلكه به عنوان چيزي كه همچنان در لحظات ما حضور دارد.
اين رمان از ما ميپرسد: آيا زندگي چيزي جز تكرار يك قطعه موسيقي نيست؟ آيا اشتباهاتي كه در مسير زندگي مرتكب شدهايم، ميتوانند همچون موسيقي، با تكرار و تمرين، معناي جديدي پيدا كنند؟ و ميگويد پاسخ اين پرسشها، نه در آينده، بلكه در همين لحظاتي است كه در آنها غوطهوريم. «بريزبن» ترجمه رواني دارد. نثر ترجمه پاكيزه و يكدست است و فضاي ذهني و سياليت زمان را در رمان به خوبي نشان ميدهد. پانوشتها به خوانش رمان كمك كرده و لحن روايت را منتقل ميكنند.