• 1404 سه‌شنبه 24 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6092 -
  • 1404 سه‌شنبه 24 تير

ذهن‌هاي خلاق و سوالات عجيب

غزل حضرتي

«مامان، ما كي مي‌ميريم؟» اين سوالي بود كه وقتي پسرم اولين‌بار از من پرسيد، ميخكوبم كرد. مي‌دانستم خيلي زود مي‌روند سراغ مقوله مرگ و هميشه براي پاسخ دادن به اين دست سوالات واهمه داشتم. مي‌دانستم كه بايد حقيقت را به آنها بگويم، اما نه همه‌اش را. گفتن بخشي از حقيقت مرگ هم برايم استرس‌زا بود آن هم به كودكاني كه تازه داشتند در دنياي كودكي‌شان چرخ مي‌زدند. مواجهه خودم در كودكي با مرگ مثل بقيه كودكان دهه شصتي بود؛ تلخ و عريان. سه سالم بود كه براي تحويل گرفتن پيكر دايي‌ام راهي مسجد محل شديم. نمي‌دانم من آنجا چه مي‌كردم. اما همه جزييات را به خاطر دارم. از او نترسيدم، دراز كشيده بود با لباس رزم در پارچه‌اي سبز. چشمانش را بسته بود، دستانش را هم مشت كرده بود. دلم مي‌خواست بروم صدايش كنم، نمي‌فهميدم كه او ديگر بيدار نمي‌شود. نمي‌دانستم ديگر قرار نيست ببينمش و نمي‌دانستم مي‌خواهند با او چه كنند. من سايه مرگ را در خانه‌مان ديده بودم. سال‌هاي كودكي من به سياه پوشيدن مادر و خاله‌ام گذشت. سالي نبود كه مرگي در خانواده رخ ندهد. چه در جبهه جنگ و چه بيماري. من اما كوچك‌تر از آن بودم كه براي رفتن آنها عزاداري كنم، تنها شاهد عزاداري‌هاي مكرر خانواده و مادرم بودم. به خاطر همين هميشه از مرگ و از دست دادن هراسيده‌ام. اما حالا بايد هراس خودم را مخفي مي‌كردم و به بچه‌ها حقيقت را مي‌گفتم. «آدم‌ها وقتي پير بشن، مي‌ميرن.» پسر بزرگم گفت: «يعني همه آدم‌ها؟ حتي تو و بابا؟» گفتم: «بله همه آدم‌ها.» پسر كوچكم لب‌هايش را ورچيد و گفت: «من نمي‌خوام تو و بابا بميرين.» گفتم: «ما حالاحالاها نمي‌ميريم، بايد خيلي پير بشيم، مثلا صد سالمون بشه. اون وقت مي‌ميريم.» پسر بزرگم سريع دست به حساب شد و گفت: «يعني بيشتر از شصت سال ديگه. نگران نباش داداش تا اون موقع ما هم خيلي پير شديم.» كمي خيالشان راحت شد و برگشتند به بازي.
«مامان آدم‌ها وقتي مي‌ميرند، ميفتند رو زمين؟ بعد ديگه نمي‌تونن تكون بخورن؟» گفتم: «بله، ديگه نمي‌تونن تكون بخورن.» هر چه مي‌خوانم و براي اين لحظات خودم را آماده مي‌كنم، نمي‌دانم چرا اضطراب رهايم نمي‌كند. اگر سوالاتشان به پس از مرگ برسد چه بايد بگويم؟ نمي‌خواهم برايشان بگويم آدم‌ها را بايد به خاك بسپريم. نمي‌خوام برايشان از چيزهايي بگويم كه نمي‌دانم. هيچ كس نمي‌داند. بعد از اينكه خاك آدم‌ها را در خود جا مي‌دهد چه بر سرشان مي‌آيد. 
«مامان، ما قبل اينكه به دنيا بياييم كجا بوديم؟» كمي سرم را كج كردم و چشمانم را ريز. دور چشمانم از خنده چروك شد و گفتم: «نمي‌دونم.» پسر كوچكم با مدل نوك زباني‌اش گفت: «مگه ميشه تو ندوني، مامانا همه چيو مي‌دونن.» گفتم: «نه، مامانا هم خيلي چيزارو نمي‌دونن.» گفت: «خب سرچ بده.» گفتم: «خيلي چيزارو با سرچ هم نميشه فهميد.» گيج شده بود كه مگر مي‌شود سوالي جواب نداشته باشد، مامان هر وقت چيزي را نمي‌دانست مي‌گفت بايد سرچ بدم يا بروم بپرسم. چي شده كه الان مي‌گويد يكسري سوالات جواب ندارند. رها كرد و رفت به بازي. من ماندم و علامت سوال‌هايي كه در ذهن خودم ناگهان روشن شده بود. اين سوالات خيلي وقت پيش‌ها در ذهنم آمده بود، شايد در همان روزهاي كودكي يا شايد كمي بزرگ‌تر. اما من هم رها كرده بودم سوالات بي‌جوابم را و به زندگي مشغول شده بودم. آنها دنبال جواب مسائل ذهنشان‌اند، مسائلي كه من فكر مي‌كردم برايشان خيلي زود است. شايد به زودي هم جوابي براي من و خودشان پيدا كنند. 
از اينكه مسوول زندگي دو آدم ديگر هستم، هم نگرانم و هم مفتخر. نگرانم بابت اينكه نكند نتوانم از پسش بربيايم. نكند از پس آن چيزهايي كه بايد به آنها بياموزم، برنيايم. نكند آنقدر كه لازم است به آنها عشق و امنيت ندهم. از طرفي مفتخرم كه اين فرصت نصيب من شده كه دو فرزند داشته باشم و بتوانم روزم را با آنها شب كنم و شبم را با آنها روز. ديشب پسرم موقع خواب به من گفت: «تو رو خيلي دوست دارم، انگار تو از عشق درست شدي.» چشمانم در تاريكي اتاق برق زد، خودم برق چشمانم را ديدم، ديدم كه يك انرژي گرم و شيرين دويد زير پوستم. اگر تنها كار من در اين دنيا اين بوده باشد كه فرزنداني داشته باشم و توان اين را داشته باشم كه به آنها زندگي و عشق بدهم، تا شبي اين جمله را از پسر هفت ساله‌ام بشنوم، من به اين زندگي‌ام مفتخرم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون