روزگار غولها دارد به پايان ميرسد
نازنين متيننيا
خبر آمده: «ايرج جنتيعطايي دچار بيماري زوال عقل شده و در بيمارستان بستري است». شهرام شبپره هم نشسته روبهروي مجري رسانه ملي، علي ضيا و از غربت و آرزوي ديدار ايران قبل از مرگش ميگويد. اينها را كه ميگذاري كنار هم، ميشود مصيبتنامهاي خواند از سرنوشت عشاق ايران كه سالهاي سال با كلمه و ريتم و موسيقي، پناهگاه رواني مردمانش بودند و هستند. چه كسي ميتواند حضور درخشان و يگانه جنتي عطايي و ترانههايش را در حافظه موسيقيايي مردم ايران رد كند؟! چه كسي ميتواند قبول نداشته باشد كه آنجايي كه دل و روح نياز به لحظهاي فارغ و خوش دارد، شهرام شبپره، نقشي ماندگار و بيبديل ندارد؟! سرنوشت اين اسمها، اين آدمها، بايد براي ما مهم باشد. سالهاي سال دور از دسترس ما روزنامهنگارها، دور از وطن، ماندند و ساختند. ما اجازه صحبت نداشتيم. اجازه ثبت و ضبط خاطره و حرفها و آنچه بايد در تاريخ موسيقي معاصر بماند را هم. اما ناگهان، علي ضيا، اجازه مصاحبه دارد. ايسنا، اجازه پخش آن قسمت از صحبتهاي دردناك شهرام شبپره درباره غربت و دلتنگي را.
ما نميدانيم چه شده و چرا ناگهان اين اجازه صادر شده. ما فقط ميدانيم كه نسل غولها دارد به پايان ميرسد و دستمان هم به جايي بند نيست. ديگر نميشود با ايرج جنتيعطايي درباره تاريخ شفاهي ترانهسرايي در ايران صحبت كرد. نميشود اميدوار بود كه روزي روزگاري، شهرام شبپره يا برادرش شهبال شبپره را در خيابانهاي تهران ديد و از آنها درباره موسيقي پاپ ايران پرسيد. نميتوانيم دلخوش كنيم به روزگاري كه اين آدمها، بدون كوچكترين دلتنگي و غربتي، چوب جادوي موسيقي را به صدا درميآورند و هميشه در پسزمينه آهنگها و ترانهها، غم غربت ننشسته باشد.
روزگار غولها دارد به پايان ميرسد و ما در روزگار فعلي، به تماشاي نسل تازهاي از خواننده و ترانهسرا و موسيقيدان نشستهايم كه در ترانههايشان چشمهاي عشق «خائن و معصوم و منحرف» است و صداها با تنظيم دستگاهي براي گوش ما آماده ميشوند. چيزي براي دلباختن به اين موسيقي تازه نيست. در غربت آنطرفيها و اينطرفيها، در روزهاي پريشان جنتيعطايي و غربت شهرام شبپره، در خلوت خودماني، برميگرديم به ترانهها و ريتمهاي ناب و انتظاري هم نيست. ياد گرفتيم كه اينها براي توي خانه است، توي گوشيها، توي مهموني يا دورهميها. آن بيرون و در دنياي رسمي، كسي نميتواند ارزش كنار همنشيني كلمات و واژههاي جنتيعطايي را ببيند، كسي قرار نيست بداند كه آن سرخوشي شنيدن صداي شهرام شبپره و دمي خوش بودن، چه اهميتي دارد.
همه چيز انگار دارد تمام ميشود و در نقطه پايان يا علي ضياها اجازه گفتوگو دارند يا خبرهاي ساده، بدون هيچ پيگيري، با تاسفي عميق و تلخ، از زوال و بيماري و پايان روزگار غولها ميگويند. حالا حتي براي درخواست از باز شدن راهها و مسيرها دير است. در هزار و يك بحران و ماجراي امروزي، حتي مرثيهسرايي براي از دست دادن اين بخش از تاريخ شفاهي و قدر ناديدن اين آدمها هم دير است. كسي حوصلهاي براي پيگيري ندارد. به وضعيت موجود عادت كرديم. همانطور كه بازگشت حبيب و مرگ تلخش، عادت كرديم يا دوري هنرمنداني كه هيچ كدام، بعد از اين، نسخه ديگري براي ستايش و تقدير و ارزشگذاري ندارند.
اين سرنوشت جمعي، اين بالا و پايين شدنها، اين در وطن خويش غريب ماندن و در غربت تمام شدنها، نه شايسته مردم است و نه هنرمند. درخواست براي باز شدن مرزها، براي بازگشت هم، تا زماني كه مديريت زندگي هنرمند سرنوشتي مثل سرنوشت حبيب را بسازد، درخواست درستي نيست. انگار در نقطهاي كور قرار گرفتيم و راهي هم نيست. اما نميشود از اين هنرمندها نام نبرد، حرف نزد و ناديدهشان گرفت. نميشود گنجينه حضور جنتيعطايي را قدر نديد، نميشود براي امثال شهرام شبپره، دلتنگي نكرد و از همه مهمتر نميشود نياز اصلي را نديد. نيازي كه ميگويد يك سرزمين با فراواني ايده و انديشههاي بسيار متفاوت مردمانش، زير پرچمي يكرنگ و يكدست پابرجا ميماند. مردمي كه گذشته را گنج ميدانند و آينده را آباد. با دوري و فراموشي هنرمندان بزرگ، نه نسلهاي تازه كاري از پيش ميبرند و نه قديميترها به قدم برداشتن و ماندن اميدوار ميشوند. يك روزي، يك جايي، بايد بساط دوري و غربت شكسته شود. جنتي عطايي لياقت پذيرايي در بهترين بيمارستانهاي تهران را دارد، شهرام شبپره لياقت بازگشت به ايران و سفر به متلقو را دارد و باقي هنرمندها، لياقت بازگشت و حضور در سالنهاي كنسرت و خواندن براي مردم را دارند. پيش از آنكه براي بقيه دير شود بايد كاري كرد.