• 1404 چهارشنبه 25 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6093 -
  • 1404 چهارشنبه 25 تير

سهراب (8)

علي نيكويي

چنين بر شده نامت اندر جهان
بدين بازگشتن مگردان نهان

 گودرز در آخر سخنانش به رستم گفت: ديگر نام تو به پهلواني در جهان بلندآوازه گرديده، پس درست نيست از اين نبرد روي بگرداني و فراموش نكن كار سپاه ايران به تنگي رسيده پس تو لجاجت نكن كه اسباب نابودي خاك و شاهي ايران شود.
سخنان گودرز كه بدين جا رسيد رستم خيره و ساكت ماند و روي به گودرز نمود و فرمود: اگر ترس از جنگ مرا باشد اميد كه جانم از تنم همينك برآيد! پس به سوي دربار شهريار ايران شد و به داخل سراي شاهنشاه درآمد، چون كه درون سرسرا درآمد شاه ايران از جاي برخاست و به سوي جهان‌پهلوان رفت و از او پوزش خواست و گفت: چه كنم ‌اي پهلوان كه تندخويي گوهر و سرشت روح من گرديده، از انديشه اين پهلوان جوان توراني فكر و قلبم در درد است، ببخش مرا ‌اي پيل‌تن كه با سخنانم تو را آزردم. رستم كه حال خراب شهريار ايران را ديد روي به شاه نمود و گفت: شما پادشاه جهانيد و ما همگي فرمان‌بردار شماييم؛ اكنون من كنار شما هستم و هر چه دستور دهي، آن كنم.
كاووس شاه گفت امروز را به بزم و شادي بگذرانيم و فردا به رزم شويم؛ پس رامشگران آمدند و كاخ شاه ايران را چون بهار آراستند و آوازخوانان ابريشم صدا و بانگ سازهاي زيبا و زيبارويان دست‌افشان بزمي شاهانه برپا داشتند تا نيمه‌ شب.
چون خورشيد فردا بر آسمان جهان تافت، شاهنشاه ايران گيو و طوس را دستور داد تا سپاه ايران‌زمين را بيارايند و خود در گنج باز نمود و به مردمان لشكريان هديه‌ها بخشيد. يك‌صد هزار مرد جنگجو در لشكرگاه شاه آماده شدند، پس دستور حركت بر رزم‌جويان داده شد و ايشان از لشكرگاه سوي دشت حركت كردند و چنان گردي از جنبيدن سپاه ايران به آسمان برخاست كه هوا تاريك شد، صداي شيپورها و طبل‌هاي جنگي گوش فلك را كر كرد و شاهنشاه ايران همراه پهلوانان و افسرانش منزل‌به‌منزل به سوي لشكر توران حركت كردند؛ سپاه بزرگ ايران چنان غرق در نيزه و شمشير و سپر و درفش بود كه از دور چون ابري تيره‌گون مي‌نمود كه در حركت است. سپاه ايران به نزديك دژ سپيد رسيد كه تورانيان آن را گرفته بودند، خروش و فرياد رزم‌جويان ايران دل آسمان را تهي كرد؛ تورانيان هراسان به سهراب گفتند كه سپاه ايران رسيد. سهراب بر پشت اسبش نشست و از دور به تماشاي سپاه ايران شتافت، همراه سهراب هومان سپهبد نيز برفت، هومان به سهراب لشكر ايران را نشان داد، سپاهي از كران تا كرانش نامعلوم بود، هومان كه رزم‌جويان و سپاهيان ايران را بديد در دلش بيم و ترس خانه كرد و سكوت نمود؛ سهراب كه حال هومان را بديد به او گفت: در دلت انديشه بد مكن، هر چند اين لشكر بسيار بزرگ است و پر سلاح اما بايد ديد پهلواني دارد كه با من هماوردي كند؟! هر كدام از ايشان در ميدان رزم به سوي من آيند زنده‌ماندنشان با خداست، من براي سرفرازي پادشاهمان افراسياب اين دشت پر نيزه و گرز را چون آب دريا مي‌كنم. سهراب در دلش هيچ ترسي نيامد و از اسب فرود آمد و دستور داد برايش جام مي‌ بياورند.
 در آن سوي ميدان كاووس شاه دستور داد خيمه شاهي را بر پشت سپاه ايران برپا دارند؛ شب فرا رسيد و تاريكي بر دشت نبرد حاكم شد. رستم جهان‌پهلوان به خيمه شهريار ايران درآمد و به كاووس شاه گفت: اگر تاج‌دار ايران‌زمين اجازه بدهد با لباس مبدل درون دژ سپيد بروم در ميان لشكر توران و ببينم اين جوان پهلوان كيست و بزرگان تورانيان چه كساني هستند؛ كاووس شاه به رستم گفت: اين كار توست اميد كه همواره دلت بيدار و تنت درست باشد. جهان‌پهلوان جامه‌اي مانند تركان توراني پوشيد و از سپاه ايران جدا شد و به نزديكي دروازه دژ سپيد رسيد، از پشت در صداي خنده و بزم تركان را شنيد، آهسته به درون دژ درآمد و در تاريكي ايستاد، چشمانش به تختي بزرگ افتاد كه با نور مشعل‌ها و شمع‌ها روشن بود و بر بالاي تخت سهراب نشسته بود و كنارش دايي‌اش ژنده‌رزم ايستاده بود و در كنارش همومان سوار دلير تركان و در طرف ديگرش بارمان آن شير نامي تورانيان. روي تخت را تمام‌هيكل پهلوان گرفته بود و چون سرو شاداب مي‌ماند و هر بازويش به ‌مانند ران شتر بود، ميانه‌اش چون ميانه پيل جنگي، صد نفر از رزم‌جويان دلير توراني گرداگردش و پنجاه پرستار زيبا و دل‌افروز زير تختش و همشان بر لب آفرين‌گوي سهراب بودند. رستم از دور مات تماشاي سهراب بود كه ژند براي كاري از كنار سهراب برخاست تا به بيرون بيايد كه ناگهان در تاريكي پهلواني ديد بسان سرو بلند كه ايستاده و غرق تماشاي سهراب است، ژند تا در ياد داشت در لشكر توران چنين مردي نديده بود، پس نزديك رستم آمد و از او پرسيد: كه هستي؟! از تاريكي سوي روشنايي درآي تا رويت را ببينم! رستم كه به خود آمد و ژند را بديد يك ‌مشت بر گردن ژنده‌رزم بزد و او درجا مرد؛ ساعتي گذشت و سهراب ديد دايي‌اش نيامد پس سوال پرسيد از حاضران كه ژند به كجا باشد كه جايش در بزم و شادي تهي است؟
بپرسيد سهراب تا ژنده‌رزم
كجا شد كه جايش تهي شد ز بزم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون