آژير خطر و سكوت «صدا»هاي تئاتر
باشد كه به صحنه بازگرديم
عليرضا قزويني
از نيمه دوم سال ۱۳۹۸، تئاتر در ايران حالتي تعليقگونه داشته است؛ گاهي هست، گاهي نيست و حتي گاه همان «بودن» نيز بوي «نبودن» ميدهد. در چنين شرايطي كه بارقههايي از بازگشت تئاتر به زندگي جمعي ما ديده ميشد، بار ديگر آژيرهاي خطر به صدا درآمدند و صندليهاي سالنها را خالي گذاشتند. ساختن يك تئاتر در ايران، به تعبير علياكبر عليزاد، «از دل ويرانهها»ست، چراكه گردهم آوردن افراد حرفهاي و كارشناس، به دلايل متعدد و در صدر آنها بحران اقتصادي، كاري است دشوار. افزون بر اين، هيچكس مطمئن نيست كه نتيجه ماهها تمرين و تلاش، درنهايت به اجرا منجر خواهد شد يا نه و اگر اين نخ را دنبال كنيم به گره كور نبود نهادهاي تئاتري موثر ميرسيم؛ گرهاي كه سالهاست باز نشده و روايتش، روايتي است بلندبالا. همه اينها باعث ميشود تئاتر در ايران چيزي شبيه به معجزه باشد؛ نمايشي كه روي صحنه ميرود، نه نتيجه روند طبيعي حمايتهاي سازماني، بلكه حاصل مقاومت، سماجت و عشق گروهي از هنرمندان است. اما چرا تعطيلي تئاترها براي ما اكنون سنگينتر از گذشته حس ميشود؟ شايد پاسخ در اين دو نكته باشد كه اين روزها ملموستر از هميشهاند .
1- بازگشت حرفهايها به صحنه پس از سالها ركود و وقفه، برخي از هنرمندان جدي و مولف تئاتر كه بارها با آثار خود ما را حيرتزده كردهاند، پس از مدتها دوباره در صحنه ديده ميشدند؛ يا حداقل در آستانه اجرايي تازه بودند. نامهايي چون اشكان خيلنژاد، محمد مساوات وعلي شمس كه ديگر صرفا كارگردانان موفق نيستند بلكه آنها بخشي از حافظه فرهنگي تئاتر معاصر ما شدهاند. آنها اجرايي كه ارائه ميدهند، تفاوتي مشهود با ديگراجراها دارد و در ساحت فرم هر يك امضاي منحصر به فردي دارند كه پيش از هر رويكرد انتقادي بايد پذيرفت كه با مولفاني سر و كار داريم كه قياس آنها با غير كار بيهودهاي است. نمايشهاي اين دسته از هنرمندان، با وجود اجراهاي محدود، مخاطباني وفادار براي خود ساختهاند. اين مخاطبان، كه گاه از شهرهاي ديگر نيز براي تماشاي اين آثار به تهران ميآيند، نشان ميدهند كه تئاتر مولف هنوز هم ميتواند نجاتبخش باشد. اين تئاتر نه به فروش ميلياردي وابسته است و نه به ستارهسازي سطحي. برعكس، از ابتذال دور ميماند و در دام خوشامدگويي به سليقه زودگذر تماشاگر نميافتد. تعطيلي مجدد تماشاخانهها، در اوج بازگشت اين جريان اصيل، نهتنها روند فرهنگي مهمي را متوقف كرده، بلكه حس تشنگي عميقي در دل تماشاگران بهجا گذاشته است. گويي درست در لحظهاي كه ميخواستيم دوباره با تئاتر آشتي كنيم، دستمان را پس زدند. در فقدان اين تئاتر، ما نه فقط از يك اجرا، بلكه از تجربهاي زنده، تفكربرانگيز و انساني محروم شدهايم.
۲- تئاترهاي دانشجويي در آستانه رونق شايد كمتر گروهي به اندازه دانشجويان تئاتر در اين سالها آسيبديده باشد. دانشجوياني كه با انگيزه و آرزو وارد اين رشته شدند، اما در همان سالهاي آغازين با كرونا، تعطيلي دانشگاهها، حذف كلاسهاي عملي و لغو جشنوارهها مواجه شدند. آنها نه صحنه داشتند، نه تمرين، نه بازخورد، نه جشنوارهاي براي ديده شدن. اما با اين حال، در سال گذشته نسيم تازهاي وزيدن گرفت. گروههايي از دانشجويان تصميم گرفتند جشنوارههاي دانشجويي را احيا كنند. جشنوارههايي مانند «مونولوگ» دانشگاه هنر يا جشنوارههاي دانشجويي ديگر در دانشگاههاي تهران، پارس و دامغان، نشاندهنده عزم اين نسل براي زنده نگه داشتن تئاتر بودند. آنها با كمترين بودجه، بدون حمايت رسمي و عمدتا با همت شخصي و جمعي، صحنههايي ساختندكه شايد از نظر حرفهاي خام باشند، اما از نظر انرژي، جسارت و تجربهگرايي، بيبديلاند. اين رويدادها، تنها چند هفتهاي پيش از تعطيلي دوباره تماشاخانهها برگزار يا در آستانه برگزاري بودند. صداي آژيرها، نهفقط يك اختلال امنيتي، كه گاه يك زلزله رواني براي جواناني بود كه تمام اميد خود را به همين چند اجرا بسته بودند. تعليق دوباره، درست در زماني كه اين تلاشها جان گرفته بود، نهتنها آزاردهنده، بلكه در برخي موارد، دلسردكننده نيز هست. در ستايش بقا، در سايه جنگ آنچه امروز از تئاتر باقي مانده، بيش از آنكه به حمايتهاي نهادي متكي باشد، بر اراده افراد تكيه دارد. كارگرداناني كه سالنها را با هزينه شخصي اجاره ميكنند، بازيگراني كه ماهها بدون درآمد تمرين ميكنند و تماشاگراني كه با وجود تمام دشواريها، همچنان بليت ميخرند و به سالن ميروند.
اما اينبار مساله فراتر از اقتصاد، بيبرنامگي يا كروناست؛ تعطيلي اخير تماشاخانهها، مستقيما حاصل فضاي امنيتي ناشي از تنشهاي نظامي و تهديدهاي جنگي ميان ايران و اسراييل است. آژيرهاي خطر، بهجاي پايان يك تمرين يا شروع يك اجرا، اينبار پايان حضور تماشاگران در سالنها را رقم زدند. سالنها خالي ماندند، نه از سر بيميلي مخاطب يا نبود نمايش، بلكه به خاطر سايه جنگي كه بر فراز شهرها افتاده است. در چنين شرايطي، تئاتر تنها از صحنه حذف نشده؛ از نفس كشيدن، از زنده بودن، از حق گفتوگو محروم شده است و اين، تلخترين بخش ماجراست: هنري كه در ذاتش لحظهاي زنده است و لحظهاي ديگر وجود ندارد، درست مانند يك زندگي كه به دست واقعيتهاي بيرحمانه نظامي خاموش ميشود. اميد آن است كه اين سكوت، موقتي باشد. كه بار ديگر، نه صداي آژير، كه صداي ديالوگ در سالنها بپيچد و ما، نه از ترس انفجار، بلكه از شوق تجربه، به تماشاخانهها بازگرديم. تئاتر، براي بودن، بيش از هر زمان ديگر، نياز به «امنيت» دارد نه فقط امنيت فيزيكي، كه امنيت انديشه، امنيت صدا، امنيت ديدن و شنيدن و در پايان اين همه ستايش و رجزخواني جملهاي را مينويسم كه برخي هم به آن معتقدند و جاي تفكر هم دارد؛ «شايد تئاتر آنقدرها هم مهم نيست...»