نوشتاری به مناسبت سیوپنجمین سالروز درگذشت ادیب معاصر
ناگفتههایی درباره پرویز ناتل خانلری
این نوشتار شرح خاطراتی از این زبانشناس، نویسنده و شاعر معاصر است که پیشتر جایی نخواندهاید
فرهاد طاهري
با نام و آثار دكتر پرويز ناتلخانلري در سال سوم راهنمايي و هنگام تحصيل در مدرسه راهنمايي دكتر شريعتي تاكستان آشنا شدم. دبير زبان انگليسي ما، دانشجوي رشته زبان و ادبيات فارسي مدرسه عالي دهخداي قزوين بود. روزي سركلاس، به مناسبتي، از گفتوگوي زاغ و عقاب در شعري از خانلري سخن به ميان آورد. اين گفتوگو آنقدر در نظرم جذاب آمد كه تمام ذهنم درگيرش شد. چند روزي پس از آن كلاس، به سراغ يكي از دبيران بسيار سختكوش و سختگير ادبيات فارسي در تاكستان رفتم. او فارغالتحصيل دانشكده ادبيات دانشگاه تهران و از شاگردان خانلري بود و از قضا در همسايگي ما زندگي ميكرد و با مرحوم پدرم نيز بسيار صميمي بود و با هم مراوده نزديك داشتند. آن دبير ادبيات لطف كرد و از روي كتابي (به نظرم ادبيات معاصر، تأليف دكتر اسماعيل حاكمي) متن شعر عقاب را بر چند برگ برايم با خودكار آبي نوشت. فكر كنم در كتابخانهام بگردم آن دست خط را حتما پيدا ميكنم. در كمتر از يك هفته، منظومه عقاب خانلري را حفظ كردم والان هم شايد بخش بيشتر آن را از حفظ دارم. بعدها و در دوران دبيرستان، به راهنمايي همان دبير ادبيات همسايه و با امانت گرفتن از او، دو عنوان گزيده شاهكارهاي ادبيات فارسي به كوشش پرويز ناتل خانلري، دستور زبان فارسي، زبانشناسي و زبان فارسي و جلد اول و دوم سمك عيار را خواندم. مصاحبهاي هم كه او در اواخر عمرش با مجله آدينه كرد، در واقع آخرين تصوير او را در ذهنم نقش زده است. وقتي دانشجوي رشته زبان و ادبيات فارسي دانشگاه تهران شدم يك سالي از درگذشت خانلري ميگذشت. طي دوران دانشجويي و سالهاي پس از آن و تا همين چند روز پيش كه سالگرد درگذشت خانلري بود، از خانلري و درباره خانلري بسيار خواندهام. فكر كنم آنچه من خواندهام بسياري نيز خواندهاند. اما خاطراتي ناگفته كه ميخواهم به روايت چند استاد بزرگ و نيك سرشت از خانلري نقل كنم شايد خالي از نكته و لطف نباشد.
خاطره نخست، در ارديبهشت ١٣٧٢، جماعتي از دانشجويان و استادان در حياط دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران به انتظار رسيدن پيكر زندهياد دكتر مهدي درخشان بودند تا در مراسم تشييع پيكر او حضور يابند. من در كنار مجسمه فردوسي ايستاده بودم. استادم حجتالاسلام دكتر محمدعلي دهقاني از جانب دانشكده هنرها به طرف دانشكده ادبيات ميآمد. خودم را به او رساندم و سلام دادم و باهم برگشتيم به كنار مجسمه فردوسي و بربلندي ايستاديم. دكتر دهقاني از مرحوم درخشان به نيكي ياد كرد و متأسف از درگذشت او بود. در همين حين، سر و كله يكي از استادان گروه ادبيات عرب پيدا شد. استادي صاحب مقام و اسم و رسمدار و با شمايل مومنان انقلابي، كه جست و خيزكنان به طرف دانشكده ميآمد. دكتر دهقاني با ديدن او رو به من كرد و گفت: كاش ميشد خاطرات با بسياري را از ذهن زدود. در قبل از انقلاب، همين آقا، در اين دانشكده سر راه مرحوم دكتر خانلري را گرفت و به او اعتراض كرد كه چرا در ممانعت از ورود خانمهاي با حجاب به دانشگاه اقدامي نميكند. اين آقا سخت از حضور خانمهاي محجبه انتقاد كرد. دكتر خانلري در نهايت متانت و ادب گفت: ما هرگز به خود اجازه نميدهيم در امور خصوصي دانشجويان مداخله كنيم. اختيار لباس و انتخاب ظاهر هر كس با خود اوست. هيچ مجوز قانوني هم در منع ورود خانمهاي باحجاب نداريم. من البته آن استاد گروه ادبيات عرب را تقريبا ميشناختم و از سابقه و شخصيت او در پيش از انقلاب، از توصيفات مرحوم دكتر رضا براهني در كتاب آواز كشتگان خبر داشتم.
خاطره دوم، استادي در گروه ادبيات فارسي داشتيم به نام دكتر برات زنجاني، آيتي از شرافت و صداقت در گفتار و كردار بود. او برايم تعريف ميكرد كه دكتر خانلري در دوره دكتري، استاد ما بود. روزي در دانشكده، موضوعي را با او مطرح كردم. گفت فلان روز و وقت، بيا بنياد فرهنگ ايران تا بيشتر دربارهاش صحبت كنيم. سر موعد رفتم و در دفتر دكتر خانلري به انتظار ورود به اتاقش نشستم. سفير پاكستان (يا يكي از مقامات ارشد سفارت پاكستان) هم از راه رسيد. من با خود گفتم دكتر خانلري قاعدتا، اول آن مقام سياسي را به حضور خواهد پذيرفت. چند دقيقهاي نگذشته بود كه دكتر خانلري براي بدرقه ميهماني كه دراتاق داشت بيرون آمد. خانم مدير دفتر گفت: آقاي سفير... هم تشريف آوردهاند. استاد خانلري گفت: بسيار خوب در خدمت ايشان خواهم بود و بعد با ادب به من گفت: آقاي زنجاني بفرماييد. وقتي وارد اتاق دكتر خانلري شدم عرض كردم بنده نميخواهم مزاحم شوم اگر شما با آقاي سفير... قرار ملاقات داريد من وقتي ديگر خدمت ميرسم. استاد گفت: شما مگر معلم نيستيد؟ عرض كردم بلي. گفت: من وظيفه دارم اول در خدمت معلم كشورم باشم. سكوت كردم و به موضوع اصلي پرداختيم. كارم كه تمام شد. با لبخند گفت: حالا كه معلم با من كار ندارد و كار او را راه انداختم، سفير و وزير و وكيل هم ميتوانند تشريف بياورند!
خاطره سوم (روايت استادي به نقل از كارمند كتابخانه مجلس شوراي ملي)، در ماههاي نخستين پس از انقلاب اسلامي، بعضي از مقامات فرهنگي پيش از انقلاب و شخصيتهاي نامبردار دانشمندِ دانشگاهي و غيردانشگاهي نيز بازداشت و روانه زندان موقت شدند. در يكي از اتاقهاي زندان موقت دكتر پرويز ناتل خانلري، علي دشتي، دكتر حسين خطيبي و من (كارمند كتابخانه مجلس) هم اتاق (يا هم زندان) بوديم. قاعده زندان اين بود كه هر روز به ما ناهار پلو خورشت (معمولا هم خورشت قيمه) ميدادند و زندانيان مكلف بودند بعد از خوردن ناهار، ظرفهاي خود را از شير آب سرد انتهاي راهرو بشويند و مرتب كنند. يك ساعت بعد از صرف ناهار، پاسداري ميآمد و ظرفها را جمع ميكرد و ميبرد. يك روز، زندهياد علي دشتي به سبب ناتواني يا شايد هم بيحالي و بيحوصلگي، ظرف خودش را نشسته بر زمين گذاشته و در اتاق، در كمال بياعتنايي دست زير سر نهاده و دراز كشيده بود. موقع تحويل ظرفها كه فرا رسيد و پاسدار مامور آن كار آمد و ديد ظرف دشتي، نشسته مانده است با پرخاش گفت: چرا ظرف ناهار خودت را نشستهاي؟ دشتي به سكوت گذراند و اعتنايي نكرد. دكتر خانلري با نهايت وقار و متانت گفت: ايشان علي دشتي از فضلاي بزرگ معاصر هستند و متجاوز از ٨٠ سال عمر دارند. اگر شما اجازه بدهيد بعد از اين، من ظرف غذاي ايشان را ميشويم و تحويل ميدهم. آن پاسدار گفت: مانعي ندارد. بعد از اين، شما اين كار را بكنيد. همچنين در تمام آن دوران زندان، دكتر خانلري درنهايت خويشتنداري و صبوري، آرامش خود را حفظ كرده و بر اعصابش مسلط بود. درست خلاف دكتر خطيبي كه خيلي مضطرب و بيتاب و به يك معني خود را باخته بود و بيقراريهاي بسيار اظهار ميكرد.
خاطره چهارم (به روايت استاد عبدالمحمد آيتي)، استاد آيتي خاطراتي شنيدني از استاد خانلري داشت. ميگفت در دوران وزارت فرهنگ او (١٣۴٢) من در ساوه دبير و بسيار هم مشتاق بودم كه به يكي از نهادهاي تحقيقاتي و فرهنگي در تهران منتقل شوم. ايرج افشار، رييس وقت كتابخانه ملي، از نيت من آگاه شد و بسيار استقبال كرد كه به كتابخانه ملي منتقل شوم. اما هر چه كوشيد خانلري راضي نشد و با انتقال من موافقت نكرد و به ناچار در ساوه ماندم. چند سال بعد دكتر خانلري رييس بنياد فرهنگ شد و از من رسما دعوت كرد به بنياد فرهنگ مامور شوم. به ديدارش رفتم و گفتم فكر نميكنم وزير آموزش و پرورش با ماموريت من موافقت كند. گفت اگر شما راضي باشيد من ترتيب كارها را ميدهم. خانلري خودش رضايت وزير را جلب كرد و من به بنياد فرهنگ رفتم و مشغول شدم. در همان دوره همكاري با بنياد فرهنگ، تحرير تاريخ و صاف را به پايان بردم. روزي از دكتر خانلري پرسيدم چرا در دوران وزارت خود با انتقال من موافقت نكرديد ولي بعد مرا به بنياد فرهنگ دعوت كرديد. استاد گفت: چون در هر موضع و جايي كه باشم دوست دارم از همكاري دانشمندان محروم نباشم و بتوانم از تخصص و تجربه و دانش آنان برخوردار شوم. من هميشه ميكوشم دانشمندان در كنارم باشند. (استاد آيتي اين ماجرا را به طور ناقص در مصاحبه خود با بخش تاريخ شفاهي سازمان اسناد و كتابخانه ملي بيان كرده است. براي اطلاع بيشتر و نيز آگاهي از سرانجام روزگار استاد آيتي در بنياد فرهنگ ايران نك: مشتاق معرفت، مصاحبه تاريخ شفاهي باعبدالمحمد آيتي، تحقيق و تدوين سوده مرتجايي، تهران، سازمان اسناد و كتابخانه ملي جمهوري اسلامي، ١٣٩٧، ص ٨٢).
خاطره پنجم (به نقل از استادي)، دكتر خانلري در دوران مديري مجله سخن، گاه محافلي با حضور نويسندگان سخن و بعضي از فضلاي معاصر و دوستان خود در منزلش ترتيب ميداد. در اين محافل، معمولا بحثهاي ادبي و فرهنگي درميگرفت و معمولا هم مطالبي بسيار جذاب مطرح ميشد. در يكي از اين دور همنشينيهاي دوستانه، در موضوعي، رشته سخن را خانلري به دست گرفت و حرف به تحليل آراي سعدي و شعر و انديشه او كشيده شد. آن روز، دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن نيز از زمره دعوتشدگان و حاضران در محفل بود.
دكتر ندوشن در موضعي، سخن دكتر خانلري را قطع و خلاف نظر او، اظهارنظر كرد. دكتر خانلري پاسخي نداد و حرفش را از پي گرفت. چند دقيقه بعد، دكتر اسلامي ندوشن دوباره، نظري خلاف گفته خانلري بر زبان آورد.
دكتر خانلري كه بسيار خويشتندار و مبادي آداب بود اين دفعه نتوانست موضوع را به بياعتنايي بگذراند و در پاسخ گفت: اين استدلال شما شبيه آميختن پشگل و مويز است! اين پاسخ بر دكتر ندوشن بسيار گران آمد و در موقع پذيرايي از ميهمانان كه معمولا با چاي و شيريني بود بيآنكه توجه كسي جلب شود از مجلس رفت و ديگر هم با سخن و خانلري همكاري نكرد و بعد از آن روز، مقالات خود را به مجله يغما سپرد.
همين ماجرا به حدي او را از خانلري دلگير كرد كه سالها بعد، وقتي به دعوت وابسته فرهنگي سفارت شاهنشاهي ايران در هند براي ايراد سخنراني به آن كشور رفت، در هتلي كه سفارت ايران براي اقامت او و ديگر ميهمانان، ازجمله دكتر خانلري درنظر گرفته بود نماند و با هزينه شخصي، اقامت در هتلي ديگر را ترجيح داد.