تصوير ميتواند آنچه از دست رفته و آنچه نابود شده، حاضر كند
سينما مينويسد آنچه تاريخ پاك ميكند
محمد يراقي
جنگ پيش از نخستين انفجار با ترور نظاممند حقيقت آغاز ميشود؛ روايتهاي هژمونيك با تحريف و حذف گزينشي، تصويري يكسويه از رخدادها عرضه ميكنند كه رنج را از صحنه تاريخ ميزدايد و خشونت را به معادلات سرد سياسي ميسپارد. اين فرآيند محو حقيقت، پيشدرآمد ويرانياي است كه در پي خواهد آمد، زيرا وقتي توانايي ديدن و روايت كردن رنج از ميان برود، راه براي تكرار بيپايان خشونت هموار ميشود. در اين لحظه بحراني است كه تصوير متحرك وارد صحنه ميشود، نه به عنوان ابزاري خنثي براي ثبت وقايع، بلكه همچون نيرويي مقاوم كه ميكوشد آنچه قدرت ميخواهد پنهان كند، آشكار سازد.
حقيقت هميشه نخستين قرباني جنگ است و اين قرباني شدن از لحظهاي آغاز ميشود كه واقعيت رنج انساني به آمار سرد تبديل ميشود كه فريادها به سكوت مبدل و خونها در جداول و نمودارها محو ميشوند. اما تصوير، اين تصويري كه در تاريكي سالن نمايش يا بر پرده كوچك جان ميگيرد، قدرتي دارد كه از منطق سرد قدرت ميگريزد. تصوير نميتواند دروغ بگويد به همان شكلي كه كلمات ميتوانند؛ چهره رنجديده، دستهاي لرزان، چشمهاي از وحشت گشاد شده، همه شهادتي هستند كه نميتوان آنها را با بلاغت سياسي پوشاند. وقتي دوربين به سوي ويرانهها ميچرخد، چيزي بيش از خرابي را ثبت ميكند؛ غياب را ثبت ميكند، آنچه بوده و ديگر نيست، زندگيهايي را كه قطع شدهاند، آيندههايي را كه هرگز محقق نخواهند شد. اين ثبت غياب، اين توانايي نشان دادن خلأ، يكي از قدرتمندترين سلاحهاي تصوير در برابر فراموشي است، زيرا تاريخ رسمي تنها آنچه هست روايت ميكند، اما تصوير ميتواند آنچه نيست، آنچه از دست رفته، آنچه نابود شده، حاضر كند. در اين فرآيند حضور دادن به غايبان است كه تصوير متحرك به حافظهاي زنده تبديل ميشود، حافظهاي كه برخلاف آرشيوهاي مرده و طبقهبندي شده، نفس ميكشد، ميلرزد، گريه ميكند. هر بار كه اين تصاوير نمايش داده ميشوند، گذشته به زمان حال بازميگردد، نه به عنوان چيزي كه تمام شده، بلكه به عنوان زخمي كه همچنان باز است، دردي كه همچنان احساس ميشود. اين بازگشت مداوم، اين حضور پيوسته گذشته در اكنون، مانع از آن ميشود كه جنگ به افسانهاي دور تبديل شود، به داستاني كه ميتوان آن را بازنويسي كرد. اما اين بازگشت بيخطر نيست. تماشاگري كه با اين تصاوير مواجه ميشود ديگر نميتواند ادعاي بيخبري كند. او شاهد شده است و شاهد بودن مسووليت ميآورد. در تاريكي سالن، وقتي نور از پرده بازميتابد و صحنههاي رنج را روشن ميكند، تماشاگر از موقعيت امن خود بيرون كشيده و وارد فضايي ميشود كه در آن سكوت معادل همدستي است. اين انتقال از تماشاي منفعل به شهادت فعال، يكي از مهمترين كاركردهاي تصوير در مقابله با فراموشي سازمانيافته است. سكوت در اين ميان نقشي كليدي ايفا ميكند. سكوتي كه پيش از انفجار ميآيد، سكوتي كه پس از فرياد باقي ميماند، سكوت خيابانهاي خالي و خانههاي ويران. اين سكوتها در تصوير حضوري فيزيكي پيدا ميكنند، سنگينيشان احساس و فشارشان بر قفسه سينه حس ميشود. تصوير به ما يادآوري ميكند كه سكوت هرگز خالي نيست؛ پر است از صداهايي كه خفه شدهاند، از كلماتي كه هرگز گفته نشدهاند، از فريادهايي كه در گلو ماندهاند. اين درك از سكوت به عنوان حضور نه غياب، ما را به قلب مساله ميبرد: جنگ تنها ويراني فيزيكي نيست، بلكه ويراني معناست. وقتي بمبها ميبارند، نه تنها ساختمانها فرو ميريزند، بلكه ساختارهاي معنايي كه زندگي را قابل فهم ميكنند نيز فرو ميپاشند. در اين ويراني معناست كه انسانها به اعداد تبديل ميشوند كه كودكان به اهداف نظامي مبدل ميشوند كه زندگي ارزش خود را از دست ميدهد. تصوير متحرك در برابر اين فروپاشي معنا مقاومت ميكند، نه با ارايه معنايي جديد و از پيش ساخته، بلكه با نشان دادن خود فرآيند فروپاشي، با مجبور كردن ما به ديدن آنچه وقتي معنا از دست ميرود، باقي ميماند و آنچه باقي ميماند چيست جز بدنهاي شكسته، چشمهاي خالي، دستهايي كه به دنبال چيزي ميگردند كه ديگر آنجا نيست؟ تصوير اين باقيماندهها را ثبت ميكند، نه براي اينكه ما را سرگرم كند يا حتي آموزش دهد، بلكه براي اينكه شهادت دهد.
شهادت دادن عملي است متفاوت از روايت كردن؛ روايت ميكوشد معنا بسازد، اما شهادت تنها حضور ميدهد به آنچه هست، حتي اگر آنچه هست فاقد معنا باشد. در اين شهادت دادن است كه تصوير متحرك به سلاحي در برابر تحريف تبديل ميشود، زيرا تحريف هميشه ميكوشد معنايي مصنوعي بر ويراني تحميل كند، ميكوشد رنج را توجيه كند، خشونت را عقلاني جلوه دهد. اما تصويري كه صادقانه شهادت ميدهد كه خود را به ثبت آنچه هست محدود ميكند، اين تلاشهاي توجيه را بياثر ميسازد. نميتوان در برابر تصوير كودكي كه در آغوش مادر مردهاش گريه ميكند از ضرورتهاي ژئوپليتيك سخن گفت. اين قدرت خلع سلاحكننده تصوير است كه آن را به تهديدي براي قدرت تبديل ميكند. از اين رو است كه همواره تلاش ميشود تصاوير جنگ كنترل شوند، سانسور شوند، در چارچوبهاي خاصي ارايه شوند. اما تصوير، مانند آب، راه خود را پيدا ميكند. از شكافهاي سانسور ميگذرد، در حافظهها تهنشين ميشود، در كابوسها بازميگردد و هر بار كه بازميگردد، حقيقتي را با خود ميآورد كه قدرت ميخواست مدفون بماند. اين بازگشتهاي مكرر، اين حضور پيوسته تصاوير رنج در ناخودآگاه جمعي، نشان ميدهد كه فراموشي هرگز كامل نيست. خاطرات سركوب شده مانند بذرهايي زير خاك منتظرند تا در لحظهاي غيرمنتظره جوانه بزنند و وقتي جوانه ميزنند، وقتي تصاوير فراموش شده ناگهان به ياد آورده ميشوند، قدرت تحريف و انكار فرو ميريزد. در اين لحظات است كه حقيقت، آن حقيقت عميقي كه زير لايههاي تحريف مدفون شده بود را رستاخيز ميكند. اما اين رستاخيز حقيقت كافي نيست. دانستن تنها آغاز راه است؛ مساله اين است كه با اين دانستن چه بايد كرد. تصوير متحرك نميتواند جنگ را متوقف كند، نميتواند مردگان را زنده كند، نميتواند ويراني را بازسازي كند. آنچه ميتواند، اين است كه ما را از خواب بيدار كند كه راحتي جهل را از ما بگيرد كه ما را مجبور كند با چشمان باز به جهاني نگاه كنيم كه در آن رنج انساني نه استثنا كه قاعده است و شايد، تنها شايد، اين بيداري آغاز چيزي باشد؛ آغاز مقاومتي كه از پذيرش ساده خشونت امتناع ميورزد كه بر ضرورت يادآوري اصرار ميكند كه در برابر تكرار جنون ميايستد. در نهايت، قداست تصوير متحرك نه در توانايي آن براي سرگرم كردن يا حتي آموزش دادن، بلكه در قدرت آن براي حفظ آنچه قدرت ميخواهد نابود كند، نهفته است. هر فريم فيلمي كه صادقانه به رنج انساني مينگرد، سنگ قبري است بر مزار بينامان، بناي يادبودي براي فراموششدگان، صدايي براي بيصدايان. اين است معناي حقيقي سينما به عنوان حافظه جنگي: نه مجموعهاي از تصاوير كه ميتوان آنها را در آرشيو نگه داشت، بلكه نيرويي زنده كه در برابر فراموشي مقاومت ميكند كه اصرار دارد آنچه رخ داده به ياد آوريم، نه براي اينكه در گذشته غرق شويم، بلكه براي اينكه آيندهاي متفاوت ممكن شود. سينما پناهگاهي است براي پيروزيهاي خاموش و حافظه زنده رنجهايي كه جهان ميكوشد فراموششان كند.