• 1404 پنج‌شنبه 5 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6078 -
  • 1404 پنج‌شنبه 5 تير

روايت «اعتماد» از كمك‌رساني 4 روزنامه‌نگار و عكاس به مردم نيازمند در موج انفجارهاي پايتخت

دركنار آدم‌هاي تنهاي تهران و جنگ

مرجان لقايي، مجيد سعيدي، آزاده محمدحسين و شاهد حلاج در جنگ 12 روزه در تهران ماندند و يار هموطنان شدند

بنفشه سام‌گيس

جنگ از آن واژه‌هايي است كه اگر از ته به سر بخوانيش، به ضد خودش تعبير مي‌شود. برگردان «جنگ» مي‌شود «گنج». جنگ، داشته‌هاي آدم را مي‌سوزاند، ريشه‌هاي عشق را خشك مي‌كند، آدم‌ها را به فاصله‌هايي خيلي خيلي دور از هم پرت مي‌كند، از سامان و زندگي، آوار به جا مي‌گذارد و داغ مي‌شود بر حافظه جمعي يك محله و يك شهر و يك كشور و يك ملت. جنگ اگر خاصيتي داشته باشد، فقط همين است كه لابه‌لاي آوار سياهش، نقطه‌هايي مثل نور شب‌تاب، متولد مي‌شود و جاده زندگي بازمانده‌ها و جان به در برده‌ها را روشن مي‌كند. همدلي‌ها، از همين نقطه‌هاي مثل نور شب‌تاب است به‌خصوص وقتي از سوي آدم‌هايي باشد كه شايد در غوغاي جنگ، خودشان، تنهاترين‌ها هستند. در جنگ 12 روزه ايران و اسراييل، 4 روزنامه‌نگار و عكاس ساكن در تهران، مرجان لقايي (روزنامه‌نگار حوزه حادثه) مجيد سعيدي (عكاس خبري) آزاده محمدحسين (روزنامه‌نگار سياسي و اجتماعي) شاهد حلاج (روزنامه‌نگار حوزه حادثه) در صفحه اجتماعي‌شان به مردمي كه براي رسيدن به پناهگاهي امن، در جاده‌هاي شرق و غرب و شمال و جنوب كشور مي‌راندند، پيام دادند كه اگر خانواده‌اي، دوستي، مادري، پدري در تهران دارند كه نمي‌خواسته خانه‌اش را ترك كند، مي‌توانند سراغش بروند، احوالي بپرسند، رسم دوستي و فرزندي و خويشاوندي به جا بياورند، يا اگر قوم و خويشي در خارج از كشور دارند كه نگران اين روزهاي وطن است، مي‌توانند برايش خبر اطمينان بخش بفرستند تا دلش آرام شود. اين گزارش، روايت همدلي مرجان و مجيد و آزاده و شاهد است؛ روايت دوستان روزنامه‌نگار و عكاس‌مان كه مثل هميشه، خودشان تنها بودند ولي جان‌پناه آدم‌هاي زخم خورده شدند. 

روايت اول؛ مرجان لقايي: 
مرجان لقايي، 27 سال در روزنامه‌هاي مختلف كار كرده و تمام اين 27 سال هم، خبرنگار حوادث بوده. روايت پيگيري متهمان قتل‌هاي محفلي كرمان و كشف سرنخ‌هاي جديد از واقعيت اين جنايات و تهديد توسط آدم‌هاي ناشناس، ذره بسيار كوچكي از خاطرات سال‌هاي خبرنگاري مرجان است. روز دوم بعد از آغاز حملات اسراييل به ايران و در ان بحبوحه‌اي كه جاده‌هاي خروجي شرق و غرب تهران، رودي از ماشين و آدم شد و تهراني‌ها، كليد خانه‌شان را در جيب‌شان گذاشتند و بي‌هيچ اطميناني به روزهاي بعد، رفتند به سمت مقصدي نامعلوم اما امن، مرجان يك استوري در صفحه اينستاگرامش منتشر كرد و خطاب به مسافران گفت كه اگر قوم و خويش بيمار يا سالمندي در تهران دارند، مي‌تواند براي اين بازمانده‌ها خريد كند و بهشان سر بزند و از احوال‌شان سراغي بگيرد. 
«در تمام سال‌هايي كه در حوزه حوادث كار كردم، با آدم‌هاي كف جامعه و آسيب‌ديده‌اي در ارتباط بودم كه همگي، تحت تاثير يك اتفاقي يا يك سياستي، مجرم يا قرباني شده بودن و آدم‌هاي آسيب‌ديده، به كمك نياز دارن. در تمام سال‌هاي كارم سعي كردم در كنار گزارش‌نويسي، به افراد آسيب‌ديده‌اي كه درباره‌شون مي‌نوشتم هم، كمك كنم. مثلا اگر با خانواده‌اي در ارتباط بودم كه يك عضو خانواده مرتكب قتل شده بود يا فرزند خانواده كشته شده بود، سعي مي‌كردم اين خانواده رو به دوست روان‌شناسم معرفي كنم يا با دوست روان‌شناسم به اين خانواده سر بزنم يا امكان ملاقات با مقامات قضايي براي اين خانواده فراهم كنم تا حرفش رو بشنون. وقتي حمله‌هاي اسراييل به ايران شروع شد، تعداد زيادي از ساكنان تهران از شهر رفتن و به اين فكر افتادم كه حالا به افرادي كه به هر دليل، تصميم گرفتن توي تهران بمونن و دچار مشكلاتي هستن يا سالمند و بيمارن كمك كنم تا شايد اين همدلي، تسكيني براي اضطراب مردم باشه. من در پيامم گفتم كه مي‌تونم براي افراد بيمار يا سالمند، خريد كنم يا براشون دارو ببرم يا به مطب دكتر و مركز درماني ببرم. بعد از اين پيام، وقتي تلفن‌ها و نشوني‌ها برام ارسال شد، براي چند نفر دارو خريدم، نون خريدم، رفتم بهشون سر زدم و با هم چاي خورديم و حدود دو ساعت با هم حرف زديم و در زمان خداحافظي، احساس كردم كه حالشون بهتر شده. بيشتر مراجعاتي كه در اين 12 روز داشتم، كساني بودن كه نياز به حرف زدن داشتن، نياز به ارتباط اجتماعي داشتن، نياز داشتن يكي بره و اين حس رو بهشون بده كه تو ارزشمندي و من به خاطر تو اومدم و با تو حرف مي‌زنم و اگر مشكلي داري به من بگو. حتي اگه نمي‌گفتن كه چه چيزي لازم دارن، حتما سعي مي‌كردم چيزي بخرم و با خودم ببرم تا به اين شكل باب صحبت رو باز كنم. روزاي اول كه مردم از قحطي و كمبود كالاهاي اساسي وحشت داشتن، نون مي‌خريدم و با خودم مي‌بردم.  يكي از موارد، به خونه خانوم سالمندي رفتم كه وقتي بسته نون رو توي دستم ديد، اولين سوالي كه از من پرسيد اين بود كه آيا نون بود؟ از كجا نون خريدي؟ حتي نگفت نون لازم نداشتم بلكه پرسيد كه آيا نون بود و تو از كجا نون خريدي؟ اين سوال نشون ميده ذهنش تا پيش از اين تحت تاثير اين فشار رواني بوده كه حالا من پيرم و توي تنهايي مي‌مونم و توي بي‌غذايي مي‌مونم ولي با ديدن نون، آرامش پيدا كرد و بعد هم باب حرف باز شد كه اين كالا هست و فلان كالا رو فلان مغازه داره و مغازه هم نزديك خونه خودته. كساني كه به خونه‌شون رفتم، پول اون چه براشون خريده بودم رو مي‌دادن و من هم، پول رو هم مي‌گرفتم كه اونا هم معذب نباشن ولي حس دلگرمي و حس اينكه مي‌فهميدن كه با اينكه از تهران خارج نشدن ولي تنها نيستن، باعث مي‌شد حالشون خوب بشه. اما علاوه بر اين، تعدادي از خانواده‌هاي كشته شده‌ها در حملات و آوار هم وقتي فهميدن من خبرنگار حوزه قضايي هستم، از من براي پيدا كردن مفقودي‌ها يا اجساد عزيزانشون كمك مي‌خواستن.»
مرجان در اين 12 روز در تهران و در خانه خودش ماند. تصميم گرفته بود كه تا هر زمان كه خانه‌اش محل زندگي و ماندن است، در خانه‌اش بماند. دليل اين تصميم را هم مرهون آن تكه از شخصيت درونش است كه از كودكي، مبارزه براي زندگي را به او آموخته. مرجان مي‌گويد دشواري‌هاي سال‌هاي كودكي، از او يك انسان ورزيده ساخت و همين آموزه‌ها بود كه به او قدرت داد در تمام اين سال‌ها، نه در مقابل تحميل داخلي و نه در مقابل تحميل خارجي، سر خم نكند بلكه بنا به حقي كه خداوند به هر انساني عطا مي‌كند، به شيوه‌اي كه خودش مي‌خواهد و در مكاني كه خودش انتخاب مي‌كند، زندگي كند. ماندن در تهران در روزها و ساعت‌هايي كه اتش بر سر شهر مي‌باريد، ياري كرد مرجان، روي ديگري از زندگي را ببيند اگر چه اين روي ديگر، به هيچ‌ وجه زيبا  و چشم نواز نبود. 
 «من با خودم غريبه نبودم و اين بخش از شخصيتم رو مي‌شناختم ولي وقتي به كسي كمك مي‌كني، خودت هم از نظر رواني، احساس مفيد بودن داري و حال خودت هم خيلي خوب ميشه. در اين 12 روز، احساس مي‌كردم واقعا مردم يك شهريم و داريم از شهرمون و از كشورمون با روشي غير از ماشه دفاع مي‌كنيم. ولي تمام موارد كمك‌رساني در اين 12 روز، بسيار غم‌انگيز بود. يكي از موارد، فردي بود كه بچه كوچكش رو از دست داده بود و مي‌دونست كه بچه‌اش در اين حمله‌ها كشته شده ولي نمي‌خواست باور كنه و مي‌گفت بچه‌ام گم شده. آخرين مورد هم، دوشنبه شب و چند ساعت بعد از شليك اسراييل به زندان اوين بود كه يك نفر تماس گرفت و گفت يكي از اعضاي خانواده‌اش كه براي انجام كاري به زندان رفته بوده، بعد از انفجار، مفقود شده. اين فرد، يك شهروند معمولي بود و به احتمال خيلي زياد، زير آوار مونده بود و فوت كرده بود ولي هنوز جسدش پيدا نشده بود. بيشتر كساني كه در اين 12 روز باهاشون در ارتباط بودم، از همين موارد بودن. سعي مي‌كردم راهنمايي‌شون كنم كه كجا برن و كجا اعلام مفقودي كنن و چه مشخصاتي از مفقودي بدن و خودم باهاشون همراهي مي‌كردم، به مسوولان تلفن مي‌زدم و اسامي مفقودان رو مي‌دادم. در مواردي هم با اعضاي خانواده مفقودي تماس مي‌گرفتم و ازشون مي‌پرسيدم آيا الان امنيت غذايي و دارويي دارن و آيا حواسشون هست كه با وجود اين مشكلات، بايد به فكر تامين مايحتاج‌شون باشن؟»
عصر دوشنبه تا بامداد سه‌شنبه، اهالي تهران كه در خانه‌هاي خود ماندند، بدترين شب و صبح اين 12 روز را سپري كردند. صداي بي‌وقفه انفجار از شرق و غرب و جنوب و شمال شهر، تن آدم‌ها و چارچوب خانه‌ها را مي‌لرزاند و انگار هيچ پاياني بر جنگ نبود. دشواري تماس تلفني و قطع اينترنت، بار دلهره و هراس را سنگين‌تر مي‌كرد و مرجان هم مثل خيلي از مردم، نتوانست با مادرش كه در كرج زندگي مي‌كرد، صحبت كند و اين ناتواني و استيصال موقت، يك داغ فراموش ناشدني در قلب مرجان به يادگار گذاشت. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها بعد، مرجان به اين روزها چطور نگاه خواهد كرد؟ از اين روزها چه در يادش خواهد ماند؟ خبرنگاري كه در اين 27 سال، جز با سياهي سر و كار نداشته و جز در نقد سياهي ننوشته، از روزهاي جنگ چه تكه‌اي براي خاطراتش  برمي‌دارد؟ 
 «يك تروماي جمعي بود. اتفاق تلخي بود كه روان همه مردم ايران رو آزار داد به اين دليل كه ما انتظار جنگ رو نداشتيم چون تمام اخبار حاكي از مذاكره بود و غيرمنتظره بودن جنگ، شدت تروما رو خيلي بيشتر كرد. آقاي رحمانيان (مدير مسوول روزنامه شرق) هميشه مي‌گفت زغال، بعد از تحمل فشار و حرارت شديد، تبديل به الماس ميشه. فكر مي‌كنم اين الماس در شخصيت و روحيه وطني مردم ايران هم تجلي پيدا مي‌كنه. ما مردمي هستيم كه به خاطر شرايط جغرافيايي و حضورمون در خاورميانه، هميشه در معرض جنگ اجتماعي و جغرافيايي بوديم و با افتخار ميگم كه همين وضع، ملت ما رو نسبت به مردم بقيه كشورها، دو يا سه گام مترقي‌تر كرده. به همين دليله كه در شرايط جنگ، يورش به غارت نمي‌بريم. نميگم كه آرامش كامل داريم ولي به دليل سختي‌هايي كه تحمل كرديم، به سطحي از آرامش و خود كنترلي رسيديم و حتي در زمان مبارزه براي بقا، اگرچه به لايه‌هاي پايين هرم مازلو مي‌رسيم ولي از كف فاصله داريم در حالي كه مردم بقيه كشورها، چون چنين مهارتي ندارن، در وضع مشابه، هميشه به كف سقوط مي‌كنن. فكر مي‌كنم با اين 12 روزي كه گذرونديم، حالا ارزش خودمون رو بيشتر مي‌دونيم. من تصميم دارم براي دوره‌هاي آموزشي و امدادي هلال‌احمر ثبت‌نام كنم تا در مواقع مشابه اين 12 روز، كمك بيشتري براي مردم داشته باشم. اميدوارم اين تروماي جمعي با كنار هم بودن و باز شدن فضاي اجتماعي التيام پيدا كنه.»

روايت دوم؛  مجيد سعيدي: 
مجيد سعيدي يك چهره شناخته شده در عكاسي خبري و مطبوعات ايران و جهان است. 32 سال در سراسر ايران مشغول به عكاسي براي مطبوعات و خبرگزاري‌ها و آژانس‌هاي خبري دنيا بوده و در اين سال‌ها به افغانستان و عراق و سوريه و ليبي رفته و لحظه‌هاي جنگ و خشونت در سرزمين‌هاي غريبه را ثبت كرده است. سال‌ها قبل، وقتي از افغانستان برگشت و كتاب «زندگي در جنگ» را با عكس‌هاي سياه و سفيد از افغانستان جنگ‌زده منتشر كرد، در جواب خبرنگاري كه با او مصاحبه مي‌كرد گفت: «من در افغانستان رنگ زيادي نمي‌بينم. در جايي كه همه مي‌جنگند تا شب شكم‌شان را سير كنند و در جايي كه صبح از خانه بيرون مي‌روي و معلوم نيست كه زنده برگردي و جان آدم‌ها خيلي ارزان و دم دست است، جايي براي رنگ  نمي‌بينم.»
مجيد مي‌گويد تا قبل از 23 خرداد امسال، جنگ را از طريق لنز دوربيني كه بر اجساد و آوارگي مردمان جنگ‌زده كشورهاي دور و نزديك تنظيم مي‌كرد، مي‌شناخت ولي در اين 12 روزي كه بر ايران گذشت، در وطن خودش در متن جنگ قرار گرفت و زندگي با حقيقت جنگ، آن هم در فاصله‌اي چنين ميلي‌متري، حالا مي‌توانست واقعيت را هم تحت تاثير قرار بدهد. مجيد، سه روز اول جنگ 12 روزه ايران و اسراييل را، به دليل عكاسي هماهنگ نشده از مناطق ممنوعه و تخريب شده، در بازداشت و حبس گذراند و بعد از آزادي هم، تا سه روز اجازه عكاسي نداشت. روز چهارم از آغاز حمله‌هاي اسراييل به ايران بود كه پيامي در «فيس‌بوك» گذاشت و اعلام كرد كه با توجه به قطع اينترنت و شبكه‌هاي اجتماعي و غيرممكن شدن تماس‌هاي تلفني با داخل و خارج از كشور، مي‌تواند با دوستان و خانواده‌هايي كه در ايران زندگي مي‌كنند تماس بگيرد و از احوال‌شان به عزيزاني كه خارج از كشورند، خبر بدهد. 
«به اين فكر كردم كه منم بخشي از اين جامعه‌ام. تلاش كردم به مردم كمك كنم و به فكرم رسيد با توجه به امتيازي كه براي ما قائل شدن كه به عنوان خبرنگار و عكاس، در هر شرايطي، اينترنت داشته باشيم، تنها كاري كه از دست من برمياد همينه كه مي‌تونم آدما رو از حال عزيزان‌شون مطلع كنم و اين كار رو كردم. بعضي‌ها بعد از ديدن اين پيام، به من تلفن زدن و از اوضاع داخل ايران مي‌پرسيدن و حدود 10 يا 15 نفر از فرانسه و ايتاليا و امريكا و چند كشور ديگه با من تماس گرفتن و مي‌گفتن خانواده‌شون رو مطلع كنم يا ازشون خبر بگيرم يا بهشون بگم حالشون خوبه. البته تعداد درخواست‌ها هم زياد نبود. يك دليل تماس‌هاي كم، شايد به دليل مواضع ضداسراييلي من بود كه خيلي‌ها از اين موضع‌گيري خوش‌شون نميومد و واكنش‌هاي خيلي بدي داشتن و حتي من رو از فهرست مخاطبانشون حذف كردن و اعتراضشون اين بود كه حالا كه كشورمون داره آزاد ميشه، تو چرا ساز مخالف مي‌زني...!»
اين سوال را از مجيد هم پرسيدم «چرا از تهران نرفتي؟» و جواب مجيد، طعمي مشترك با حرف همه آن مرداني داشت كه در طول 8 سال جنگ تحميلي ايران و عراق، خط مقدم جبهه‌ها را خالي نگذاشتند. 
«اگه من نبودم، ديگه كي مي‌موند؟ بخشي از وظيفه‌ام و شغلم و كارم ايجاب مي‌كرد كه توي تهران باشم ولي حتي اگه شغلم، من رو وادار به موندن نمي‌كرد، آدمي نيستم كه شهرم رو رها كنم. من از تهران نرفتم هم به دليل اينكه آدم شجاعي هستم و هم به دليل اينكه وظيفه‌ام بود كه بمونم و كارم رو انجام  بدم.»
و... نگاهي به اين 12 روز كه بر ايران گذشت. مجيد مي‌گويد شعارش در همه اين سال‌ها اين بود كه «خبرنگار و عكاس بايد در مقابل هر رخدادي بي‌طرف بمونه» ولي وقتي جنگ در خاك سرزمينت خانه مي‌كند، چه يك ساعت و چه يك روز و چه يك ماه، اين شعار تا چه حد كف دستت مي‌ماند؟ 
«جنگ رو در كشور خودم تجربه نكرده بودم. در اين 12 روز، بي‌طرف موندم ولي در كنار بي‌طرفي، يه حس ديگه هم حضور داشت چون حالا جنگ به خاك و سرزمين خودم رسيده بود. حالا به خاك كشور من تجاوز شده بود و حس ملي‌گرايي، من رو موظف مي‌كرد كه به هر شكل نسبت به اين تجاوز معترض باشم. بعد از حبس سه روزه، تا سه روز اجازه عكاسي نداشتم ولي در صفحه اينستاگرامم، شعار مي‌نوشتم. حس مي‌كردم با اينكه اجازه عكاسي ندارم ولي بايد پيامم  رو  بنويسم.»

روايت سوم؛ آزاده محمدحسين: 
آزاده محمدحسين، روزنامه‌نگار حوزه سياسي و اجتماعي است. مصاحبه با همسر محسن رضايي درباره انتخابات رياست‌جمهوري 1388، گزارشي از روستاي تورقوزآباد (يكي از محل‌هاي غني‌سازي هسته‌اي) و گزارشي از طبقه منفي 4 وزارت كشور كه در اعتراضات بعد از انتخابات رياست‌جمهوري 1388 به محل انتقال بازداشت‌شدگان تبديل شده بود، از معروف‌ترين آثار آزاده است اما وقتي به سال‌هاي قبل‌تر برگرديم و به روزهاي پاياني سال‌هاي 1377 و 1378 كه روزنامه صبح امروز، زنده بود و يكي از معروف‌ترين روزنامه‌هاي سياسي كشور، آزاده، خبرنگار حوزه وزارت كشور و قوه قضاييه و مجلس در گروه سياسي اين روزنامه پرتيراژ و پرمخاطب بود. گره خوردن با رخدادهاي سال‌هاي پاياني دهه 1370 و اواخر دهه 1380، از خبرنگاراني كه در اين ايام در روزنامه‌هاي وابسته به جناح اصلاح‌طلب كار مي‌كردند، آدم‌هاي نترسي ساخت ولي ترس از درگيري‌هاي خياباني و بازداشت و حبس، با جنس ترس از انفجار و جنگ و آوار، توفير دارد. آيا واقعا ممكن است آواري كه روي سرت فرو مي‌ريزد را در كمال خونسردي تماشا كني و همچنان، سلول‌هاي مغزت هم هنوز فعال باشد و مثلا مرثيه شاملو را زير لب زمزمه كني و...» عشق را كه خواهر مرگ است و جاودانگي رازش را با تو در ميان  نهاد...؟» 
 آزاده در اين 12 روز جنگ ايران و اسراييل در تهران ماند؛ در خانه‌اش در يكي از بلوك‌هاي شهرك اكباتان به همراه همسرش كه از روزنامه‌نگاران قديمي و همچنان مشغول به كار مطبوعاتي است و دركنار دو فرزندش؛ پورياي 15 ساله و آرياي 19 ساله. آزاده، روزهاي اول جنگ، لابه‌لاي همان ساعات و دقايقي كه موشك و پهبادهاي اسراييلي بر سر فرودگاه مهرآباد و نواحي اطرافش فرود مي‌آمد و ديوار و سقف شهرك اكباتان را مي‌لرزاند، يك پيام در صفحه اينستاگرامش گذاشت و اعلام كرد كه آماده كمك‌رساني به تمام افرادي است كه در تهران تنها مانده‌اند. 
«بعد از اين پيام، افرادي با من تماس گرفتن. خونه يه خانم 80 ساله‌اي رفتم و براش نون خريدم. خانواده اين خانم از تهران خارج شده بود. اين خانم، گربه‌اي داشت كه بچه‌دار شده بود و سه تا بچه گربه داشت و مي‌گفت نمي‌تونم اينها رو رها كنم علاوه بر اينكه ساختمون هم خاليه و من بايد اينجا بمونم. حدود دو ساعتي با هم حرف زديم و از دوره جوونيش گفت و از من قول گرفت كه اگه جنگ ادامه داشت، باز هم بهش سر بزنم. نفر دومي كه به خونه‌اش رفتم، آقاي سالمندي بود كه حاضر نشده بود با بچه‌هاش از تهران بره. اين آقا، تنها زندگي مي‌كرد و در راه رفتن دچار مشكل بود. براي اين آقا و به درخواست خودش، داروهاي مورد نيازش رو گرفتم به همراه يك بطري شير، يك عدد نون و كمي خيار و گوجه‌فرنگي. در روزهاي بعد هم، چند بار دم خونه‌اش رفتم و بهش سر زدم ولي اوايل اين هفته بود كه فرزندانش به من خبر دادن كه بالاخره پدرشون رو راضي كردن كه از تهران خارج بشه. روز جمعه هم كه اينترنت به كلي قطع بود، به سختي وصل شدم و در صفحه اجتماعيم پيام دادم كه بچه‌هاي خارج از ايران مي‌تونن از طريق من از خانواده‌شون خبر بگيرن. در جواب اين پيام هم، حدود 7 نفر شماره تلفن خانواده‌شون رو برام فرستادن و خواهش كردن با خانواده‌شون تماس بگيرم يا كارهاي بانكي براشون انجام بدم. بين اين افراد، تعدادي هم آدم‌هاي غريبه‌اي بودن كه هيچ همديگه رو نمي‌شناختيم ولي از من خواستن به پدر و مادرشون خبر بدم و خبري بگيرم.»
اصلا نيازي هست كه به هنگام همدلي و كمك و فشردن دست بر شانه يكديگر، همديگر را بشناسيم؟ نيازي هست حتما اسم همديگر را بدانيم تا بابت سلامت و حال خوش‌مان دل‌مان قرص شود؟ اگر غريبه حال خوشی نداشت، دل‌مان آشوب نمي‌شود؟ اگر غريبه پاي آواري كه بر سر فرزندش فرو ريخته، زار زد، اشك‌مان فرو نمي‌ريزد؟ آزاده از زني تعريف مي‌كند كه ظهر دوشنبه به زندان اوين رفته بود تا براي همسرش وثيقه بگذارد و بعد از شليك اسراييل به زندان اوين، اين زن زير آوار اوين متلاشي شد و آزاده، در هنگام تعريف آنچه از واقعه مي‌داند، بغض مي‌كند. 
«تمام تلاشم در اين 12 روز اين بود كه ترسم رو پنهان كنم. يك روز، بغض زيادي داشتم به دليل فضايي كه احاطه‌مون كرده بود، دلم مي‌سوخت براي تماميت ارضي ايران، احساس مي‌كردم اين وطن چه مظلوم واقع شده. با همين حس و حال پر از درد، تمام گلدونام رو آوردم وسط خونه و شروع كردم به هرس كردن گلدونا و تعويض خاك و براشون آهنگ گذاشتم. بچه‌ها با تعجب گفتن مامان، الان چه وقت اين كاره؟ گفتم اينا بايد حال‌شون خوب باشه چون برگ سبز هم در اين شرايط مي‌ترسه. گاهي اوقات، خودم رو به آشپزي يا كتاب خوندن مشغول مي‌كردم كه كمي آروم‌تر باشم در حالي كه آرامش ممكن نبود چون همسرم در ساختموني كار مي‌كرد كه سيبل تهديد بود و البته در اين 12 روز، عملا ايشون رو نديديم. يك روز بچه‌ها رو فرستادم برن بنزين بزنن كه بدونن فضا خيلي آشفته نيست. سعي مي‌كردم ذهنم رو منحرف كنم ولي نگراني در نگاهم معلوم بود. نگراني بابت همسرم و بچه‌هام، نگراني بابت پدر و مادرم كه با هر صداي انفجار، چه حالي پيدا مي‌كنن در حالي كه در فازهاي بسيار نزديك به فرودگاه مهرآبادن، نگراني از شدت هر انفجاري كه فكر مي‌كردي الان قاب پنجره و ديواراي خونه رو از جا درمياره.» 
آزاده به اين روزها چطور نگاه مي‌كند؟ براي حافظه خبرنگار سياسي سال‌هاي دور، اين 12 روز چه به يادگار مي‌گذارد؟ 
«اين 12 روز، شد تروماي نسل ما در حالي كه هنوز تروماي جنگ ايران و عراق و هنوز تروماي كرونا و حتي تروماي درگيري‌هاي سياسي و اجتماعي كشور توي ذهنمونه. زمان جنگ ايران و عراق، بچه بودم و چيزي از جنگ نمي‌دونستم، الان مي‌تونم بفهمم جنگ چيه ولي اين فهميدن، يك آسيب مهم داره. تو دائم از خودت مي‌پرسي چرا؟ چرا كشور من بايد درگير تخاصمي بشه كه مردمش در اين تخاصم هيچ نقشي ندارن؟ چرا بايد زور ببينه؟ چرا كسي با دو هزار كيلومتر اختلاف مسافت و بدون مرز مشترك مي‌تونه بياد و به سر كشور بمب و موشك بريزه و بره و اين همه آدم، بي‌دليل از بين برن؟ نميشه به اين چراها، چشم ببندي و بگي حالا كه اتفاقي براي من نيفتاده. همه ما مثل حلقه‌هاي زنجير به هم وصليم. تنها دلخوشي من در اين 12 روز اين بود كه فارغ از هر مرده باد و هر زنده باد، اسم ايران بايد جاويد مي‌موند و ملت به اين نتيجه رسيد كه پشت اين تماميت ارضي بايسته هر چند كه خشمگينه ولي ايران براي يك ملت به اولويت تبديل شد. احساس مي‌كنم ايران يك موجود زنده است و جان داره و گاهي دردش مياد و خسته ميشه از اين همه سختي و رنج.» 

روايت چهارم؛ شاهد حلاج: 
شاهد حلاج، روزنامه‌نگار حوزه حادثه و بحران است. حدود يك ماه قبل، وقتي مراسم شب بوشهر برگزار مي‌شد، شاهد بليت هواپيما خريد تا به بوشهر برود و در جشن مردمي شركت كند. صبح فردا، در استوري اينستاگرامش نوشت: «خواب موندم و زميني ميرم.»
شاهد، در این 22 سال در هر حادثه و بحراني حضور داشته و مجموعه گزارش‌هايي كه درباره به قتل رسيدن داريوش مهرجويي و همسرش نوشت و گزارش‌هايش درباره انفجار معدن زغال‌سنگ زمستان يورت و معدن زغال‌سنگ پروده طبس از درخشان‌ترين آثار اين رفيق روزنامه‌نگار است. شاهد در طول جنگ 12 روزه در تهران ماند و از روز دوم حملات اسراييل، پيامي در اينستاگرامش نوشت و به مردم گفت كه مي‌تواند با خانواده‌هاي هموطنان خارج از ايران تماس بگيرد و از احوال‌شان خبر بدهد. 
«حدود 10 نفر براي من پيام و شماره تلفن فرستادن. چند نفرشون رو مي‌شناختم و چند نفرشون رو هم نمي‌شناختم. اين مهم نبود. مهم اين بود كه به اين شماره‌ها تلفن زدم و گفتم دوستتون، فاميلتون، پدر و مادرتون، حالش خوبه؟ مهم اين بود كه خوشحال شدم از اينكه يك آدمي رو از نگراني درآوردم. به بعضي‌هاشون كه تلفن مي‌زدم، مي‌گفتم شما من رو نمي‌شناسين و من هم شما رو نمي‌شناسم فقط بدونين فلاني حالش خوبه و اونا هم تشكر مي‌كردن و تمام.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون