اين همه نوحه، بذار اين يكي با صداي پسر من باشه
فضاي خالي
شهناز اشرفي
دلپسند لخه دمپايي آذر خانم را از توي جاكفشي طبقه پايين برميدارد. درب و داغان است. آنقدر چرك و پلشت است كه دلش شور ميگيرد نگاهش كند، اما زير چند لايه كثافتي كه بهش چسبيده، ميشود رنگ سفيدش را ديد. با نوك دو انگشت برش ميدارد. ميبرد خانه و مياندازدش توي روشويي، بعد با مسواك و خميردندان ميافتد به جانش. رنگ سفيدش جان ميگيرد. خشكش ميكند و ميگذارد روي ميز، كنار لنگه كتاني. به عكس برديا نگاه ميكند و ميگويد: «همچين نگاش نكن. ماهه ماه.»
بعد دست ميكشد روي لنگه كتاني و ميگويد: «تو هم ماهي. ماهِ شبِ چهارده.»
آذر خانم همان روز غروب ميآيد دنبال كفشش. وقتي آنطور شسته و رفته روي ميز ميبيندش هاج و واج ميماند رويش. باورش نميشود اين همان لخهاش باشد. دلپسند ذوق را كه توي صورتش ميبيند، شانهاش را ميمالد و ميگويد: «حسابي از كتوكول افتادم آذر خانم جان. حيواني خُرّه بسته بود. حالا بيا تو يه استكان چايي با هم بخوريم تا خستگيم دربره. بيا تو بيا.»
دستش را ميگيرد و به زور ميكشاندش داخل. آذر خانم اما سمج سر جايش ميايستد. دستش را از توي دستهاي دلپسند بيرون ميكشد و ميگويد: «چه حوصلهاي داشتي دلپسند خانم جان. من كه اصلا يادم رفته بود همچين دمپايياي دارم. چي بگم از اين عادت حاجي. عادت داره هر روز دوربينها رو چك كنه. شده سرگرميش. امروز هم اتفاقي شما رو ديده. به هر حال مردن ديگه. خدا نكنه به يه چيزي بند كنن.»
دلپسند از حرفهاي آذر خانم چيزي سردرنميآورد. دوربين، عادتهاي مردانه، فقط از جلوي در كنار ميرود و در را چارطاق باز ميكند تا ميز جلوي مبل پيدا شود. اشاره ميكند به كتاني و دمپايي سفيدي كه جفت شدهاند با هم، بعد قوري چاي با هل و دارچين را نشانش ميدهد و ميگويد چند تا توت خشك هم گذاشته تنگشان، اما آذرخانم تعارفش را نشنيده ميگيرد. دمپايياش را برميدارد و ميرود. دوباره كنار لنگه كفش خالي ميشود. چيزي گوشه دلش ميسوزد. سمت آذر خانم ميدود. دمپايي را از دستش چنگ ميزند و پرتش ميكند پايين پلهها.
خيابان شلوغ بود و پرسروصدا. گاهي جيغي، فريادي از بين همهمه كف خيابان فواره ميزد و پشتبندش همهمهها اوج ميگرفتند و چند ثانيه بعد دوباره شلوغي بود و هياهو. بيشتر از صد بار ميشد كه مسافت بين در هال تا ورودي آشپزخانه را ميرفت و برميگشت. شب به نيمه رسيده بود و از برديا خبري نبود. تلفنش زنگ ميخورد، اما هيچكدامشان را جواب نداده بود. پرده كركرهاي آشپزخانه را انداخته بود پايين و روي لايه ضخيمش فيكس كرده بود. دلش نميخواست هيچ روزنهاي به خيابان باز باشد. ميترسيد هياهوي بيرون، خودش را از هر درزي بكشاند داخل. چشمش به در سفيد شده بود. خداخدا ميكرد زنگ گوشي يا آيفون خانهشان صدا كند و برديا آن طرف خط منتظر ايستاده باشد. در يك لحظه غلغله تبديل شد به جيغهاي زير و كشدار. چادرش را انداخت روي سرش. پلهها را دو تا يكي پايين رفت و خودش را كشاند وسط جمعيتي كه داشت پراكنده ميشد. دوباره شماره برديا را گرفت. اينبار خاموش بود. تحملش تمام شد. نشست لبه جدول. چراغهاي نئوني رنگ انداخته بودند روي پيادهرو. خيابان خالي شده بود. هيچ كسي نبود جز تكوتوك جوانهايي كه به سرعت از جلوي رويش رد ميشدند و تو كوچه پسكوچهها گم و گور ميشدند. آشوب افتاده بود توي دلش. به همه طرف چشم انداخت تا اينكه نگاهش افتاد به سايه كوچكي آن طرف خيابان. چشم تنگ كرد تا خوب ببيندش، بعد همانطور بيحركت ماند روي حجم سفيدي كه پهلوي سياهي جدول كز كرده بود. دلش هري ريخت پايين. مثل روز برايش روشن بود كه اشتباه نميكند. چادرش را رها كرد. چنگ زد به صورتش و دويد سمت كتاني سفيدي كه زير خاموشي لحظهاي لامپهاي نئوني سياه شده بود.
دلپسند دستهايش را ميگذارد روي كنده زانوهايش و نفسش را بلند بيرون ميدهد. از جايي كه نشسته ميشود پنجره آشپزخانه را ديد. انگار باز شده باشد به دل آسمان. يك لشكر ابر سياه ريختهاند روي تخته سينهاش. سايهشان افتاده تا وسطهاي آشپزخانه. پاهايش ياري نميكنند بلند شود و كليد برق را بزند. قوز ميكند روي ميز و دست ميكشد روي لكه كمرنگِ لنگه كتاني. نگاه برديا از روي طاقچه پشت سرش افتاده رويشان. سنگينياش را حس ميكند. برميگردد سمتش: «كاش دهن باز كني و بگي كجا دنبالت بگردم.»
لبهاي نازك برديا چفت به هم است و چشمهاي كاغذياش ثابت.
برميگردد. نفسش را كه حبس كرده بيرون ميدهد. توي استكان لب طلايي چايي ميريزد و يك شاخهنبات هم مياندازد داخلش، بعد رو به لنگه كفش ميگويد: «بيا اين يه استكان چايي رو بخوريم ببينيم چي ميشه.»
استكان را نزديك دهانش ميبرد، اما نميتواند بخورد. گرهي افتاده توي گلويش كه نميگذارد جرعهاي از آن چايي را قورت بدهد.
آن طرف پنجره قيامتي به پا شده. باد شاخههاي سپيدار را ميچرخاند و ميچرخاند و بعد محكم ميكوبدشان به هم. شاخهها مسخ شدهاند. هر آن ممكن است از شدت به هم خوردگي و گيجي از تنه درخت جدا بشوند.
كله سحر از خواب بيدار شده بود. عادت هميشگياش است. اول يك دستمال نمدار كشيد روي لنگه كفش، بعد ها كرد روي صورت شيشهاي برديا و با گوشه روسري نماش را گرفت، بعد هم كه افتاد به جان آشپزخانه. كارش كه تمام شد پاهايش دوباره ورم كرده بودند. با هر قدم درد مثل كش تنبان از پاشنه پا كش ميآمد تا كنده زانوهايش و وقتي كه ميايستاد برميگشت سر جاي اولش. بعد از اينكه توي قوري چاي آب جوش ريخت، منتظر شد صداي اذان بلند شود آن وقت مثل هميشه نشست روي چهارپايه كنار در و از توي چشمي در راهرو را نگاه كرد. همين كه راهپله روشن شد، جاروي كنار ديوار را برداشت و در را باز كرد. سلمان روي نوكِ پا به پاگرد راهپله رسيده بود. دلپسند را كه ديد كمرش را صاف كرد و چين كتش را گرفت بعد هم كه با قدمهاي شمرده از كنارش گذشت، دلپسند سرش را به جارو كشيدن گرم كرده بود. ياد حرف زنش افتاد. جلويش را گرفته بود كه: «سلمان خوش ندارد هر روز صبح سر راهش سبز بشي» و ازش خواسته بود آداب همسايهگري را به جا بياورد، اما او كه كاري باهاش نداشت، فقط دلش ميخواست آن موقع از روز جلوي خانهاش را جارو بزند.
وقتي سلمان پايش را گذاشت روي اولين پله بعد از پاگرد، بهش گفت: «عزاداريتان قبول.»
چند ثانيهاي ساكت و دقيق شد به قيافهاش. يخ بود، بعد ادامه داد: «به زنت بگو پلهها خاك گرفتند. از دم خانهتان تا اينجا جاروش با اونه.»
منتظر ماند چيزي بگويد، مثلا بگويد عزاداري شما هم قبول يا اينكه محرم كه هنوز نرسيده يا چيزي از نوحه خواندن برديا بگويد، اما تمام كاري كه كرده بود اين بود كه سرش را خم كند تا به سقف كوتاه راهپله نخورد و بعد هم كه صداي گرومپگرومپ قدمهايش تا پايين پلهها آمد. دلپسند اينبار حرصش را قورت نداد. جارو را از همان بالا پرت كرد درست پشت سرش. منتظر هم نماند نگاه وقزدهاش را از پايين پلهها ببيند، فوري خودش را انداخت توي خانه و در را محكم پشت سرش بست.
از همانجا كه نشسته قاب عكس برديا را برميدارد و ميگذارد كنار سجادهاش روي ميز. لنگه كفش را هم جابهجا ميكند و ميگذاردش درست روبهروي قاب عكس. چشم تو چشم برديا ميشود: «حتما امسال هم ميخواد هر ده شب محرم، نوحه بخوانه. انگار نه انگار يك روزي كمربندت رو ميگرفته. كنارت سينه ميزده. دوره ميگرفته. خدايا شكرت با خدايي كردنت.»
يك قلپ چاي سرد ميريزد ته گلوش: «خب بخونه به ما چه؟ فقط نوحه جابر رو نخونه كه حسابش با كرامالكاتبينه.»
باران شروع شده. شيشه پنجره بخار گرفته و شتكهاي باران خودشان را كش ميدهند رويش. از جايش بلند ميشود. درد پاهاش آرامتر شدهاند. چراغ خواب اتاق برديا روشن است. هيچ وقت خاموشش نميكند. يك دو جين از لامپهاي بيضي شكل پنج واتي گرفته و جا داده توي كابينت. اينطوري خيالش راحت است كه اتاق برديا هيچ وقت بينور نميماند. سراغ كتابخانهاش ميرود. نوحههاي دستنوشت برديا را برميدارد. همهشان را از بين اين كتاب و آن كتاب جمع كرده. روي هم گذاشته. كوتاهي و بلنديشان را گرفته و بعد منگنهشان كرده به هم. تا آنجا كه زورش ميرسد سعي ميكند به هيچ چيز اتاق نگاه نكند. سرش را پايين مياندازد و سريع از اتاق ميزند بيرون. روبهروي ميز ميايستد. دفترچه نوحه را ميگذارد رويش. پهلو به پهلوي قاب عكس. صفحههايش را ورق ميزند. به صفحه جابر كه ميرسد دفترچه را همانطور باز ميگذارد بماند.
برديا چهارده ساله بود كه شد نوحهخوان مسجد. صداش يك سوز تيزي داشت. جوري كه اشك همه را درميآورد. سال اول نوحه علياصغر را خواند. آن هم هر شب بعد از اينكه روضه ملا تمام ميشد. بعد يكهو و بيمقدمه بند كرد به جابربنحجاج. ميگفت از تو كتابي چيزي پيداش كرده. از آن به بعد هر سال بعد از روضه ملا نوحه جابر را ميخواند. تا آن روز شعر يا مرثيهاي برايش گفته نشده بود؛ براي همين دست برد توي نوحه مسلمبنعقيل و هر جايي كه اسم مسلم بود، برداشت و گذاشت جابر.
صداي بلندگوي مسجد درآمده. هميشه قبل از شروع محرم همين بساط است. انگار ماه رمضان است كه پيشواز بخواهد. قاب عكس برديا را برميگرداند روي ميز: سوز نوحههايش توي صورتش هم نشسته. باران همچنان ميبارد. شوري افتاده توي دلش. دوست دارد چادر سر كند و برود بيرون. همين كار را هم ميكند. سايهبان مغازهها شدهاند جانپناهش. چادر آبچكان را محكمتر ميپيچد دورش. بلندگوي مسجد اعلام ميكند: «به نظم صف ببنديد.» كفشها روي آسفالت خيس شتاب ميگيرند. دلپسند هم قدمهايش را تند ميكند. جلوي در مسجد ميايستد. صداي سلمان ميآيد. گوشهايش را تيز ميكند. انگار دارد نوحه جابر را ميخواند. شبيه به برقگرفتهها خودش را مياندازد توي قسمت مردانه مسجد. ميكروفن را از دست سلمان ميگيرد. چنگ ميزند به پيراهن سياهش و داد ميزند: «اين همه نوحه. بذار اين يكي با صداي پسر من باشه خب. چي ميخواي از جون ما.»
مردم اول فقط نگاهش ميكنند و بعد، با همان نگاه مياندازندش بيرون؛ اما چيزي كه دلش را قرص ميكند، اين است كه چشمهاي همهشان خشك است. دريغ از يك قطره اشك.
از صحن مسجد ميزند بيرون. بين كفشهاي روي ايوان راه ميرود. سعي ميكند لگدشان نكند. بيشترشان مثل موش آبكشيده شدهاند. تكتكشان را ورانداز ميكند. بعضيهايشان را كه جلوي دست و پا هستند، جفت ميكند و ميگذارد يك گوشهاي. همينطور كه نگاهشان ميكند، چشمش راه ميكند روي يكيشان. با كفش برديا مو نميزند. فوري گوشه چادرش را مياندارد رويش. دوروبرش را نگاه ميكند. خيالش كه راحت ميشود لنگه كفش را ميچپاند زير چادر و بلند ميشود. سر راهش تا خانه ميرود داخل بقالي سر نبش خيابانشان. چند تا ميوه دستچين ميكند. شاگرد مغازه پلاستيك ميوه را ميگذارد روي ترازو. بلندگوي مسجد اوج گرفته است.
دلپسند ميگويد: «بچهم پنج سال نوحه ميخواند تو مسجد .»
شاگرد مغازه درجا ميگويد: «هشتادوهشت تومن شد حاج خانم.»
نگاه دلپسند ميماند روي صورت شاگرد مغازه. بهش ميآيد سنش به آن سالها بخورد. زير لب ميغرد: «مردم چه ناسپاس شدن!»
شاگرد مغازه دستگاه پوز را نشانش ميدهد: «قابل شما رو هم نداره.»
چشم از شاگرد برميدارد و توي كيفش دنبال كارت بانكياش ميگردد. ميوه را حساب ميكند و فيشش را ميگذارد بغل جيب كيفش. از كنار جدول سياه و سفيد رد ميشود. به آن طرف خيابان زل ميزند. باران همه جا را شسته.
به خانه كه ميرسد فيش را با چسب ميچسباند روي ميز. بين سجاده و قاب عكس. بعد لنگه كفش را تميز ميكند. خشك ميكند و ميگذارد كنار لنگه كتاني. چفت به چفتش .
يكذره خش هم ندارد. درست مانند پوست نوزاد است؛ بيلك و پيس. بعد يكهو هوس ميكند برش دارد و پر روسرياش را بكشد روي نوك تيزش كه مثل دماغ خيس سگ برق ميزند. رو ميكند سمت قاب عكس برديا و ميگويد: «به سياهيش نگاه نكن. شبيه به خودته.»
بعد رو ميكند سمت لنگه كفش و ميگويد: «نگران نباش. غريبگي هم نكن. همين جا پيش خودمان ميماني. كجا ميخواي بري مادر جان.»
بلند ميشود يك سيني چاي ميريزد و ميگذارد روي ميز. لنگه كفش را ميچرخاند سمت سيني چاي، طوري كه دو تا گردي براقي كه مثل دو تا چشم روي نوك كفش زلزل ميزنند، ثابت ميمانند روي سيني. يكي از استكانها را ميگذارد جلوي كفش و ميگويد: «بخور نوش جانت.»
بعد تكيه ميدهد به مبل و چشم ميدوزد به ميز. حس ميكند بالاي خاننشين نشسته و از آن بالا دارد ميز را نگاه ميكند. زرورق يكي از شكلاتهاي روي ميز را باز ميكند و ميگذارد توي دهانش. طعم نعنا پخش ميشود توي سرش. چشمهايش را ميبندد تا كيفش هدر نرود و همهاش بچسبد به جانش. صداي شرشر باران مثل لالايي ميماند. همه چيز را توي خودش حل ميكند. به خودش كه ميآيد خبري از طعم نعنايي شكلات نيست. همه جا تاريك شده. باران بند آمده و سكوتِ خانه گوشش را پر كرده است. كورمالكورمال دست ميبرد روي ميز. كفش سر جايش است، اما از برق خيرهاي كه داشت خبري نيست. انگار با سياهي خانه همدست شده باشد. كنترل را برميدارد و تلويزيون را روشن ميكند. روي شبكه هميشگياش است. كلمات غليظ و كشدار مجري ميپيچد توي خانه: «محرم و صفر است كه...» نور صفحه تلويزيون افتاده روي ميز. از پشتِ در، صداي تقتق كفش و پشتبندش هيس كشيدهاي ميآيد.
يله ميشود روي مبل و سرش را ميگذارد روي دستهاش. تلويزيون از آهنگ سوزناك محرم رسيده به تبليغ اجاق گازِ... اسمش را درست نفهميده، غدر است يا غدير نميداند. پلكهايش را روي هم ميگذارد و به اين فكر ميكند كه فردا بايد كله سحر بلند شود. صورت شيشهاي برديا را پاك كند. لنگه كفشها را برق بيندازد و يك چاي دبش دم كند.