• 1404 پنج‌شنبه 3 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6147 -
  • 1404 پنج‌شنبه 3 مهر

امروز مثل ققنوس از مدار بسته اين شهر مي‌پرم

ويرجينيا، شب، ايرج

محمدجواد لساني

ديشب باز هواي تو به سرم افتاد. چنان شيدايت شدم كه تو را از آن فاصله دور حس كردم.اين دل ويرانم از خاطره‌ها پر شد. جاني تازه يافتم. توانستم كورمال‌كورمال دست و پايي بزنم. نسيمي وزيد. پرده‌هاي ضخيم خانه، تكاني خوردند. تنها دلواپسي‌ام، محو شدن اين حال بود. تو مي‌داني كه هر شب اسير يك كابوس سياهم. چند شب پيش خواب ديدم كه در خياباني تصادف كرده‌ام و مرده‌ام. خون از بدنم سرازير مي‌شد، اما تو، پس از مدت‌ها، ديشب رخ نشان دادي! به وضع بي‌سامانم اميد تابيدي. در خلسه‌اي آرام فرو رفتم. تمنايم بود كه بماني. خيلي وقت مي‌شد كه به اين نقطه دوردست نيامده بودي.. ديشب تا خواستم قشنگ ببينمت، آماده رفتن شدي. مي‌دانم ديگر «تماشا» ندارم. روزهايم گم شده‌اند. حالِ غريق بركه‌اي متروك را دارم. فكر نكن با اين حرف‌ها ايرجِ تو به شكايت افتاده... خير! فراموش‌شدگي عادت من شده. بگذار از ياد‌ها بروم. نام و نشانم، پاك، شسته شود... من خودم را به اينجا تبعيد كرده‌ام. ذره‌ذره دارم از يادها مي‌روم محبوب من. مثل يك ساعت شني، هر دم از بالا به پايين مي‌افتم. از خاطره‌ها سُر مي‌خورم و بيش از گذشته، خالي مي‌شوم. تنها دلخوشي‌ام همين دم‌هاي كوتاه حضور تو است. در اين وانفسا چه موهبت بزرگي است كه تو سراغم بيايي. با تو ساعتي بنشينم. نغمه‌هاي خوش تو را كه از خانه كودكي‌ام به يادگار مانده، اينجا بشنوم... واي از آن صداي دلگشاي تو ايران‌ جان! حدس مي‌زنم ديشب، آخرين باري بود كه آمدي. مي‌دانم كه ديگر نمي‌آيي. دلخوشي من، ياد زيباي تو است. من به اين آساني نخواهم مُرد. بدان كه هر ماهي برايم امرداد است. دوباره مي‌خواهم در عطر ماندگار تنت غرق شوم. آه از آن بوي خوش تو... مثل آن زمان دارد به مشامم مي‌رسد. هنوز چيزهايي بين ما مانده. آن عطر دلربا، شبي كه با هم يك فيلم خوب ديديم؛ فكر كنم «باد صبا» بود. از سينما «شهر فرنگ» بيرون آمديم به سمت «شهر قصه» پيچيديم. خيابان بالا خلوت بود. از كنار پارك «ساعي» كه مانند راه ورودي جام‌جم، رو به بالا شيب دارد، بي‌توقف گذشتيم. به مغازه‌هاي عطر و ادكلن رسيديم. تو مكث كردي. رايحه دل‌آويزي به ما رسيده بود. در «وزرا»، هميشه عطرها به صف هستند تا انتخابشان كني. از ويترين شيكي عبور كرديم، همان را كه مي‌خواستي برايت خريدم. گفتي بوي اساطيري مي‌دهد، گويا عطار نيشابوري در آن نظر كرده. يادت آمد؟ شيشه‌اي سه‌گوش بود با درپوش سبز؛ يك عطر اصيل فرانسوي با مارك روونا (Rovena) . آه... مدل آن هم به يادم مانده ... ولنتاين (Valentine). تا اين واژه را به زبان آوردم، گفتي: ايرج، عين سفر به هفت شهر عشق! گفتم: آري. هيچ‌ وقت ملالي ما را نمي‌گرفت. حالا هر شب مي‌خواهم تو را ببينم و هر بار عطر پيراهنت در جانم بپيچد و من تماشايت كنم. مانند آن روزهاي روشن. اگر نيايي اين‌بار من سراغت مي‌آيم. دوست دارم روز سعادتم از راه برسد تا به محبوبم برگردم. من چه كاري در اين برزخ دارم؟ مطمئن باش به زودي مي‌آيم و به آن مكان خاطره‌انگيز مي‌روم. همانجا كه با تو هر صبح به عادت بورژواها قهوه و شكلات مي‌خورديم و درباره هر چيزي تئوري مي‌داديم. باور كن اراده كردم بروم به محل كارمان سري بزنم. از مرزها بگذرم، عمارت تو را ببينم. در همان اتاقي پا بگذارم كه نقطه شروع كارم شد. مي‌داني آنجا تو برايم تماشا داشتي و من هم براي تو. هر صبح كه مي‌آمدي حس جديدي مي‌‌آوردي. اكنون كه به سمت شرق خيره مي‌شوم، بغضم مي‌گيرد. اگر دوباره پس از سال‌ها، به سويت آمدم، باز هم مثل آن روز‌ها به من خيره شو... براندازم كن.
يادت هست يك شب ديگر هم به «وزرا» رفتيم؟ در شوق نگاهت، روي نيمكت پارك، كنارت نشستم. قرار ما هر هفته تماشا بود. فقط آواز ملايم زنجره‌ها مي‌آمد، اما همه‌ چيز در سينه تو بود. نقش يك معدنچي را بازي مي‌كردي. در آن نيمه روشن چراغ بالاي سرمان، به من چشم مي‌دوختي. بلد بودي از نگاه من حرف‌هايم را بخواني. آنها هر شب يك مجله حرف دارند. اما تو قصه‌خوان اين عاشق شده بودي تا همه ‌چيز را از شهرزادش بشنود...
 امروز ظهر جلوي آينه قدي ايستاده‌ام. از ميان سطح بي‌روح آن، خودم را مي‌توانم به زحمت تشخيص دهم. يعني اين، همان ايرج است كه زماني ساكن تهران بود؟ از او چه مانده؟ مي‌خواهم گمشده‌ام را در اين تيغ آفتاب پيدا كنم روزهايم را بگردم تا باز هم ساعي و عمارت تكرار شوند. 
 از ته آينه به همه جاي خانه سرك مي‌كشم. يادم مي‌رود كه اينجا غريب افتادم. همه‌اش بايد به خودم يادآوري كنم كه من مال اين شهر نيستم. امروز چون ققنوس از اين مدار بسته مي‌پرم. به جست‌وجوي محبوبم به داخل آتش مي‌روم. تو مي‌تواني وجود پر از راز مرا ورق بزني. همه تشويش‌ها را كه مرا دربند كشيده‌اند از من بگيري و آزادم كني...
ايرج از آن مكاشفه درون بيرون مي‌جهد. تقلا مي‌كند تا چشم‌هايش را باز كند. او در خانه‌اي دم‌كرده با تني سنگين و خيس از عرق، خود را از ملحفه مچاله شده بيرون مي‌كشد. بالاي تخت، نقش طاووس برجسته‌اي خودنمايي مي‌كند. در خلوتي اتاق، قهوه از شب مانده را با اكراه سر مي‌كشد. كيفِ بندي‌اش را از وسايل لازم پر مي‌كند. به نيت يك قرار عقب‌افتاده، كفش‌هايش را مي‌پوشد تا بي‌معطلي بيرون بزند و اگر بتواند خود را به دلگشاترين نقطه‌اي ببرد كه آرزويش را دارد. ايرج، سالك راه مي‌شود. صلات ظهر، به درازناي جاده‌اي مي‌رسد. آواز‌هاي ناخوانده‌اش را به ياد مي‌آورد. رشته‌هايي از صدا كه در وجودش فرو مانده. خواندن آنها مي‌تواند او را سبك كند. ايرج قصد دارد از ويرجينيا كنده شود و به سمتي ديگر برود.او به سوي جاده‌اي مي‌رود كه به «روزولت» منتهي مي‌شود. يعني هر نشانه‌‌اي كه مي‌تواند او را به محبوب دلش نزديك كند...
مسافر شرق، راهي طولاني طي مي‌كند. اينك آن آواز‌ها به زمزمه‌هاي آرامي تبديل شده‌اند... حالا مي‌تواند نفس‌هاي ايرانش را از دور بشنود: ...ايرج، تو همان كسي هستي كه از صفر شروع كردي و با عشقي بزرگ به اوج رسيدي؛ پس باز هم مي‌تواني از اين راه پرطاقت بگذري و به مقصد برسي.
 اگر به آنجا برسم. خاك خوبت را مي‌بوسم. با تمام وجود، خودم را به رگ‌هاي قلب شهر مي‌زنم. به نقطه‌اي تپنده مي‌رسم كه ديگر اسير كابوس‌هاي هر شبم نشوم... اول به سمت «ساعي» مي‌روم تا خاطره‌ها زنده شود و ساعتي در خيابان مجاور پارك، زير سايه‌هاي چنارستان آرام بگيرم، اما وقتي مي‌رسم نشانه‌ها را پيدا نمي‌كنم. پس درخت‌ها چه شدند‌؟ مسيرم را در خستگي به سمت پايين ساعي تغيير مي‌دهم. كمي جلوتر، به يك تقاطع پرتردد مي‌رسم. ماشين‌هاي بزرگ، كوچك، موتور‌ها و عابرها در هم كلاف شده‌اند. اين تقاطع گيج، كنار يك دانشكده قديمي است. با ظاهري آجرنما و تابلويي قديمي با چند كاشي ريخته. كم‌كم دارم اين مكان را به ياد مي‌آورم. وقتي از محل كارم در طبقه پنجم به بيرون خيره مي‌شدم، آن كاشي‌هاي آبي مرا به آرامشي عميق مي‌خواند. پي مي‌برم كه چند قدمي بيشتر با مقصد فاصله ندارم. در شلوغي رفت‌وآمد آدم‌هاي عجول، مي‌توانم به نقطه‌اي برسم كه مدار صفر خاطراتم رقم خوردند، نزديك‌تر مي‌شوم. ورودي همان ساختمان، اكنون در برابر ديدگان من است و شمايلي به رنگ آبي اطلسي دارد. جلويش مي‌ايستم. در غياب درختان، سايه‌اش، تمام قامتم را پر مي‌كند. بنايي كه مرا به سمت خواب‌هاي بي‌تعبيرم مي‌برد. درست جايي كه ساليان دور، محبوب زيبايم را آنجا يافتم. حس سنگيني به من دست مي‌دهد. دل به دريا مي‌زنم و به داخل مي‌روم. در اين مكان چقدر ماجرا از سرم گذشته. فقط چيزي كه مرا در اينجا نشان مي‌كند، كراوات اتونشده‌اي است كه از ديشب با آن خوابيدم و امروز بدجوري خودنمايي مي‌كند.
خوشبختانه مي‌توانم از نگهبان بي‌حواس عبور كنم. او گرم گفت‌وگو با تلفن است. خود را پاورچين به سمت كارت ساعت مي‌رسانم. همه نقاط را بلدم. با مهارت مي‌پيچم و خود را در آسانسور پنهان مي‌كنم. لابد نگهبان مي‌پرسد: تو كي هستي؟ از كجا آمدي؟
- اينجا در اصل خانه من است. كاش اين حقيقت را مي‌دانستي!
به هر طبقه كه وارد مي‌شوم بي‌سر و سامان‌تر از طبقه قبلي ست. اينجا هر روز طرحي بود، هر روز ديداري، نوشته‌اي از اهل فرهنگ به دستم مي‌رسيد. من به اينجا انس گرفته بودم. طبقه به طبقه، عمارت را سير مي‌كنم.در طبقه پنجم مايلم بيشتر بگردم. به زير پايم نگاهم مي‌افتد. همان كف‌پوش سنگي كه سالم مانده؛ مرمر قهوه‌اي با رگه‌هاي سفيد. انتخاب من بود، به اطرافم نگاه مي‌كنم. برايم آشكار مي‌شود. اينجا را هم آدم‌هاي غريبه‌اي پر كرده‌اند كه با من حس مشتركي ندارند. 
 سر و صدايي از اتاق‌ها به گوشم مي‌رسد. چيزي دستگيرم نمي‌شود؛ همه برايم گنگ و بي‌معنا هستند. تلاش مي‌كنم تعلق خود را به اين مكان پر از خاطره ثابت كنم، اما اين تقلا راهي به جايي نمي‌برد. براي ارتباط با ديگران لازم است كه مانند آنها باشم، اما هر چه پيش مي‌روم، نمي‌توانم خودم را با آنها تطبيق بدهم. سعي من بيهوده است. تصادفا چند نفر ديگر را مي‌بينم و به آنها نزديك مي‌شوم. مرا به چشم يك بيگانه نگاه مي‌كنند. پچ‌پچ‌ها و خنده‌ها را مي‌شنوم. انگار به زبان فراموش شده‌اي حرف مي‌زنند. از نگاهشان مي‌فهمم كه حضور من برايشان اهميتي ندارد و دوباره مكالماتشان را پي مي‌گيرند. آنها در اين ساختمان، چه كار دارند؟ به چه زباني گفت‌وگو مي‌كنند؟ حدس مي‌زنم الفباي باستاني است. چيزي شبيه زبان آرامي يا ساترايي در حروفشان هست. گويي زمان به‌ شدت به عقب برگشته باشد. به سده‌ها يا هزاران سال پيش. در اين ميانه من موفق مي‌شوم جاي آشنايي را پيدا كنم. كنار پنجره‌اي كه ميز كار من آنجا بود و محبوب دلم به ديدارم مي‌آمد. نفس عميقي مي‌كشم. اتاقي بايد اينجا باشد كه نيست! يعني چه اتفاقي برايش افتاده؟ يك آبدارچي به طرفم مي‌آيد. مي‌پرسم آن اتاق كجاست؟ تمسخري در لحنش هست. مرا به گوشه‌اي پرت‌افتاده مي‌برد. از اينكه دستم را گرفته احساس تهديد مي‌كنم. دري قفل شده نشانم مي‌دهد كه برايم آشناست، اما اكنون بي‌چراغ است و به زحمت مي‌توان از شيشه گرد گرفته‌اش، درون آن را ديد. از اين برخورد، حيرت و ترس برم مي‌دارد. ناخودآگاه مي‌خواهم خودم را خلاص كنم. ديگر نمي‌توانم آنجا را تحمل كنم. هر چند كه دوست ندارم برگردم. خانه‌اي كه در غربت دارم از اينجا هم تاريك‌تر است. نه اميد برگشتي مانده و نه رمقي براي ماندن. مات شده‌ام. بي‌سروصدا خودم را اخراج مي‌كنم. در همان تقاطع كنار عمارت در تراكم آدم‌ها جلو مي‌روم. تنه‌ام مي‌خورد به آنها. هوش و حواسم را از كف داده‌ام. متوجه مي‌شوم از چراغ قرمز گذشته‌ام! يك‌ دفعه با هجوم صدايي مهيب، همه ‌چيز در برابرم تاريك مي‌شود. يعني چه بلايي سرم آمده؟ حالات كجا هستم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون