روايت پنجاهوپنجم: مردي از جنس استبداد
مرتضي ميرحسيني
آدم استبداد بود. سياست را هم جز بازي براي ماندن در قدرت و حفظ مقام و منصب نميفهميد. پيش از سي سالگي و زير سايه ناصرالدينشاه، رييس دولت شد و از آن پس، جز در مقاطعي كوتاه، هميشه آن بالابالاها و بين آنهايي كه براي كشور تصميم ميگرفتند، حضور داشت. گاهي كنار ميرفت، اما هميشه به قدرت، به جايي كه يقين داشت به آن تعلق دارد، برميگشت. نامش علياصغر بود. تبارش به گرجيهاي مهاجر ميرسيد. پدرش از درباريان ردهبالاي قاجار به شمار ميرفت. پاي او هم از همان سالهاي كودكي به دربار باز شد. فرصت تحصيل داشت و از اين فرصت به خوبي بهره گرفت. از همان اوايل جواني هم به استخدام دولت درآمد. محبت ناصرالدينشاه را جلب كرد و با حمايت او، زودتر از آنچه در دربار قاجار مرسوم بود به كارهاي مهم منصوب شد. سرپرستي خزانه را پذيرفت و امينالملك لقب گرفت. بعد چشم شاه براي نظارت بر مردان دولت و دربار شد. سپس با لقب امينالسلطان، به رياست دولت رسيد. عنوان صدارت را - كه قدرت و اختياراتي بيشتر از وزير اعظم داشت - بعدتر به او دادند. در بسياري از حوادث آن سالها - سفرهاي خارجي شاه، امتيازهايي كه به خارجيها تقديم شد، در ناآراميهاي قرارداد رژي – نقش پررنگي داشت و حتي در ماجراي قتل ناصرالدينشاه در صحنه شليك حاضر بود. مانع آشفتگي بيشتر شد و انتقال هر چه بيدردسرتر تاج و تخت به وليعهد را ممكن كرد. اما چند ماه بعد، صدارتي را كه آن همه دوستش داشت از او گرفتند. به قم رفت. منتظر سقوط امينالدوله – كه به نظرش قطعي بود – نشست. بعد به خواست شاه به پايتخت برگشت و قدرت را در شرايطي بسيار بهتر از زماني كه تركش كرده بود به دست گرفت. آرتور هاردينگ، وزير مختار انگليس در خاطراتش مينويسد: «امينالسلطان صراحت ظاهري را با مشربي خندان و رفتاري بيقيد كه او را تقريبا آدمي شوخ و بذلهگو نشان ميداد، به هم آميخته بود و تركيب اين دو خصلت غالبا بدترين و كينهجوترين دشمنان او را رام و وادار به آشتي و تجديد مودت ميكرد.» البته مشكلات مالي همچنان باقي بود. حكومت درست كار نميكرد و تصميمگيري و اجراي تصميمات عملا ناممكن شده بود. شاه هم كه هوس سفر به اروپا به سرش افتاده بود و درمان بيمارياش در چشمههاي آب گرم اتريش و فرانسه را بهانه ميكرد، مدام از او پول ميخواست. خواستههاي درباريان هم كه هر كدام سهم ادعاييشان را مطالبه ميكردند، تمامي نداشت. امينالسلطان ميخواست همه مدعيان را در منافع و مواهب قدرت سهيم كند و دهانشان را ببندد، اما نميتوانست. اصلا شدني نبود. فساد هم فاسد شده بود و ديگر نميشد همه مفسدان را راضي كرد. مخالفتها بالا گرفت. پا پس نكشيد. به روسها و انگليسيها نزديكتر شد و از شاه، براي تدبير بحران فرصت گرفت. چهار سال و چند ماه سال در مقامش ماند. حتي با شاه به اروپا رفت. اما شكست خورد. مقامش را از او گرفتند. مدتي از ايران رفت. گوشه و كنار دنيا را به چشم ديد. به ايران، به تجربياتي كه پشت سر گذاشته بود، فكر ميكرد. در دوره ناصرالدينشاه با پسرانش جنگيده بود تا اختيارات صدراعظم را به آنان تحميل كند. در سالهاي مظفرالدينشاه نيز دستدرازي انگلهاي درباري را به چشم ديده بود. به اين باور رسيد كه ايران به قانون نياز دارد، حتي اگر خودش الزامي براي پايبندي به آن نداشته باشد كه مهار طبقه حاكم با قانون ممكن نميشود. حتي ميگفت انگيزه نافرماني مردم را ميفهمد. به ملكم كه رابطه پرافتوخيزي با او داشت، نوشت: «ديدم تا حال همه را خبط و خطا ميكردم. تكليف من نه اين بود كه رفتار مينمودم و تكليف مردم ايران نه آن بود كه در تحت قيد اطاعت من بودند.» برخي گفتند واقعا نگاهش تغيير كرده است. بعد از انقلاب، اوايل مشروطيت به كشور برگشت و باز رييس دولت شد. تغييري نكرده بود. حداقل آن اندازه كه خودش ادعا ميكرد، تغيير نكرده بود. انقلابيها را آزرده كرد. گروهي از آنان دشمنش شدند. همانها هم او را كشتند.