در معيت فيلسوفِ رانندهها
محمد خيرآبادي
تاكسي جلوي پام ترمز زد. پريدم و از شلوغي خيابان گليم خودم را بيرون كشيدم. راننده، مرد ميانسالي با تهريش نامرتب بود، نفسش را بيرون داد و گفت: «خب، ده دقيقه يه ربعي اينجايي، توي اين ترافيك. آماده باش!»
جواب ندادم، فقط دستم را روي دريچه كولر گذاشتم به اين اميد كه كمي گرماي تابستان را كمتر كند. در تابستانهاي شهر، گرما و خاك و دود با هم فرمانروايي ميكنند و فقط پاييز است كه ميتواند سلطنت آنها را به زير بكشد.
راننده از پنجره بغلدستش نگاهي به خيابان انداخت و گفت: «ميدوني، آدم وقتي تو اين ترافيك گير ميكنه، تازه دوزاريش ميفته كه هيچ كنترلي روي زندگي نداره.»
گفتم: آره، دقيقا.
نفهميدم چرا فكرنكرده حرفش را تاييد كردم. خنديد. خندهاش خشك بود، مثل صداي فنر زنگزدهاي كه توي ماشين قديمي گير كرده باشد.
ادامه داد: «ميدوني چرا همه از هم متنفرن؟ چون انتظار دارن بقيه هم مثل خودشون فكر كنن ولي ميبينن نه، اينجوري نيست.»
سر تكان دادم و به فكر فرو رفتم. زل زدم به آدمهاي توي پيادهرو و توي ماشينها. همه آدمها گير كرده بودند و از چهرههاي شان پيدا بود كه هر كدام فكر ميكنند تنها خودشان گير نكردهاند!
وقتي به مقصد رسيديم، از تاكسي پياده شدم و با خنده گفتم: «خب، مرسي كه زنده موندم!»
راننده چشمكي زد و گفت: « آره تو زنده موندي، اما نميخواي بدوني چه بلايي سر بقيه مياد؟»
جملهاش مثل صداي پتك توي سرم پيچيد. جوابي براي سوالش نداشتم. خودم را جمع و جور كردم و تنها جملهاي كه به ذهنم رسيد اين بود: «حاجي دمت گرم » و خداحافظي كردم. شك ندارم كه حكيم و فيلسوفِ رانندهها بود.
به سمت سايه پيادهرو رفتم و فكر كردم شايد تنها چيزي كه ميشود روي آن حساب كرد، همين طنز تلخ راننده تاكسي و لحظههاي كوتاهي است كه ميشود در پناه آنها نفسي كشيد، لبخندي زد و به چيزي نامأنوس فكر كرد؛ حتي وقتي شهر پُرهياهوست و چرخ روزگار كجرفتار و بدكردار به نظر ميرسد.