در شرايط حساس كنوني بچهدار بشويم؟
غزل حضرتي
سالهاست مملكت ما در «شرايط حساس كنوني» است. حالاحالا هم اين شرايط حساس كنوني ادامه دارد. مدتهاست مردم از اين شرایط كه بر كشور حاكم شده، ناراضياند. سياست خارجي كشور ما مدتهاست در شرايط نامطلوبي به سر ميبرد. تازگيها هم كه سايه جنگ بر سرمان اضافه شده. مشكلات زيستمحيطي، مشكلات ناترازي انرژي در كشور، ادامه زندگي در اين سرزمين پهناور را براي برخی از آدمها سخت كرده. آنها در هر شرايطي باشند، مجرد، متاهل، بابچه يا بيبچه، قصد رفتن دارند. نه كه وطنشان را نخواهند، آنها ميگويند اينجا ديگر جاي زندگي نيست. هيچ تضميني براي آينده بچههايمان و خودمان نيست كه بتوانيم يك زندگي نرمال براي خودمان درست كنيم. اين يك تصميم شخصي و البته وابسته به شرايط است كه شايد ناحق هم نگويند. اما در اين ميان، برخي راديكالترند و معتقدند كساني كه در اين شرايط پيچيده دست به تشكيل خانواده ميزنند، آدمهاي فاقد درك و آيندهنگري هستند. كساني كه بچهدار ميشوند خودخواه هستند و به بچه و آيندهاي كه قرار است براي او درست كنند، نميانديشند. تعدادشان هم زياد است. به شدت هم به حرف خود اعتقاد دارند. آنها كمالگراياني هستند كه ميگويند بايد در بهترين حالت زندگي، در حالي كه همه چيز را فراهم كردهايم، بچهدار شويم.
راستش را بخواهيد من هم كمالگرا هستم و خيلي هم از اين ويژگيام ضربه خوردهام، اما در اين زمينه اعتقاد ديگري دارم. مملكت ما هميشه در شرايط حساس كنوني بود. در 50 سال گذشته، اين عبارت از شرايط كشور ما هيچ وقت دور نشد. جنگ 8 ساله، تحريمهاي بعدش، تحريمهاي بعد از آن، برجام و كمي دلخوشي و دوباره تحريمها. حالا هم جنگ ديگري كه سايهاش از سرمان گم نميشود. همه منتظرند ببينند اين ماه باز جنگ ميشود يا ماه بعد. هيچكس به اين آتشبس شفاهي دل خوش نكرده و آن را باور ندارد. اما ما بايد چه كنيم؟ بعضي روزها كه خبر جنگ قوي ميشود، ناگهان ترس ميآيد توي وجودم. شرايط را ميسنجم، چي بردارم، بچهها را بزنم زير بغلم، بروم كجا. كجا امن است. بعد ميگويم خب، هنوز اتفاقي نيفتاده، به زندگي و روتينش بچسب كه ذهنت دارد به پيشواز بحران ميرود. نه اينكه بيخيال باشم و روز را شب كنم و شب را روز. اما براي اتفاقي كه هنوز نيفتاده، نميتوانم بدن و ذهنم را پر از استرس كنم.
ما آب نداريم، معضل ناترازي انرژي داريم، روزي چند ساعت برق نداريم، ما در محيطزيست سوءمديريت داريم، همه حوضههاي آبي كشور دارد خشك ميشود، شايد بخشهايي از اين كشور به زودي غيرقابل زيستن شود. اما ما مردم اين سرزمينيم، نميتوانيم زندگي نكنيم. درست است كيفيت زندگيهايمان سالهاست پايين آمده، ما قطعا سزاوار زندگي بهتر همراه با رفاه بيشتريم. اما در حال حاضر شرايط اين است.
من در اين شهر زندگي ميكنم، قصد هم ندارم فعلا از اينجا بروم. پسرهايم قرار است همين جا بزرگ شوند. مدرسه بروند، نوجوان شوند، جنگ را كه ديدند، شايد باز هم ببينند. بيآبي و خشكسالي را هم دارند لمس ميكنند. هواي آلوده را هم نفس ميكشند. من تا جايي كه بتوانم آنها را از گزند و آسيب دور نگه ميدارم، اما تا جايي كه از دست من بربيايد. بقيهاش را دارند زندگي ميكنند، مثل بقيه آدمهاي اين كشور. نميتوانم سالهاي جوانيام را بريزم در آب، هيچ وقت مادر نشوم، چون دارم اينجا زندگي ميكنم.
من ميتوانم زندگي بچههايم را بسازم، ميتوانم به آنها عشق بدهم، ميتوانم به به آنها حق حيات بدهم، شانس زندگي بدهم، شانس زندگي در اين كره خاكي. همان شانسي كه مادرم به من داد و بابت تجربههايي كه داشتم از او ممنونم. من رنج ديدم، تلخي ديدم، شكستم، مچاله هم شدم، اما عشق هم گرفتم، زيبايي هم ديدم، طعم تكرارنشدني زندگي را هم چشيدم. من براي همه اين زندگي، از او ممنونم. مطمئنم فرزندان من هم بابت به دنيا آمدنشان از من ممنون خواهند بود. زندگي راه خودش را باز ميكند، چه در كشوري كه به زودي منابع آبياش را از دست ميدهد، چه در كشوري جهان اولي و سبز و پرپول، چه در صحرايي در آفريقا. زندگي قشنگتر از آن است كه بخواهيم صرفا وقتي پايمان به جهان اول رسيد، جا برايش باز كنيم.