نگاهي به مجموعه مقالات «خوشا نقاش بودن»
كلمههاي پلشت و نقاشيهاي ملكوتي
نسيم خليلي
«اگر در گالريهاي نقاشي به نويسندگان نزديك شويم و اعتماد آنها را جلب كنيم و بتوانيم آنها را به حرف بياوريم تا صادقانه به ما بگويند از چه چيزي در اين تصاوير خوششان ميآيد، اعتراف ميكنند كه ابدا هنر نقاشي نيست كه به مذاقشان خوش ميآيد. نويسندگان آنجا نميآيند كه از ايرادهاي نقاش سر در بياورند. آنها در پي چيزي هستند كه شايد به كار خودشان بيايد. فقط در اين صورت است كه ميتوانند سالنهاي طويل گالريها را از شكنجهگاههاي حوصلهسربر و نااميدكننده تبديل كنند به خيابانهايي مفرح و تفرجگاههايي پر از پرنده، محرابهايي كه سكوت مطلق بر آنها حاكم است.»
اينها را يك نويسنده سرشناس ادبيات داستاني، ويرجينيا وولف در جستاري نوشته است درباره نقاشي، معاشرتش با ادبيات، گالريگردي و نقاشان بزرگ همروزگارش. او معتقد است :«نقاشي و نويسندگي كلي حرف دارند با هم بزنند.» سخني كه از قول يكي از رماندوستانش در مواجهه با واقعيت به سكوت گراييدن و دوري گزيدن نقاشي از كلمات و نويسندگي نوشته است؛ آنها كه داستانهاي وولف را ميشناسند بر اين باورند كه داستانهاي او بهشدت تصويرياند و اين تلويحا بدين معناست كه وولف در نگاشتههاي خودش آن معاشرت پايدار ميان نقاشي و نويسندگي را متبلور كرده است، او چونان نقاشي دلبسته زيباييها و منظرهها كوشيده است جهان را در روايتهاي داستانياش تصوير كند. هرچند كه به اين كوشش و بيش از آن به مقالههاي او درباره هنرهاي بصري توجه درخوري نشده ، اما «خوشا نقاش بودن» يك گردآوري كامل و غني از همين مقالات است، مقالاتي كه گاه بزنگاهش مواجهه با آثار خواهر نقاش نويسنده، ونسا بل بوده و نوشتن راهنما و توضيحي در بروشور نمايشگاه تازه او و گاه رويارويياش با آثار نقاشان محبوبش و مثلا پل سزان، پدر هنر مدرن كه وولف دربارهاش نوشته است كه «هيچ نقاشي به اندازه او حواس ادبي را تحريك و برآشفته نميكند، زيرا تصاوير او چنان به طرز جسارتآميز و تحريكآميزي خواهان نقاشي شدنند كه گفته ميشود خود رنگماده ما را به چالش ميكشد.» چنانكه پيداست وولف بر اين باور بوده است كه نقاشي به كمك نويسندگان ميآيد، آنها را براي نوشتن سر ذوق ميآورد، الهامبخش است و فراتر از اين گاهي در اين مقالات خود را دلداده و سرسپرده سكوت- كه در نقاشي به ملكوت ميرسد- مينماياند، چيزي كه باعث ميشود او به روشني موضعي بر ضد نويسندگي بگيرد و كلمه را پلشت بخواند: «در بطن هر هنري كنج سكوتي نهفته است... كلمه ابزاري است پلشت و همان به كه خارج از ملكوت سكوت نقاشي خلق شده است.» او چنين رويكردي را وقتي پيشه ميكند كه ميخواهد شكوه نقاشيهاي پرتره والتر سيكرت را بازنمايي كند، آنجا كه در وصف اين شكوه، به نقد نويسندگي، تاريخنگاري و زندگينامهنويسي نيز ميپردازد تا يادآور شود نويسندگان بايد آرامش و آزادي نقاشان را الگوي خودشان قرار بدهند: «سيكرت يكي از بهترين زندگينامهنويسهاست. وقتي مدل خانم يا آقايي را مينشاند جلوي خودش، كل زندگياي را كه طرف از سر گذرانده تا آن چهره را بسازد، ميبيند. هيچ يك از زندگينامهنويسهاي ما اينچنين بينقص و كامل اظهارنظر نميكنند. آنها از موانع رقتآوري به اسم حقايق پشت پا ميخورند؛ آيا فلان شخصيت واقعا در اين روز به دنيا آمده؟ آيا نام مادر جين بوده يا ماري؟ بعد، روابط عاشقانه با پيشخدمت خانه است كه به خاطر جريحهدار نشدن احساسات خانواده بايد لاپوشاني شود و هميشه خدا قانون افترا با آن بالهاي سياه و منقار عقابياش روي سر زندگينامهنويسها سايه افكنده است. نتيجهاش ميشود سيصد-چهارصد صفحه سازشكاري، تجاهل، كتمان حقيقت، گزافهگويي، جملات بيربط و دروغ محض كه ما اسمش را ميگذاريم زندگينامه. اما سيكرت قلمموي خود را برميدارد، تيوب رنگش را فشار ميدهد، به چهره مدلش نگاه ميكند، بعد، پيچيده در رداي قريحه ملكوتي سكوت، نقاشي ميكند- دروغها، حقارتها، شكوه و جلال، شرارت، استقامت، زيبايي- همه همانجاست.» با اين همه اما وولف همچنان يك نويسنده است و در ناخودآگاه خويش دلبسته ساحت نوشتن و از همين رو است كه وقتي تلاش ميكند نقاش محبوبش را - كه بر هر تاريخنگاري برتري دارد- توصيف كند، او را به مكاتب داستاننويسي ربط ميدهد، تو گويي براي وولف همچنان داستاننويسي و مكاتب آن سنگ محك اعتبار است؛ او در قالب اين كوشش از يك سو درواقع تعاملات و معاشرت ميان نقاشي و نويسندگي را بازنمايي كند و از ديگر سو با وصف جزييات گفتمان نقاشي سيكرت به نويسندگان جوان يادآور ميشود كه براي نوشتن از اين نقاشيها، نه از تصاوير كه از رويكرد و معرفتشناسي نقاش در پس پشتشان الهام بگيرند: «سيكرت به كدام مكتب داستاننويسي تعلق دارد؟ البته كه رئاليست است، به ديكنز شبيهتر است تا مرديت. يك اشتراكاتي هم با بالزاك، گيسينگ و رماننويس متاخرتر آرنولد بنت دارد. بيشتر به زندگي سطح پايين طبقه متوسط علاقه دارد - به مهمانخانهدارها، مغازهدارها، بازيگران زن و مرد سالنهاي موسيقي، گويا زياد به زندگي اشراف اهميت نميدهد، چه اشراف خوني چه اشراف انديشهاي. شايد دليلش اين است كه آنان كه چيزهاي زيبا به ارث ميبرند، كمتر به داراييشان اهميت ميدهند تا آنان كه وسايلشان را با حاصل دسترنج خود از دستفروشها ميخرند. در نحوه پول خرج كردن فقرا شور و حرارتي وجود دارد؛ آنها به آنچه در تملكشان است وابستگي زيادي دارند. گويي در تصاوير سيكرت بين آدمها و اتاقهايشان چنين صميميتي وجود دارد. اثاثيه بنجل و ارزانقيمت صرفا بر اثر استفاده مكرر و مناسب جلاي خود را از دست دادهاند؛ تار و پودشان پيداست؛ از نوعي شيوايي برخوردارند كه اثاثيه گرانقيمت هميشه فاقد آناند... سيكرت از بدنهايي خوشش ميآيد كه اهل كار و فعاليتند، دستهايي كه كار ميكنند، صورتهايي كه بر اثر كار چين و چروك برداشتهاند، چون طي كار كردن است كه آدمها ژستهاي ناخودآگاه ميگيرند و چهرههاشان بيانگري ضمير ناخودآگاه را دارد... و البته كه سيكرت در تصاويرش به جزييات و ريزهكاريها اهميت زيادي ميدهد از چرخ زير صندلي گرفته تا انبر كنار توري شومينه، با همان دقتي كه تورگينف صحنههايش را مينويسد، رماننويسي كه سيكرت گاهي او را برايم تداعي ميكند.» اين كتاب در مجموعه اكفراسيس از سوي نشر كتاب آبان و با ترجمه سولماز دولتزاده در بازار كتاب موجود است.