روايت شصتونهم: خاطرات آرتور هاردينگ (5): زخم كهنه
مرتضي ميرحسيني
عثمانيها ضعيف بودند. حتي دوست و دشمن ميگفتند كه حكومتشان بيمار است. اما منفعل نبودند. به اين باور رسيده بودند بيشتر مشكلاتي كه به جانشان افتاده زير سر غربيها و دستدرازيها و دخالتهاي آنان است و مصمم بودند خودشان را از اين منجلاب بيرون بكشند و شكوه و ابهت گذشته را احيا كنند. اما متفاوت با آن گذشته باشكوه، ديگر با ايران - كه با مشكلاتي مشابه درگير بود- سر جنگ نداشتند و اتفاقا قاجارها را متحد اصلي خود در پيكار با غربيها ميديدند. سفيري كه در آن سالها، در دوره سلطنت مظفرالدينشاه در ايران داشتند، نماينده و تجلي اين نگرش و سياست بود. واقعيتي كه از چشم وزيرمختار انگليس، آرتور هاردينگ پنهان نبود. مينويسد: «در راس نمايندگان سياسي خارجه مقيم تهران، سفير كبير تركيه به عنوان مقدمالسفرا قرار داشت، زيرا تنها دولتي كه در آن تاريخ در تهران سفير كبير داشت بابعالي (دربار عثماني) بود. دارنده اين مقام محتشم در آن تاريخ شمسالدين بيگ بود كه مردي بسيار خوشمشرب و مبادي آداب و دوستداشتني بود... و در فقه و كلام اسلامي متبحر بود و در فلسفه اسلامي صاحبنظر محسوب ميشد.» همين ويژگيها «تماس او با فقها و مجتهدان دانشمند ايراني را تسهيل ميكرد و من بعضي از آنها را موقعي كه شخصا به منزل سفير كبير ميرفتم در آنجا ميديدم.» هاردينگ اضافه ميكند: «در واقع عقيده شخصي من اين است كه سلطان عثماني، عبدالحميد اين ديپلمات صوفي را مخصوصا از اين لحاظ براي منصب سفارت تهران برگزيده بود كه در نتيجه ارتباط نزديكش با محافل اهل علم، عامل تبليغي هم براي انديشه پاناسلاميزم (اتحاد ملل اسلامي) در ايران باشد كه شعبه اصلي آن در اسلامبول، در غرفه يلديز فعاليت ميكرد. هدف نهضت پاناسلاميزم بيگمان اين بود كه شيعه و سني را براي نيل به هدفي مشترك، كه عبارت از ايجاد سدي براي جلوگيري از گسترش نفوذ غرب در جهان اسلام بود، متحد كند و از پيشرفت اين نفوذ در شبهجزيره بالكان، در شمال آفريقا، در كشورهاي اسلامي خاورميانه (مصر و عربستان و ايران) و همچنين در سرزمينهاي تاتارنشين شرق جلوگيري كند.» اما موانع تحقق اين هدف هم در ايران و هم در عثماني زياد بودند. شايد ميشد آن جنگها و دشمنيهاي قديمي را -كه از زمان شاه اسماعيل صفوي شروع شده بود- فراموش كرد و حتي زخمهاي كهنه را ناديده گرفت. اما آموزههايي كه هر دو طرف در آن سالهاي دراز جنگ و دشمني- در رد مباني اعتقادي ديگري- تبليغ كرده بودند به آساني از ذهنها و قلبها پاك نميشد. همچنان بودند واعظاني كه سخنان روي منبرشان را با لعن سه جانشين نخست رسولالله شروع ميكردند و حتي گويا در همان مقطع زماني، شماري از ايرانيها در سفر حج، به قبور خلفاي سهگانه اهانت كردند و در عربستان اعدام شدند. كوششهاي آن دسته از علمايي كه روش متفاوتي داشتند به جايي نميرسيد و به آن اتحادي كه از زمان سيدجمال صحبتش بود منجر نميشد. هاردينگ مينويسد: «لايقترين ملايي كه در دوران اقامتم در ايران با او ارتباط و آشنايي پيدا كردم، عالمي بود به نام شيخ محمد ابوطالب (سيد محمد ابوطالب زنجاني) كه اطلاعات مذهبي و سياسي وسيعي داشت و شخصا به من گفت تا آن روز بسيار كوشيده است تا مگر راهحلهايي يا گذشتهايي، پيشنهاد كند كه نتيجهاش كشف يك مبناي مشترك لاهوتي باشد بهطوري كه شيعه و سني بتوانند روي اين مبناي مشترك باهم كنار بيايند و اختلافات ديرين مذهبي را به دور اندازند. اما به قراري كه خود شيخ ابوطالب اظهار ميداشت مساعياش در اين باره تا آن روز به كوچكترين نتيجه مثبتي نرسيده بوده است.»