ادبيات داستاني جنگ چگونه به موضوع آتشبس پرداخته است؟
سكوتي در ميانه توفان
اين نوشته مروري است بر چند داستان معتبر ايران و جهان كه موضوع آتشبس را دستمايه روايت قرار دادهاند
شبنم كهنچي
جنگ، بيش از صداي انفجار و شليك گلوله، داستان دلهاي داغدار، نفسهاي تند و چشماني است كه در ميان دود و خون به دنبال نور و آرامش ميگردند. در دل اين هياهوي سهمگين، لحظههايي هست كه آتشبس برقرار ميشود، لحظههايي كه انفجار متوقف ميشود و هر دو طرف جنگ براي چند نفس دست از دفاع و حمله برميدارند و مينشينند. آتشبس، اين معجزه كوتاه، فرصتي است براي بازگشت انسانيت و زندگي به ميدان نبرد، فرصتي براي ديدن ديگري، نفس گرفتن، زماني براي گريستن، براي ديدن آنچه از دست رفته و آنچه به دست آمده يا زماني براي بازيابي توان جنگي دوباره؟
ادبيات داستاني جنگ، لحظات ناب را شكار ميكند؛ در دل روايتها، سكوت و توقفي ميآفريند كه جنگ را براي چند لحظه فراموش ميكند و جايش را به درد، تامل و حتي اميد ميدهد. اين نوشته، نگاهي است به بازنمايي آتشبس در داستانهاي معتبر جهان و ايران، جايي كه آتشبس ديگر فقط توقف جنگ نيست؛ بلكه فرصتي براي بازسازي دروني و گفتوگوي انسانها.
آتشبس ادبي؛ توقف روايت و غفلت ذهن
وقتي آتش جنگ ناگهان خاموش ميشود، سكوتي سنگين و پرمعنا ميدان را ميگيرد. در ادبيات، سكوتِ آتشبس فرصتي است براي ديدن درونيترين زخمها و ترسها، فرصتي كه ذهن شخصيتها را متوقف ميكند تا در برابر خود و جهان پاسخگو باشند. ارنست همينگوي در رمان مشهورش «وداع با اسلحه» اين لحظه را به زيبايي روايت ميكند. قهرمان داستان، فريسر، وقتي آتشبس اعلام ميشود، به نوعي با جنگ وداع ميكند. در بخشي از كتاب ميخوانيم: «جنگ حالا متوقف شده بود و سكوت بر همه جا حاكم بود. تفنگها ديگر شليك نميكردند و سنگرها خالي بود.»
جنگ براي او نه با صداي گلوله كه با سكوت و توقف آن به پايان ميرسد. همينگوي آتشبس را آن لحظهاي تعريف ميكند كه جاي خالي جنگ، خستگي و يأس را نمايان ميكند، جايي كه ديگر جنگ نه حماسه است و نه هيجان، بلكه پايان ناگزير يك خواب تلخ است. در رمان كوتاه «بازگشت سرباز» اثر ربكا وست كه سال 1918 منتشر شده نيز بازگشت كاپيتان بالدري (شخصيت اول داستان) به خانه پس از جنگ با سكوتي دروني كه آتشبس را به سكون روح بدل ميكند همراه است؛ فراموشي. در جايي از داستان آمده: «او ديگر آن مردي نبود كه رفته بود. سنگرها خطوطي بر ذهنش حك كرده بودند كه كسي قادر به ديدنشان نبود.»
در اين داستان، توقف جنگ نه پايان درد كه شروع زخمهاي رواني سرباز است. در حقيقت آتشبس بهانهاي ميشود براي نمايان شدن پسلرزههاي روحي كه هيچ تفنگي توان پاك كردن آنها را ندارد.
شكست كليشهها؛ جنگ از نگاه انسان
جنگ، اگرچه پديدهاي بيروني و نظامي است، اما از نگاه نويسندگان معاصر بيش از هر چيز قصه انسانهايي است كه در دل خشونت، ترس، اميد و ترديد نفس ميكشند. آتشبس در داستانها، نه فقط به معناي توقف جنگ، بلكه فرصتي است براي كشف انسانيت پنهان. در ادبيات جنگ ايران نيز اين نگاه انساني به وضوح ديده ميشود. داستان «عقرب روي پلههاي راهآهن انديمشك...» نوشته حسين مرتضاييانآبكنار، به تجربه اين روزهاي ما كمي نزديك است؛ سكوتي كه با ضدهوايي پس زده ميشود، خرابهها، ترس، آوارهها، چشم انتظاري و... نگراني: «انديمشك تاريك بود. اينجا و آنجا ديواري ريخته بود. سقفي پايين آمده بود، دري يا قاب پنجرهاي كج شده بود و ... نخلي تنش سوخته بود.» يا «ضدهواييهاي نزديك كه ميزدند، مهرههاي پشتش تير ميكشيد... صداي تيرها كه دورتر ميشد آرام ميگرفت.» در اين رمان مرتضا به يك آتشبس نياز دارد به سكوتي كه فرصت فراموش كردن جنگ را به او بدهد، فرصتي براي بازسازي رواني كه حتي از اعلام رسمي جنگ هم موثرتر است. در مجموعه داستان كوتاه «نگهبان تاريكي» از مجيد قيصري، لحظههايي وجود دارد كه آتشبسي ناگفتني برقرار ميشود، نه در ميان دولتها كه ميان انسانهايي كه دشمن بودن به آنها تحميل شده است. در داستان اول «آب»: «نبايد آن تير شليك ميشد كه شد. كسي آنجا حق شليك نداشت؛ همه ميدانستند. جايي ننوشته بوديم. درست است، جنگ بود، ولي حرف زده بوديم. حرف كه نه، قول داده بوديم به هم. دستخط و نوشته و امضا و اينها نبود كه بشود به كسي نشان داد. با رفتارمان قول داده بوديم. نگفته، هم آنها هم ما.» يا جاي ديگر: «بالاييها نميدانستند. از كجا بايد ميفهميدند؟ مهم نبود. نميدانم شايد هم ميدانستند. گفتن نداشت. توافقي نكرده بوديم بين خودمان. وقتي ما نميزديم، آنها هم نميزدند، خيلي طبيعي. براي همين صداي تير كه بلند شد، همه ريختيم بيرون. ايرج گفت: زدمش!»
آتشبس در ادبيات جهان
در بسياري از داستانها، آتشبس به عنوان عنصري ساختاري، فراتر از يك وقفه زماني است؛ سكوتي كه شخصيت دارد، نقشي كه پرسش و پاسخ ميكند، ديالوگ ايجاد ميكند و فضاي روايت را عوض ميكند. اين شخصيت قرار است پس از خاموشي صداي انفجار و فرونشستن غبار ويرانيها چيزي را در درون آغاز كند؛ جنگ دروني و بازسازي رواني. آتشبس در اين اغلب داستانها نه پايان جنگ كه آغازي براي گفتوگوي دروني، مواجهه با ترسها و كشف دوباره انسانيت است. آثار زيادي هستند كه هنوز به زبان فارسي ترجمه نشدهاند، اما در ادبيات جهان، آثاري درخشان برشمرده ميشوند كه موضوع آتشبس در آنها پررنگ و محوري است. از جمله اين داستانها ميتوان به رمان «صليب» نوشته آستين دافي اشاره كرد كه سال 2024 منتشر شده؛ روايتي از آتشبس موقت آيرا (IRA) در ايرلند شمالي (1994) و تاثير رواني و اجتماعي آن بر شخصيتها و جامعه. در نقدي كه در گاردين منتشر شده، آمده: «رماني كه فضاي مهزده و حس ناپايدار دوره آتشبس را به شيوهاي غيرخطي و چندصدايي روايت ميكند.» اين رمان تجربه آتشبس را نه فقط به عنوان توقف جنگ، بلكه شروعي سرد و مبهم براي بازسازي سياسي و فردي تعريف ميكند. اما بودند و هستند نويسندگاني كه به آتشبس جور ديگري نگاه كردند. داستان كوتاهي از ويليام فاكنر در سال 1954 منتشر شد كه هنوز به فارسي ترجمه نشده: «افسانه». اين رمان برنده جايزه پوليتزر و جايزه كتاب ملي در سال 1955 شد. داستان در فرانسه و در طول جنگ جهاني اول در سال 1918 ميگذرد و يك هفته را روايت ميكند؛ گروهبان استفان فرمان آتشبس طولاني مدت براي دست برداشتن يك طرف از جنگ را صادر ميكند، جنگ متوقف ميشود وقتي هر دو طرف ميفهمند براي ادامه جنگ نياز به وجود هر دو طرف است. در مقابل سكوت جنگ، ژنرال عاليرتبهاي كه نماد رهبران استفادهكننده از جنگ براي كسب قدرت است، همتاي آلماني خود را دعوت ميكند تا درباره راههاي ازسرگيري جنگ مذاكره كنند. سپس، استفان دستگير و اعدام ميشود. پيش از اعدام، ژنرال سعي ميكند به او ثابت كند كه جنگ هرگز متوقف نخواهد شد، زيرا جزيي از ذات انسان است: «جنگ حالتي طبيعي براي انسان است، اما صلح نيز چنين است. اين دو دايما ميجنگند... آتشبس لحظهاي توقف موقت بود، آتشبس شكنندهاي كه در درون خود بذرهاي درگيريهاي آينده را داشت... او فهميد كه متوقف كردن جنگ فقط سكوت تفنگها نيست، بلكه تغيير دلها و ذهنهاست.» آندري كوركوف، نويسنده و روزنامهنگار اوكرايني نيز در رمان «زنبورهاي خاكستري» تصويري از آتشبس به نمايش ميگذارد كه نه آرامشدهنده، بلكه سايهاي از تهديد دايمي بر زندگي مردم است. اين رمان با تمركز بر زندگي روزمره و تلاش براي بقا در شرايط آتشبس شكننده نوشته شده است. اين رمان درك تازهاي از آتشبس و زندگي در پس آن ارايه ميدهد؛ آتشي كه خاموش نشده، اما شعلههايش آرام گرفتهاند: «آتشبس صلح نبود، بلكه سكوتي شكننده بين انفجارها بود... سكوتي سنگينتر از هر گلولهباراني... مرز بين جنگ و صلح محو شده بود و در آن مه، بقا مبارزهاي روزانه بود... و ولوديا كه در لبه درگيري زندگي ميكرد، آموخت كه صلح فقط نبود جنگ نيست، بلكه حضور اميد است.»