روايت چهلوهشتم: نه به استبداد
مرتضي ميرحسيني
در تشييعجنازه ناصرالدينشاه عده زيادي جمع شدند و بيشترشان- به روايت مهديقلي هدايت- برايش اشك ريختند. اما نه آن سوگواران همه مردم پايتخت بودند و نه اشكهايي كه آن روز ريختند همه واقعيت زمانه را نشان ميداد. واقعيتهاي بزرگتري هم وجود داشت. اينكه بيشتر مردم تهران در آن مراسم تشييع شركت نكردند، اينكه بسياري از آنها - و مردم شهرهاي ديگر - از ناصرالدينشاه متنفر بودند و او را در مشكلات ريز و درشتي كه به چشم ميديدند گناهكار ميدانستند. ميگفتند با تصميمهاي نادرست و ظالمانهاش باعث و باني عقبماندگي و تيرهروزي كشور شد و در سالهاي طولاني حكومتش اصلا به مردم و مملكت فكر نكرد. فريدون آدميت در «ايدئولوژي نهضت مشروطيت» مينويسد «با اينكه فهم سياسي ناصرالدينشاه بسيار خوب بود، در اجراي اصلاحات همت پيگير نداشت. در دوران پنجاهساله تاجداري او حركت تغيير و ترقي به دست چند وزير كاردان، جهشهاي درخشان داشت، اما هر نقشه مهم اصلاحي ناتمام ماند. خاصه ده- دوازدهساله پايان سلطنتش، دوره ورشكستگي سياسي و اقتصادي مملكت بود. مسووليت اين حالت مصيبتبار تا حد فراواني به گردن نايبالسلطنه كامرانميرزا و صدراعظم ميرزا علياصغرخان امينالسلطان است؛ يكي شاهزاده ابله، يكي وزيري فاسد. آن دو اركان مهم سلطنت ظلم و فساد را ميساختند. مسووليت شاه نيز انكارناپذير است از آنكه آن كسان برگزيده خود او بودند.»
اداره كشور با چنين فكر و روشي، انباشتي از خشم و نارضايتي ايجاد كرد و ميان مردم - كه عاصي و آزرده بودند - و شاهي كه رييس و نماد اين حكومت بود فاصله افتاد. اين وسط، از دل شكافي كه جامعه و حكومت را از هم جدا ميكرد، صداهاي متفاوتي به گوش رسيد. صداهايي كه در آغاز چندان بلند نبودند، اما شنيده شدند. شرايط زمانه، اين حرفها را شنيدني ميكرد. يكي از اين صداهاي متفاوت به ميرزا فتحعلي آخوندزاده تعلق داشت. در نوخه، از توابع شكي (نزديك مرز گرجستان) متولد شد و در شصتوپنج سالگي در تفليس از دنيا رفت (زمستان 1256 خورشيدي، يعني حدود هجده سال قبل از مرگ ناصرالدينشاه) . تقريبا همه عمرش را بيرون قلمرو قاجارها گذراند، اما دلبسته ايران بود و مهمترين نوشتههاي سياسياش را كه «مكتوبات» نام گرفتند به زبان فارسي نوشت. او درباره اينكه چه گرههايي در كار كشور افتاده است و چگونه اين گرهها باز ميشوند، نظرات مفصلي داشت. اشاره به همه اين نظرات - كه برخي جالب و درخور توجه و برخي ديگر سست و عجيب هستند - نه ضرورت دارد و نه ممكن است. اما چند نكته مهم و چند بحث جدي در حرفهايش بود. مهمترينشان اين بود كه مساله ايران نه تغيير شاه، كه دگرگوني در سبك و سياق اداره كشور است. در دورهاي كه اكثريت مطلق مردم، حكومت را جز سلطنت استبدادي نميفهميدند، او در نكوهش حكومت مطلقه نوشت و گوشههايي از زشتي و تباهي استبداد را تبيين كرد. واژه «ديسپوت» را وسط انداخت و در تعريف آن نوشت «شاهي كه در اعمال خود به هيچ قانون متمسك و مقيد نبوده، و به مال و جان مردم بلاحد و انحصار تسلط داشته، و هميشه به هواي نفس خود رفتار بكند و مردم در تحت سلطنت او عبد دني و رذيل بوده و از حقوق آزادي و بشريت به كلي محروم باشند.» در چنين حكومتي است كه وزيران لايقي مانند ابراهيم شيرازي و قائممقام فراهاني و تقيخان اميركبير را سربهنيست ميكنند و اداره امور را به بدكاران و مرتجعان ميسپارند. «پادشاه تو از پيشرفتهاي دنيا غافل و بيخبر، در پايتخت خود نشسته و چنان ميداند كه سلطنت عبارت است از پوشيدن البسه فاخره، و خوردن اغذيه لطيفه، و تسلط داشتن به مال و جان رعايا و زيردستان بيحد و انحصار، و ركوع و سجود كردن مردم به او، و ايستادن ايشان در فرمانبرداري او مثل عبد رذيل. و هرگز مقيد نيست كه در ممالك خارجه به خلاف نيكنامي شهرت دارد و اهالي هر مملكت بيگانه وقتي كه نامش را ميشنوند او را خوار ميشمرند.» نوشت «امروزه در اغلب اقاليم كره زمين اختيار سلطنت ديسپوتيه يا بهكل موقوف شده است يا كموبيش نقصان پذيرفته» و در بيشتر كشورها «قونسيتوتسي (سلطنت مشروطه) تاسيس يافته است.» نوشت «سلاطين سلف ما به غير از اينكه خوردهاند، نوشيدهاند، پوشيدهاند و گذشتهاند، چيزي نكردهاند. يعني غرض ايشان از سلطنت به غير از حظ نفسي چيز ديگر نبوده است. پس چرا سلاطين آينده تقليد گذشتگان بكنند؟» نوشت «اي اهل ايران، اگر تو از نشئه آزاديت و حقوق انسانيت خبردار ميبودي، به اينگونه عبوديت و به اينگونه رذالت متحمل نميگشتي. طالب علم شده... براي خود فكري ميكردي و خود را از عقايد پوچ و ظلم ديسپوت نجات ميدادي.»