• 1404 دوشنبه 9 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6081 -
  • 1404 دوشنبه 9 تير

نگاهي به «رقصي چنين» و «در منطقه جنگي و دو نمايشنامه ديگر» از محمد رضايي‌راد و يوجين اونيل

جنگ در آينه دو درام‌نويس

اين نوشتار جنگ را در جهان دو نمايشنامه‌ از ايران و امريكا مرور مي‌كند

نسيم خليلي

آنچه مي‌خوانيد، دو يادداشت مجزاست ناظر بر دو نمايشنامه، يكي ايراني و ديگري امريكايي كه جنگ موضوع اصلي آنهاست. در اين يادداشت‌ها نگاهي كرده‌ام به نوع نگاه اين دو نمايشنامه‌نويس به جنگ و اينكه با پديده جنگ، چگونه جهاني ساخته‌اند.

مانند خوابگردي در دشت مين

محمد رضايي راد در نمايشنامه تاثيرگذار «رقصي چنين» روايت درخشاني را قلمي كرده است. روايتي از ايستادگي در دل جنگ و گذر زمان و اندوهي فرساينده كه محصول غم‌انگيز جنگ است و رفته‌رفته به روزمرّگي مي‌پيوندد. روايتي كه در قلب آن، جواني با سر و روي خاك‌گرفته و لباس سربازي، بر فراز يك دشت مين ايستاده است، دشتي كه كم‌كم تبديل به ميدانگاهِ درختكاري شده دلبازي مي‌شود پس از جنگ. جوان سرباز يكي از پاهايش روي يك مين فشاري است، نبايد از جايش تكان بخورد، او تنهاست و خوابگرد و كسي نمي‌تواند كمكش كند، او نماد است، نماد باقي ماندن در اندوه و فرسايش جنگ. حتي مين‌روب‌ها هم نمي‌توانند يا نمي‌خواهند كه كمكش كنند: «مين‌ياب دوم: اينجا يه پرنده هم كه بال بزنه، ممكنه يه تله عمل كنه. جوان: (به آسمان مي‌نگرد) ولي پرنده‌ها اون بالا دارن پرواز مي‌كنن. مين‌ياب اول: ولي مي‌دونن نباس اينجا بشينن. مين‌ياب دوم: غريزه‌شون بهشون ميگه كه اينجا چه خراب‌شده‌ايه. مين‌ياب اول: پرنده‌ها اينو مي‌فهمن. اون وقت تو نفهميدي.» و او نفهميده است چون نبض تپنده جهان درون يك نمايشنامه است كه كاركردي نمادين دارد براي بازنمايي تداوم جنگ پس از آتش‌بس. او از دل يك روزمرّگي ساده و شيرين به دل جنگ پرت شده است مثل خوابگردي كه راه رفته و ناگهان و ناخواسته به دشت مين رسيده است: «دم‌دماي صبح بود كه با صداي يه پرنده بيدار شدم. سردم بود. اولش فكر كردم توي حياط خونه‌م. حتي انگار صداي مادرمو هم شنيدم... يه باره يه منور همه جا رو روشن كرد... سيم‌خاردارها رو كه ديدم، فكر كردم فنس‌هايي هستند كه بابا دور باغچه زده تا مرغ و خروس‌ها نرن توش. زير پام قلمبه بود. گفتم نكنه اطلسي‌هاي مادرم رو له كردم...» كه دشت مين درواقع يك روز حياط يك خانه بوده است، بعدتر مين‌روب‌ها دفترچه خاطرات دختر آن خانه را روي زمين پيدايش مي‌كنند و به جوان مي‌دهند: «بيا مال تو... اين‌جوري حوصله‌ات سر نميره...» و جوان در ميان صداي شليك مسلسل و انفجار خمپاره و نور منورها، دستخط دختر را مي‌خواند و به دل جهان خيال‌انگيزي مي‌رود كه در آن جنگ مذموم و دور است، خيلي دور و سربازها به جوان بيسكوييت و اميد و فرمانده‌ها پرچم مي‌دهند: «حالا كه وايسادي اينو هم نگه‌دار! نذار بيفته زمين!» درحالي كه جوان نجاتش را مي‌طلبد: «خوابم مي‌آد، پام مي‌خواد بپره. ولي نبايد بپره. آدم كه خوابش مياد دلش مي‌خواد ولو بشه رو زمين زانوهايش رو توي خودش بغل كنه بعد آروم آروم تنش سست بشه، پلك‌هاش سنگين بشه...» و جوان همان‌طور ايستاده به خواب مي‌رود و مين‌روب‌ها خيال مي‌كنند كه شايد مثل خودشان دارد خواب زندگي بدون جنگ را مي‌بيند: «شايد خواب مي‌بينه نشسته روي پرچين خونه داره مزرعه رو نگاه ميكنه... اون وقت يه دختر با دامن چين‌چين رنگي... كه داره برنج نشاء مي‌كنه...» و جنگ هم كه تمام مي‌شود جوان همچنان پايش روي مين ضدفشار است: «جنگ تموم شده، تو دينت رو به اين سرزمين ادا كردي. بهت تبريك ميگم.» اما او همچنان نجاتش را مي‌خواهد، او در جنگ جا مانده است. و در اين ميان نويسنده بازجويي مي‌شود كه چرا چنين قهرماني خلق كرده است. قهرماني جامانده در جنگ كه با مارها، خرگوش‌ها و موش‌هاي صحرا حرف مي‌زند و خاطراتي از باغچه خانه‌اش را و بوي مادرش را به ياد مي‌آورد. او يك جا ميان مرگ و زندگي رها شده است و در اين ميان قهرمانان ديگري هم خلق مي‌شوند. بار فانتزي آنها كمتر است. واقعي‌ترند. اختر مثلا كه مي‌تواند صاحب همان دفترچه خاطراتي باشد كه توي دشت مين بود. دشت مين يك روزي خانه‌اي بوده است و جنگ توي حياط خانه‌ها پاي گل‌هاي اطلسي، پاي درخت بيد كه بر شاخسارش كبوترها مي‌نشسته‌اند، مين و مرگ مي‌كارد و وقتي صاحب خانه، بي‌بي، به ويرانه خانه بازمي‌گردد جوان او را مي‌شناسد، او را از دفترچه خاطراتي كه خوانده است مي‌شناسد: «من شما رو مي‌شناسم بي‌بي. مي‌دونم عاشق اين هستين كه صبح زود راه بيفتين برين پشت جنگل صنوبر و وقتي تازه آفتاب داره از توي دل آب درمياد، برين توي دريا، غوطه بخورين...» و بي‌بي براي جوان و دخترش كوكب كه توي جنگ مرده است جشن عروسي مي‌گيرد: «كوكب دلش مي‌خواست بعد از ازدواج خونه‌ش بالاي تپه باشه، كه از اونجا بتونه جنگل صنوبر و دريا رو ببينه... جوان: ولي من نمي‌تونم حتي يه وجب هم از اينجا تكون بخورم... پيرزن: عيب نداره اون الان همون بالاست...» و بازجو نويسنده را نكوهش مي‌كند كه جنوب جنگل صنوبر ندارد، كه اينها كه نوشته‌اي ربطي به جنگ ما ندارد كه بايد جور ديگري درباره جنگ ما مي‌نوشتي، درباره قهرمانان بزرگ‌تر. اما نويسنده جهان درون نمايشنامه‌اش را دوست دارد. آنجا خيال بر خشونت جنگ غلبه دارد و جواني كه پايش روي مين جا مانده است، در كنار پيرزن جنگ زده خوشحال است، پيرزني كه مواظب اوست، مواظب نمادي از خاطرات جنگ: «جوان: ديشب پشه هم زياد داشت. پيرزن: به خاطر اطلسي‌هاست. چرا صدام نكردي برات پشه‌بند بزنم... موهات رو خشك كن سرما نخوري.» اما جهان پس از جنگ با شتاب تغيير مي‌كند، خانه پيرزن دوباره خراب مي‌شود، شهر در حال گسترش است، بولدوزرها آمده‌اند تا چهارراه و ميدان بسازند و جوان همچنان جنگ را به آدم‌ها يادآوري مي‌كند: «مهندس اول: (به جوان) تو برات مهم نيست كه توي طراحي ميدون جزو امكانات طبيعي موجود باشي؟» و او همچنان بايد بايستد و كسي نجاتش نمي‌دهد. خاطرات جنگ را هيچ كس نمي‌تواند نجات بدهد. آنها مي‌مانند و غم‌انگيزند. حتي در كنار آخرين مدهاي مبلمان شهري در ميداني تازه‌ساز كه رهگذرانش يا دارند سعي مي‌كنند جنگ را فراموش كنند يا تازه به دنيا آمده‌ و جنگ را هرگز نديده‌اند: «با نواي گارمون همه‌جا روشن مي‌شود. اكنون جوان وسط ميدانگاهي پر از گل و گياه ايستاده است. چند نيمكت اين سو و آن سو قرار دارد. روي يك نيمكت دختر و پسر جواني نشسته‌اند. پچ‌پچ مي‌كنند و مي‌خندند. بر نيمكتي ديگر پيرمردي نشسته و سيگار مي‌كشد. مادري در حال عكس گرفتن از دخترك و پسرك شيطان خود است. و جوان، آن روز دور اندوهگين را در نوزده‌ سالگي‌اش به ياد مي‌آورد كه همه سربازان دسته هفتم در معبر مين جان سپردند. و صداي مارش جنگي طنين‌افكن است: «امروز سالگرد جنگه...» و صداي بي‌سيم‌چي از دوردست به گوش مي‌رسد، از سال‌هاي جنگ كه پرنده‌ها از مين‌ها فرار مي‌كردند و آدم‌ها «توي يه لحظه همه‌شون رفتن رو هوا. توي اون نور خودشون رو ديدن. دست و پاشون رو كه داشت توي هوا مي‌رقصيد...» و صداي بي‌سيم‌چي: «كبوتر، كبوتر!  اينجا گلستانه...» 

 هراس و اندوه در منطقه جنگي

روايت نمايشنامه «در منطقه جنگي» يوجين اونيل، در فضاي به حزن‌آكنده يك قايق بخار سيار انگليسي، يك كشتي پشتيباني مهماتي وسط جنگ جهاني اول، نيمه شبي پاييزي در سال 1915 مي‌گذرد، روايتي از دريانورداني سرگشته‌ در خوابگاه خدمه: ديويس و دريس و كوكي و سوانسون و چند نفر ديگر و البته اسميتي كه داستان قرار است حول محور اندوه دروني او شكل بگيرد. نويسنده، هول و هراس زيستن در رنج و صعوبت جنگ را در اين محيط كوچك و در تعامل پرواهمه و تنش‌آفرين خدمه قايق به خوبي ترسيم كرده است، فضايي با چنين صحنه‌آرايي ساده و تاثيرگذاري: «در طرف راست، بالاي تختخواب‌هاي ديواري، سه يا چهار پنجره به چشم مي‌آيد كه آنها را با پارچه سياه پوشانده‌اند... فانوسي وسط اتاق روي زمين است كه فتيله آن را خيلي پايين كشيده‌اند و نور كمي به اطراف مي‌تاباند. پنج مرد روي تخت‌هاي خود خفته‌اند.» و از همان ابتدا قهرمان اصلي را مي‌شناسيم، يكي از خدمه، اسميتي، كه آشفته است، توي تختش غلت مي‌زند و بعد با سوء‌ظن دور و برش را مي‌پايد و از توي چمدانش دزدكي قوطي سياه كوچكي درمي‌آورد تا دور از چشم بقيه آن را زير تشكش بگذارد. قوطي سياه كوچكي كه سوءظن ديگران را برخواهد انگيخت مخصوصا اينكه يكي از آنها، ديويس، با قهوه‌جوشي در دست لب درگاهي متوجه آشفتگي و پنهان‌كاري اسميتي و قوطي سياهش شده است. بيدارباش كه مي‌زنند اسميتي به تنش كش و قوس مي‌دهد و خميازه مي‌كشد تا وانمود كند توي خواب عميق خودش بوده است و همين شعله سوء‌ظن را در وجود ديويس بيشتر مي‌كند. و در اين ميان هراس‌آلودگي نهفته در فضاي كوچك كشتي نيز با برخي اشارات و ديالوگها بازنمايي مي‌شود تا مخاطب اندوه و رنج زيستن در جنگ و منطقه جنگي را حتي در دل آب‌هاي اقيانوس‌ها درك كند مثلا آنجا كه به لزوم كوركردن پنجره‌ها به دلايل امنيتي اشاره مي‌شود: «ديويس: (ناگهان از جا برمي‌خيزد، عصبي) هوا از كجا مي‌آد تو؟ همه يكه مي‌خورند و با تعجب به او نگاه مي‌كنند. ديويس: (روي نيمكت مي‌ايستد و به اطراف نگاه مي‌كند... ناگهان از خشم منفجر مي‌شود) بدآلماني احمق كوفتي! (از روي تخت بالا، جايي كه پل مي‌خوابد، خم مي‌شود و به پنجره بسته مي‌كوبد) خوب چيزي پيدا كردم گزارش بدم حسابي خدمتش برسن نكبت كوفتي رو! فايده كور كردن پنجره‌ها چيه، وقتي اون كله‌خر ميره و بازشون مي‌ذاره؟ سوانسون: (خميازه‌كشان، بيشتر از آن خواب‌آلود است كه از چيزي برانگيخته شود، با بي‌خيالي) اونا نمي‌تونن يه ذره نوري كه از يه پنجره ميره بيرون رو ببينن. اسكاتي: (اعتراض‌كنان) كور كه نيستن. سوانسون! نمي‌فهمي نشون دادن نور با اون همه زيردريايي كه اين دور و بر پلاسن، چه خطري داره؟ اسميتي: فكر نكنم برخورد به زيردريايي‌هاي اونا همچين خطري هم داشته باشه، به هر حال تا وقتي كه نرفتيم تو منطقه جنگي نداره. ديويس: خب اگه خيلي دلت مي‌خواد بدوني، ما الان تو ناف منطقه جنگي هستيم.» بعد نويسنده از حيرت و تاثر دريانوردان غمگين با شنيدن اين خبر حرف مي‌زند: «وقتي رفتيم تو منطقه، دريس شنيد كه اولي به سومي خبر داد كه ناخدا رو بيدار كنه... تقريبا پنج بار بوق زد...» رسيدن به منطقه جنگي خشم و كلافگي خدمه و كارگرهاي بيچاره را در بر دارد، حالي از نوميدي و استيصال و ندامت: «من از اين سفر خوشم نمي‌آد. دفعه بعدي ميرم رو كشتي بادبادني بوستون به ريور پلاته كه فقط چوب بار ميزنه و رو آب ميمونه، به خدا!...خدا كمكم كنه. اين آخرين سفرمه به اين منطقه كوفتي. مرده‌شور بيست و پنج درصد اضافه‌حقوقشون رو ببره. كه بگيري و مثل موش بيفتي تو تله... مريض شدم بس كه فكر كردم و با هر صدايي از جا پريدم.» و اينها همه ديالوگ‌هايي حزن‌انگيز از زبان مردان و دريانورداني است كه براي دستمزد بيشتر به كار در منطقه جنگي رضايت داده‌اند و دلهره جنگ و شليك و مين، روحيه‌شان را نابود كرده است اما موضوع اصلي نمايشنامه اين نيست، كم‌كم موضوع اصلي شكافته مي‌شود، ترسي فراتر از ترس از زيردريايي‌ها: «اسكاتي: فكر كنم از زيردرياييا نيس كه ما باس بترسيم. سوانسون: منظورت مينه؟ اسكاتي: به مين هم فكر نكرده بودم... تا حالا چيزي راجع به جاسوساي آلماني و كاراي كثيفشون تو جنگ به گوشتون خورده؟... و حقه‌هايي كه ميزنن آدمو خر كنن!» يكي از خدمه از خبرهايي كه درباره اين آدم‌ها در روزنامه خوانده حرف مي‌زند، آنها از جاسوس‌ها بيشتر از زيردريايي‌ها مي‌ترسند، حتي مرگ را هم خيلي هولناك نمي‌بينند: «كوكي: اگه بزنن، دلم نمي‌خواد اين‌جوري گير بيفتم. دريسكول: چه فرقي مي‌كنه كجا باشي قبل از اونكه بتوني اسمتو بگي، رفتي رو هوا، تيكه بزرگه‌ت گوشته.» و حالا نگراني اينجاست كه آيا جاسوسي در ميان خدمه كشتي زندگي مي‌كند؟ از اينجا به بعد تمركز روي اسميتي است و آن قوطي سياه زير تشكش. حالا هركس بايد به سر پستش برود، اسميتي بايد ديده‌باني كند. و در غيابش مي‌شود درباره حركات مشكوكش حرف زد، بيدار شدنش قبل از بقيه و پاييدن آنها كه خواب باشند تا او سر چمدانش برود: «دنبال يه چيز خطرناكي بود. بعد يه چيز گردي رو زير وسايلش پيدا كرد كه پيچيده بود تو لباساش و قايمش كرده بود. بعد يه جعبه آهني سياه درآورد!» حالا ديگر فضاي رعب و وحشت و ترس از ديگري به اوج مي‌رسد، جنگ فقط ترس از بمب‌افكن و مرگ نيست، انسانيت و اعتماد هم رو به زوال مي‌رود و هركسي مي‌تواند در نگاه هراس‌آلود آن ديگري جاسوس باشد براي همين هم هست كه بقيه فكر مي‌كنند اسميتي پنجره را باز كرده بوده تا از آنجا به زيردريايي‌ها علامت بدهد. حالا حرف از عجيب بودن لهجه انگليسي اوست. گمانه‌زني‌هايي براي اينكه معلوم شود از كجا آمده و ماموريتش چيست. خدمه قوطي سياه را برمي‌دارند و دست و پاي اسميتي را مي‌بندند تا قوطي را وارسي كنند او از اين موضوع برآشفته است گويي رازي عزيز در حال افشا شدن باشد و درنهايت معلوم مي‌شود كه توي آن قوطي سياه مشكوك چيزي نيست جز نامه‌هاي عاشقانه محبوبش به او، برخي شاد و اميدوار و آن آخري‌ها غمگين و همراه با تاثر و خداحافظي. دريانوردان هر چند همچنان به نامه‌هاي اولي مشكوكند كه شايد رمز باشند اما وقتي به آن نامه آخري مي‌رسند همه شك و شبهه‌ها را رها مي‌كنند مخصوصا وقتي كه از لاي نامه‌ها يك تكه گل خشك به زمين كشتي مي‌افتد. 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون