• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6070 -
  • 1404 سه‌شنبه 27 خرداد

گزارش ميداني « اعتماد » از بامدادي كه مردم تهران براي دور ماندن از انفجار و آتش حمله اسراييل در خيابان‌ها به سر بردند

زندگي موقت در ايستگاه‌هاي مترو

صف سنگين جايگاه‌هاي سوخت پايتخت، صف مردم آماده فرار از حمله‌هاي اسراييل است

بنفشه سام‌گيس

همسايه ما، ساعت 11 شب با دو ملافه و بالش و يك زيرانداز و زنبيل كوچكي در دست، با زنش رفت سمت ايستگاه متروي حسين‌آباد؛ 100 متر دورتر از خانه‌شان. ظهر از اخبار شنيده بود كه سخنگوي دولت گفته ايستگاه‌هاي مترو در حكم پناهگاه است و از امشب، تمام ايستگاه‌ها به صورت شبانه‌روزي باز خواهد بود. همسايه ما هم، غروب كه مغازه‌اش را زودتر از هميشه تعطيل كرد و به خانه برگشت، كارت‌هاي بانكي و شارژر تلفن و دو بطري آب و يك بسته نان و كمي آجيل و خرما در زنبيلش ريخت و با زنش رفتند كه تا صبح در ايستگاه مترو بمانند. نمي‌دانست تا چند شب مي‌شود به اين وضع ادامه داد ولي مطمئن بود كه اينطوري، آرامش بيشتري خواهند داشت ....
عقربه ساعت، روي 12 و 30 ايستاده. در شرايط عادي، حدود 105 دقيقه قبل، كركره تمام ايستگاه‌هاي مترو پايين افتاده اما حالا، شرايط عادي نيست و كركره ايستگاه متروي هروي، بالاست. پله‌هاي برقي كار نمي‌كند و بايد تا سالن اصلي مترو، 5 رديف و حدود 100 پله را پايين بروي. در سالن اصلي، دو زن هستند و يك مرد. مرد، زيراندازش را زمين انداخته و تاقباز، دراز كشيده و يك پا روي پاي ديگر چفت كرده و آرنج روي چشم‌هايش گذاشته. يك بطري آب و كيف كوچك سياهرنگي بالاي سر دارد و ظاهرش معلوم است كه به خواب رفته. زن‌ها، دو قدم از زيرانداز مرد فاصله دارند. آنها هم ملافه قهوه‌اي‌رنگي روي زمين انداخته‌اند و هر دو به ديوار تكيه داده‌اند. زن‌ها، ماسك به صورت دارند و حتي موقع حرف زدن هم ماسك‌شان را از صورت برنمي‌دارند. يكي‌شان مسن‌تر است و ديگري، خيلي جوان. يك كيف دستي بين خودشان گذاشته‌اند كه معلوم است سنگين و پرمحتواست چون همين طوري هم قلمبه شده و نقش متكا را دارد .
زن‌ها مي‌گويند آمده بودند شب را خانه يكي از اقوامشان در خيابان شمس‌آباد بمانند ولي وقتي به خانه‌اش رسيده‌اند، به جاي استقبالي گرم، با چراغ‌هاي خاموش و خانه‌اي تاريك و درهاي قفل انداخته مواجه شده‌اند و حالا به مترو پناه آورده‌اند كه امن‌تر است و منتظرند تاكسي اينترنتي، درخواستشان را قبول كند و به خانه خودشان، پشت ميدان وليعصر برگردند. ميدان وليعصر يكي از نقاطي است كه عصر يكشنبه هدف حمله اسراييل قرار گرفت و تا نيمه شب، عكس‌هاي تكان‌دهنده‌اي از ثانيه‌هاي بعد از انفجار و حوالي ميدان و مردان و زنان گريان و هراسيده‌اي كه كودكان خونين در آغوششان گرفته بودند، در صفحه خبرگزاري‌ها و شبكه‌هاي اجتماعي منتشر شد. اين زن‌ها هم صداي انفجار را شنيده بودند و عكس‌ها را ديده بودند كه دل از خانه و محتوياتش كندند تا جانشان را نجات دهند يا از چنگ اضطراب رها شوند ولو براي يك شب كه فاميل بي‌وفا، بي‌خبر رفت و زن‌ها ماندند پشت درهاي بسته. زن مسن‌تر، مي‌گويد ايستگاه مترو هم اگر واقعا امن و مقاوم باشد، جاي بدي نيست و حداقل از خانه‌اي با سقف و ديوار لرزان و شيشه‌هاي پنجره‌اي كه با شدت انفجار عصر يكشنبه نزديك بود از جا كنده شود و به سرشان بريزد، خيلي بهتر است. زن جوان‌تر مي‌گويد حتي اگر تا صبح هم در ايستگاه بمانند، چشم برهم نمي‌گذارد چون به خوابيدن در چنين فضايي و به آسودن در حضور ديگران آن هم تا اين حد علني، عادت ندارد .
سالن ايستگاه مترو، مجهز به دوربين‌هاي مدار بسته است و حتي بعد از پايان فعاليت مترو هم اين دوربين‌ها فعال است. اين را از ماموري كه بالاي سرم مي‌آيد و حرف خانم‌ها را قطع مي‌كند و از من مدارك شناسايي مي‌خواهد مي‌فهمم. مامور مي‌گويد ايستگاه‌هاي مترو مكان امني است چون با بتن ساخته شده و هر ايستگاه، ده‌ها متر پايين‌تر از سطح زمين و دور از بازتاب خياباني انفجارهاست و اصلا تعريف پناهگاه هم، مكاني با مصالح مقاوم و پايين‌تر از سطح زمين است. مامور مي‌گويد مردم مي‌توانند تا ساعت شروع به كار فعاليت ايستگاه و حداقل تا 5 و 30 صبح در ايستگاه بمانند ولي تا شروع فعاليت مترو، پله‌هاي برقي خاموش خواهد بود تا استهلاك مضاعف به بار نياورد ...
كركره‌هاي متروي ميدان هفت تير و ميدان وليعصر و ميدان فردوسي و طالقاني بسته است. مردي كه در فضاي سبز ميدان هفت تير نشسته بود، از حرف‌هاي سخنگوي دولت خبر نداشت و مي‌گفت ساعت معمول كار مترو، خيلي وقت پيش تمام شده و به نظرش عجيب بود كه با وجود هر شرايطي، مترو در اين وقت از بامداد، باز باشد. مردي كه در پياده روي كنار متروي ميدان امام‌حسين ايستاده بود، مي‌گفت تا كمي بعد از نيمه شب، كركره‌هاي مترو باز بود ولي حدود ساعت 1 صبح، نگهبان مترو آمد و نگاهي به اطراف انداخت و كركره‌ها را بست و رفت. با كليد فلزي، چند بار به كركره‌هاي بسته متروي امام‌حسين مي‌كوبم و صبر مي‌كنم. هيچ صدايي كه نويد بازشدن كركره‌ها را بدهد نمي‌شنوم. متروي دروازه شميران، سه ورودي دارد و هر سه بسته‌اند. روبه‌روي ايستگاه متروي دروازه شميران، فضاي چمن كاري شده كوچكي است با چند نيمكت. دو مرد، روي يكي از نيمكت‌ها و روبه‌روي يكي از ورودي‌هاي مترو نشسته‌اند و مي‌گويند نگهبان مترو، هر نيم ساعت يك‌بار آمده و كركره‌ها را باز كرده و نگاهي به خيابان خلوت انداخته و دوباره كركره‌ها را بسته و رفته. مردها نمي‌خواستند به ايستگاه مترو بروند و ترجيح داده‌اند در فضاي باز بمانند. همسايه‌اند و ساكن دو خيابان دورتر از متروي دروازه شميران در خانه‌هاي مستاجري و كهنه. هر دو فرزندان جنگند و سابقه جبهه دارند و وقتي از خاطرات رزم‌شان تعريف مي‌كنند، چشم‌هايشان برق مي‌افتد. يكي‌شان، بچه دزفول است و كلي رفيق شهيد دارد. آن يكي بچه بروجرد است و هر دو نفر، در نوجواني، داوطلبانه اسلحه به شانه گرفتند در خط مقدم. صداي انفجار در اين سه شب و روز، برايشان ترسناك بوده و حتي با شنيدن صداي اولين انفجار بامداد جمعه، هر دو فكر كرده‌اند كه الان خانه‌هايشان بر سرشان خراب مي‌شود ولي قدرت ترس هم در حدي نبوده كه خانه‌نشين‌شان كند. همين شده كه بعد از نيمه شب، به دل خيابان زده‌اند تا احوالي چاق كنند. مردها مي‌گويند در نوجواني، گوششان با صداي انفجار بسيار مهيب‌تر از اين كوبش‌ها آشنا شده و فانتوم و سوخوي روسي به چشم‌شان ديده‌اند و حالا تكنولوژي به ميدان جنگ هم سرايت كرده و حرف از پهپاد و پرتابه‌هاست و اين كهنه‌سربازهاي قديمي، ترجيح مي‌دهند با خاطرات نخ نماشان سر كنند .
دو نيمكت دورتر از اين مردها، فضاي امن يك خانواده شده است. مرد، روي سنگفرش جلوي نيمكت خوابيده و بدنش يك جور حصار ساخته براي چند كيف و زنبيل انباشته‌اي كه به سختي، زير صندلي جا داده‌اند. صندلي، محل خواب زن است كه چادر روي صورت كشيده و بقيه بدنش زير ملافه‌اي تيره پنهان است. مردهاي نيمكت بغلي، يك پرايد خاكستري دورتر از درگاه مترو را نشان دادند و مي‌گفتند اين خانواده، دو شب است كه كمي قبل از ساعت 12، ماشينش را گوشه خيابان پارك مي‌كند و با همين زنبيل و بساط به نيمكت‌ها پناه مي‌آورد تا سپيدي صبح ....
خيابان‌هاي شهر، ترسناك شده بس كه جز ماشين‌هاي گذري و گاه به گاهي، تماشاگري ندارد. در شرايط عادي، اين ساعت بامداد و اين وقت از سال، موعد گردش شبانه خواب‌زده‌ها و اهل‌دل‌هايي است كه در شهر مي‌چرخند تا از يك دستفروش، پياله‌اي چاي بخرند و از يكي ديگر، بلال و اگر خيلي سر كيف باشند، با يك سيخ جوجه و جگر، دل از ماتم درآورند و شب تهران را با قهقهه خنده‌هايي كه بوي مستي مي‌دهد به صبح برسانند ولي حالا شرايط عادي نيست. عصر يكشنبه، پل تجريش و حوالي خيابان دربند و ميدان رسالت هدف حمله اسراييل قرار گرفت و راننده تاكسي اينترنتي، به نقل از رفيقش مي‌گويد بعد از انفجارهاي عصر يكشنبه، فاصله پل تجريش تا اول خيابان شريعتي را مسدود كرده‌اند. از ميدان هفت‌تير كه به سمت ميدان وليعصر مي‌رفتيم، ابتداي خيابان كريمخان با حصارهاي موقت مسدود شده بود و ماموران امنيتي جلوي ماشين‌مان را گرفتند و از پنجره‌هاي ماشين، نگاهي به چهره من و راننده انداختند و اجازه عبور دادند. از پل دوم خيابان حافظ تا چهارراه مولوي، مسير جگركي‌ها و آبميوه‌فروش‌ها و بستني فروش‌هاست؛ مغازه‌هايي كه در اين سال‌ها، كلي نام و اعتبار براي خودشان ساخته‌اند و صف‌هاي چند ده متري مردم در ساعت 2 و 3 صبح براي خريد يك معجون يا آبميوه از مغازه‌هاي اين راسته، خيلي وقت‌ها دستمايه ويدئوهاي پربازديد در شبكه‌هاي اجتماعي شده است ولي حالا و كمي بعد از ساعت 2 صبح و در اين هواي مردد ملس، كركره تمام اين مغازه‌ها بسته است و چراغ سردرشان؛ همگي خاموش و خيابان مجاور پارك شهر، در تاريكي و خلوتي غم‌انگيزي فرو رفته است .
در شرایط عادی چهره شبانه ميدان راه‌آهن، شلوغي سرسام‌آوري است كه از فرياد مسافركش‌ها و چاي‌فروش‌هاي دوره گرد و وداع و سلام مسافران راهي و رسيده مايه مي‌گيرد ولي حالا، شرايط عادي نيست. مسافركش‌هاي اطراف ميدان، بيشتر از آنكه دغدغه قاپيدن مسافر از چنگ هم ركابشان داشته باشند، در يك همدلي ناگفته و تسكين بخش، سردر جمع‌هاي دو و سه نفره فرو برده‌اند و درباره ترسي كه از هر نوبت انفجارهاي اين سه روز و سه شب به جانشان افتاد مي‌گويند يا تنها و مغموم، روي صندلي ماشين‌شان نشسته‌اند و پك به سيگار مي‌زنند و به ميدان نيمه خالي نگاه مي‌كنند. از « مادام » كه وصله دايمي ميدان است و در ضلع غربي و جلوي ايستگاه مترو بساط دارد و به فراخور سرما و گرماي هوا، سيب زميني و تخم مرغ و شلغم پخته يا خاكشير يخمال و آب پرتقال تگري مي‌فروشد هم، خبري نيست. اغلب نيمكت‌هاي محوطه جلوي ساختمان ايستگاه راه‌آهن، خالي است. دورتر از محوطه اصلي و كنار پياده رو، زن ميانسالي روي نيمكت نشسته كه تنه چند بطري آب از دل كيفش بيرون زده و ظاهرش به مسافر نمي‌خورد. زن، دستفروش است كه تا دو روز قبل، از ظهر تا 8 شب، بساط جوراب و گيره و سنجاق و روسري جلوي مغازه‌هاي چهارراه وليعصر پهن مي‌كرد. ظهر يكشنبه هم همين كار را كرد. بساط جوراب و گيره و سنجاق و روسري را كف پياده رو پهن كرد و نشست به انتظار مشتري. بعد از ظهر يكشنبه، وقتي انفجار ميدان وليعصر، تا دو چهارراه پايين‌تر را لرزاند، مردم به جاي آنكه دنبال خريد جوراب و گيره و سنجاق و روسري باشند، هراسان و ترسيده و گريه‌كنان و فرياد‌كشان به شمال و جنوب خيابان هر طرف مي‌دويدند. ترس از مرگ، رنگي به چشم آمدني‌تر داشت در مقايسه با جوراب نارنجي و گيره زرد و سنجاق آبي و روسري قرمزي كه زن، داخل بساطش گذاشته بود. زن، برخلاف هر روز، بعد از 4 ساعت، بساطش را داخل كيسه پلاستيكي ريخت و سوار بر اتوبوس، آمد به سمت خانه. زن دستفروش، يك كوچه بالاتر از ميدان راه آهن زندگي مي‌كند؛ در يك خانه مستاجري كه 25 سال عمر دارد و در اين سه شب هم با هر انفجار، جوري لرزيده انگار چند نفر ستون‌هايش را دو دستي و به قصد حساب كشي بتكانند .
« نمي‌تونستم توي خونه بمونم. فقط كمي آب و غذا و مداركم رو آوردم. صداي انفجار خيلي وحشتناكه. بحث ترس از مردن نيست. ترس از ناقص شدنه. ساختمون ما، خيلي كهنه است. تمام همسايه‌ها از شهر خارج شدن. فقط من موندم چون هيچ جايي براي رفتن نداشتم. خيلي‌ها جايي براي رفتن ندارن. امشب اولين شبي بود كه اومدم توي خيابون و حالا مي‌بينم وضع شهر از زمان كرونا بدتره. خيابوناي سوت و كور، مغازه‌هاي تعطيل، شهر انگار به خواب رفته. اين خلوتي براي دل ما مردم هيچ خوب نيست. تا چند روز، قراره شكل شهر اينطوري باشه ؟ آخرش چي ميشه ؟ » 
كمي دورتر، دختر جواني روي نيمكتي روبه‌روي ميدان نشسته و بيسكويتي را به آرامي مي‌جود. دختر، ساكن ميانه است و براي ساعت 5 عصر دوشنبه بليت قطار دارد. صبح جمعه به تهران رسيد و از قطار كه پياده شد، خواهرش تلفن زد و گفت به تهران حمله شده. دختر مي‌گويد صداي انفجاري كه عصر يك‌شنبه از حوالي خيابان نواب و گوشه چهارراه طالقاني شنيد، اعصابش را ويران كرده و براي اولين‌بار جلوي چشم مردم به گريه افتاده است. دختر مي‌گويد محوطه جلوي ايستگاه راه‌آهن، امن‌تر است و به ياد پسربچه‌اي مي‌افتد كه غروب يك‌‌شنبه بعد از صداي انفجارهاي دوباره و دوباره، كنج خيابان جمهوري از شدت ترس خودش را از بغل مادرش رهاند و به ديوار چسبيد و به گريه افتاد .
 « وقتي صداي انفجار اومد، دستم رو گذاشتم روي گوشم و گريه كردم. گريه‌ام به خاطر ترس نبود. به خاطر ايرانم گريه كردم. دوست ندارم ايرانم درگير جنگ باشه. جنگ خوب نيست. من كتاب مي‌خونم. خاطرات شهدا رو مي‌خونم، اون شهدايي كه اسير بودن رو خيلي دوست دارم. خاطراتشون رو مي‌خونم و گريه مي‌كنم. هميشه فكر مي‌كنم وقتي اين شهدا گلوله مي‌خوردن چه دردي تحمل كردن. ما براي اين خاك خيلي خون داديم. »
كركره ايستگاه متروي راه‌آهن، يك وجب از زمين بالاتر مانده. مردي كه روي‌ پله‌هاي جلوي مترو نشسته، مي‌گويد اگر تقه‌اي به كركره بزنم، نگهبان مي‌شنود و من را به مترو راه مي‌دهد. تقه مي‌زنم و كركره برقي به آرامي بالا مي‌رود تا اندازه‌اي كه بتوانم وارد ايستگاه شوم. نگهبان مترو؛ مردي با لبخندي خوش كه براي ساعت 3 صبح خيلي بعيد است، پشت كركره روي صندلي نشسته و گوشي تلفنش را، به نشانه خوش‌آمد، به سمت پله‌هاي برقي ايستگاه مي‌گيرد كه قرقرقرقر روي ريل‌ها مي‌چرخند و بالا و پايين مي‌روند. كنج راهروهاي منتهي به سالن اصلي، يكي دو نفري به ديوار تكيه داده يا دست‌ها را بالش سر كرده و خوابيده‌اند. داخل سالن اصلي پشت درگاه‌هاي بليت‌خوان، تعداد آدم‌ها بيشتر است. سكوت خواب، سالن را پر كرده و چند نفري هم كه بيدارند، بدون كلمه‌اي حرف، سر در گوشي‌هايشان دارند يا با چشمان نيمه‌باز به اطراف نگاه مي‌كنند. يكي از آدم‌هاي بيدار اين سالن، دختر جواني است كه روي ميز بزرگي پشت شيشه اتاقك پليس مترو خوابيده و سر روي كيف دستي‌اش گذاشته. دختر، دانشجوست و به محض اعلام لغو امتحانات دانشگاه‌ها به دليل شرايط جنگي، بليت قطار يك سره خريده و ظهر دوشنبه عازم كرمان است و نمي‌داند چه وقت برگردد ولي مي‌داند كه تا آرام گرفتن تهران، در كرمان مي‌ماند. دختر ديگري، روي زمين نشسته و به ديوار تكيه داده و عصر دوشنبه عازم يكي از شهرهاي شمالي است و مي‌گويد كه در اين سه شب و سه روز، به كمك قرص‌هاي آرامبخش توانسته روي پا بايستد. دختر مي‌گويد صداي هر انفجار در گوشش مثل اين بوده كه با ميخ توي سرش مي‌كوبند و حتما بايد براي چند روز از تهران برود تا ادامه زندگي برايش ممكن باشد. سمت ديگر سالن، مردي دراز كشيده و سر روي دست گذاشته و نيمه خواب و نيمه بيدار، به اطراف نگاه مي‌كند. مرد، فرزند سيستان است و جبهه و جنگ را در سن 15‌سالگي و آن زماني كه داوطلبانه به آبادان رفت، زندگي كرده است. جانباز شيميايي و جسمي است ولي تا امروز هيچ سهميه و مستمري و امتيازي از بنياد شهيد نگرفته و در خانه مستاجري كوچكي در خيابان دامپزشكي زندگي مي‌كند. مرد، با دختر جوانش آمده به استقبال مسافري كه ظهر دوشنبه از مشهد به تهران مي‌رسد. كتمان نمي‌كند كه هم خودش و هم دخترش، با صداي انفجارها ترسيده‌اند ولي به فكر ترك تهران نيفتاده به يك دليل مهم؛ نه جايي براي رفتن دارد و نه پولي براي خرج كردن. بنابراين، در تهران مي‌ماند مثل خيلي‌ها كه ماندند .
« جنگ چيز بديه. نيست ؟ من 42 سال قبل، دينم رو به اين كشور و به خدا و به ناموسم ادا كردم. دنبال هيچ امتيازي نرفتم چون امانتي رو كه به خدا تحويل دادم، ديگه پس نمي‌گيرم. من براي ايران آباد رفتم جنگ. تمام ايران، خونه منه. تمام ايران، وطن منه. » 
كاش مي‌شد يك سانتي‌متر به دست گرفت و درازاي صف جايگاه‌هاي سوخت را متر زد. هنوز آفتاب طلوع نكرده ولي هيچ كدام از جايگاه‌ها خالي نيست، خلوت هم نيست. درازاي صف جايگاه سوخت ابتداي خيابان سپهبد قرني، تا خيابان انقلاب و تا نبش ايرانشهر است. صف جايگاه بنزين خيابان ميرزاي شيرازي، پيچيده به داخل خيابان مجاور جايگاه و اصلا انتهاي صف، معلوم نيست چون هرچه نگاه مي‌كني، چراغ روشن ماشين‌هايي است كه انگار دنبال هم، تكثير شده‌اند. وضع جايگاه بنزين خيابان مفتح، كمي، فقط كمي بهتر از بقيه است چون سه خط بنزين‌گيري دارد و دستگاه‌هاي هر سه خط هم فعالند و بنابراين، سرعت كار بالاتر است. در شرايط عادي، مردمي كه اين ساعت از بامداد به جايگاه سوخت مي‌آيند، يا عازم سفرند يا در بازگشت از يك دورهمي يا خواب‌زده شده‌اند يا در مسير كار روزانه، بدشان نمي‌آمده ماشين‌شان هم چند ليتري ناشتايي بزند ولي الان شرايط عادي نيست. راننده‌هايي كه در صف بنزين خيابان مفتح ايستاده‌اند، همگي يك جواب مشترك دارند؛ بنزين داشته باشند كه  لنگ نمانند .
يكي از راننده‌هاي داخل صف، مردي است كه با نگاهي خواب‌آلود ولي هشيار جواب مي‌دهد. «چي با خودم مي‌برم‌؟ هيچي. خودم رو مي‌برم و كارت بانكيم رو. چيزي ندارم كه ببرم. چيزي نميشه برد وقتي نمي‌دوني چي ميشه. »
مرد ديگري از راننده‌هاي همين صف، مي‌خواهد برود سمت شهرهاي شمالي و زماني برگردد كه صداي انفجار در تهران براي هميشه به خاطره و تاريخ پيوسته باشد. راننده بعدي، مردي است كه در يكي از كوچه‌هاي خيابان گيشا زندگي مي‌كند و مي‌گويد كه در اين سه شب، از دلهره، حتي براي يك ساعت نتوانسته بخوابد .
شاگرد جايگاه سوخت اما همانطور كه سيگار روشن را در مشتش پنهان كرده و پك‌هاي مخفيانه به فيلتر مي‌زند، مي‌ماند و هيچ جا هم نمي‌رود و در يك جمله مي‌گويد: « اينجا محل منه. كجا برم ؟ مگه آدم محله شو، رفقاشو ترك مي‌كنه ؟ »
آسمان تهران هنوز تاريك است. اگر وسواس بر معادل‌سازي واژه‌ها براي تقطيع زمان نداشته باشيم، با اين آسمان تاريك در ساعت 4 بامداد، مي‌گوييم هنوز صبح نشده چون آسمان هنوز تاريك است. از چراغ قرمز چهارراه سپه كه مي‌گذريم، راننده، انگشتش را به سمت آسمان مي‌گيرد و مي‌گويد«شروع كرد. اسراييل داره مي‌زنه. »
آسمان تاريك بالاي سرمان، گلگون شده با نور سرخ پدافندهايي كه مثل ستاره‌هاي سيال سرگردان، دنبال هدف مي‌دوند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون