چه جالب!
ساسان گلفر
باورتان ميشود كه همه كانالها برفك پخش ميكردند؟
البته براي خود ما كاملا باورپذير و حتي بديهي بود، چون هر پانزده كانال تلويزيوني كه در شهر غريب بيستوچهار ساعته به پخش برنامه مشغول بودند، هميشه همزمان يك برنامه را پخش ميكردند و ما فقط براي سر صحبت باز كردن كانال عوض ميكرديم. روش كار به اين صورت بود كه مثلا وقتي داشتيم برنامه كانال 3 را تماشا ميكرديم، من به دخترم ميگفتم: «پروانه خانم، بابا، ميشه بزني كانال 7 ببيني چي داره؟» دخترم هم ميگفت: «چشم!» بعد كانال را عوض ميكرد و ميرفت روي 7 و آنوقت ميگفت: «چه جالب! اين هم كه داره همون برنامه رو پخش ميكنه!» البته اين را وقتي ميگفت كه تردماغ بود. گاهي وقتها كه حوصله نداشت، ميگفت: «بابا خودت كه ميدوني كانال 7 هم همون برنامه رو داره.» و غرغر ميكرد و كانال را عوض ميكرد. اين را هم بگويم كه بچه من چون خيلي باهوش بود و هميشه دانشآموز نخبه كلاس محسوب ميشد اينطور جواب ميداد؛ بچههاي خانههاي ديگر كه خيلي باهوش نبودند، هميشه با يك «باشه» يا «چشم» خشك و خالي سر و ته قضيه را هم ميآوردند و مكالمات خانوادگي در همين جا به پايان ميرسيد.
آن روز صبح متوجه شدم كه شب گذشته در فرمانداري شهر غريب يك وزارتخانه جديد تشكيل شده كه قبلا فكرش را هم نميكرديم و آن هم «وزارت قطع تلويزيون» بود.
قطع تلويزيون در اين وضعيت اضطراري كه دست به گريبان تمام شهر ما و بلكه تمام دنياي پهناور شده بود، مصيبتي بزرگ به شمار ميآمد، اما مصيبت بزرگتر اين بود كه موقع صبحانه خوردن - در واقع صبحانه نخوردن- چيزي براي تماشا كردن نداشتيم. ميدانم كه باز هم بايد مساله صبحانه و ارتباطش با تلويزيون را تشريح كنم. در واقع در آن زمان حدود شش ماه ميشد كه «وزارت قطع صبحانه» تشكيل شده بود و اين وزارتخانه با تمام توان وظيفه تبليغ درباره اينكه «بياييد صبحانه نخوريم تا اقتصاد شهرمان از اينكه هست شكوفاتر شود» را بر عهده داشت كه البته خيلي هم لازم نبود تبليغ كنند، چون اقتصادمان پيشاپيش چنان شكوفا شده بود كه چيزي براي آنكه به عنوان صبحانه بخوريم وجود نداشت؛ نه شير پيدا ميشد، نه كره، نه پنير، نه مربا، نه عسل، نه تخم مرغ، فقط يك قرص نان ميماند كه آن را هم بايد براي ناهار و شام جيرهبندي ميكرديم. كاركرد تلويزيون در موقع صبحانه نخوردن هم اين بود كه سر ميز صبحانه مينشستيم و چهار مرد سيبيل كلفت را تماشا ميكرديم كه «ورزشهاي هوازي» انجام ميدادند. البته خودمان ناي آنكه بلند شويم و صبحانه نخورده ورزش كنيم را نداشتيم، اما تماشاي حركات آن چهار سيبيل كافي بود تا بدنمان خود به خود روي فرم بيايد و لاغرتر بشود.
آن روز صبح مجبور شدم به جاي صبحانه و تماشاي تلويزيون از جايم بلند شوم و حركات ورزشي چهار مرد را تا جايي كه در يادم مانده بود، تكرار كنم. گربه داشت تماشايم ميكرد. حتي يكبار هم ميو نكرد ولي با نگاه خيرهاش داشت ميگفت: «اين آدم معمولا رفتار موقري دارد، اما امروز صبح اصلا آدم قبلي نيست.» معناي نگاههاي بعدي گربه اين بود: «چه جالب! در وضعيت اضطراري از آدمها چه كارهايي كه سر نميزند!»
پينوشت: قسمت نهم اين داستان دنبالهدار روز يكشنبه منتشر ميشود.