روايت چهلويكم: شكست استبداد
مرتضي ميرحسيني
شكست اصلاحات سپهسالار، شيب تباهي حكومت قاجار را تندتر كرد. فقيرتر و درماندهتر شد، بيشتر از گذشته در بدهيهاي مالي و بحرانهاي پيچيده فرو رفت، تهمانده مرجعيت و اعتبارش را هم ازدست داد. البته بسياري در طبقه حاكم همچنان از چيزهايي مثل ترقي و تجدد صحبت ميكردند و اروپاييها را براي پيشرفتهايشان مياستودند. حتي ميپرسيدند چرا آنها توانستند و ما نتوانستيم، چرا آنها قويتر شدند و ما ضعيفتر. اما، حداقل در خود حكومت، هيچ كار جدي براي جبران يا كاهش اين فاصله انجام نميشد. نه فقط كاري انجام نميدادند و راهحلي براي نجات كشور نداشتند، اندك كوششهايي را كه گاهي در گوشه و كنار انجام ميگرفت در نطفه خفه ميكردند.
بسياري ميدانستند مانع اصلي چيست و چرا كار كشور به اينجا كشيده است. اما سكوت ميكردند. به روايت عباسميرزا مُلكآرا در كتاب خاطراتش: «شاه كه از سفر فرنگ آمد شهر را آذين بستند و آتشبازي راه انداختند. همان روز وزيران و شاهزادگان احضار گشتند. اول حرف شاه اين بود كه «در اين سفر آنچه ملاحظه كرديم تمام نظم و ترقي اروپا به جهت اين است كه قانون دارند. ما هم عزم خود را جزم نمودهايم كه در ايران قانوني ايجاد نموده، از روي قانون رفتار نماييم. شما بنشينيد و قانوني بنويسيد و در اين خصوص آنقدر تاكيد و اصرار كردند و مبالغه نمودند كه از حد و حصر گذشت.» هيچكدام از ما حاضران كه چيزي ميفهميديم، نتوانستيم عرض كنيم كه بند اول قانون سلب امتياز و خودسري از شخص همايون است و شما هرگز تمكين نخواهيد فرمود.
لاعلاج همه بلي بلي گفتيم.» سكوت ميكردند، چون ناصرالدينشاه، فهم خودش از حكومت را بارها و بارها و نه فقط در حرف كه عملا نشانشان داده بود. نشانشان داده بود كه مرد پذيرش تغييرات واقعي نيست، به قانوني كه ملزم و محدودش كند، تن نميدهد و هر كسي را كه در سنت استبدادي نگنجد از دولت و دربار حذف ميكند. نشانشان داده بود كه مقامها و مناصب را فقط به كساني ميبخشد كه بيچونوچرا «نوكر»ش باشند و خودشان را در خدمت كسي يا چيزي جز او نبينند. او نشانشان داد و آنها -يعني مردان طبقه حاكم- هم ديدند. ديدند و ياد گرفتند. ياد گرفتند به جاي بيان حقيقت، تملقش را بگويند و مقامشان را حفظ كنند. اين فساد عميق را پذيرفتند و خودشان هم بخشي از تباهي شدند، اما ميان مردم اتفاقات ديگري افتاد. قطعا نه همه، اما بسياري -هركس به نوبه خود- به اين باور رسيدند كه زندگي به اين شيوه ديگر ممكن نيست. فهميدند كه از شرايط زمانه، از رابطهاي كه ميان حكومت و جامعه برقرار است -از شكايتهايي كه بيپاسخ ميمانند، از بيقانوني و بيداد دولتيها، از فقري كه همه جا به چشم ميخورد- ناراضي هستند و چيز متفاوتي ميخواهند. هنوز نميدانستند آن چيز «متفاوت» چيست و چگونه ميشود به آن رسيد. همينقدر ميفهميدند كه خشمگين هستند و ريشه اين خشم به كردهها و نكردههاي حكومت برميگردد.
فريدون آدميت در كتاب «ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران» مينويسد: «ورشكستگي ذاتي نظام سياسي حاكم عامل شكست هر نقشه اصلاحي بود. از عناصر اصلي هر نقشه عمومي اصلاحات، تغيير آيين حكمراني بود و حال آنكه چنين تغييري به دست چنان اقليت حاكم تحققپذير نبود. بزرگان اين گروه بيعار و ننگ حتي به قباحت بوالهوسي خود در ساز كردن نغمه مبتذل اصلاحات پي نميبردند. پس در شرايط تاريخي زمان اين فرض سياسي باطل شد كه دولت خود عامل اصلاحات سازنده باشد... چون دولت كار اصلاح مملكت را پيش نبرد، به ضرورت ميبايستي با اعتراض و پرخاش مردم روبهرو گردد.»