نقدي بر رواج و گسترش گفتمان فلسفي
جايي كه فلسفه به كار نميآيد
محمدحسن ابوالحسني
بعضي ايدهها و افكار رسما در جايي ثبت نشدهاند و دلايل مطمئني مبني بر وجود آنها در دست نيست؛ شايد هيچ مورخي زير بار آن نرود كه در گزارش تاريخي خود از يك دوره، آن ايدهها را به حساب آورد، با اين حال ما ميتوانيم وجودشان را حس كنيم. ما وجود نامحسوس ايدهها را درمييابيم، اما تلاش ميكنيم براساس احتياط عقلي از آنها حرفي نزنيم.
سخن گفتن از ايدههاي نامحسوس، دشوار و مناقشهبرانگيز است، اما يكي از ايدههاي نامحسوسي كه شخصا گمان ميكنم در جامعه ما (يا برخي گروههاي اجتماعي خاص) ريشه دوانده و در حال گسترش است، اين است كه فلسفه ميتواند به بهبود زندگي شخصي كمك كند يا باعث رشد و پيشرفت جامعه شود. اين گروه فلسفه را براي درمان هر معضل و دردي به كار ميگيرند؛ از نااميدي شخصي گرفته تا معضلات اجتماعي. گاهي آسيبشناسي و نسخهنويسي فلسفي ممكن است جدي گرفته شده و در سطوح بالاي جامعه و سياست به كار گرفته شود. مثلا برخي دلسوزان و انديشمندان چندين دهه است كه مدام ميگويند جامعه ايراني بايد اصلاح شود و اگر اصلاح نشود نميتواند مدرن باشد. حال بر سر اينكه اصلاح بايد به چه طريق صورت گيرد توافقي وجود ندارد.
برخي معتقدند ذهن مردم ايران همچنان در عالم اسطوره و خرافه سير ميكند و مادامي كه ذهنيت اسطورهاي را رها نكرده و به ذهنيت تجربي و مشاهدهگرا روي نياورد، نميتواند مدرن باشد. برخي ديگر معتقدند آنچه دنياي مدرن را شكل داده معرفتشناسي جديد مبتني بر علم است، پس ما هم براي آنكه مدرن باشيم بايد فلسفه علم بخوانيم يا تلاش كنيم به نحو علمي بينديشيم!
برخي ديگر ادعا ميكنند ما در طول سالهاي قبل از انقلاب در دام ايدههاي ماركسيسم و مدهاي رايج زمانه افتاديم و نتوانستيم غرب را به نحو صحيح و ريشهاي بشناسيم؛ آنان توصيه ميكنند براي شناخت غرب بايد به دنبال مباني و ريشههاي تاريخي مدرنيته باشيم، مثلا لوتر و كالون و اصلاح دين را بشناسيم يا سراغ توماس آكويناس و فلسفه مدرسي برويم. برخي ديگر هم ادعا ميكنند براي شناخت غرب بايد سراغ منتقدان آلماني مدرنيته، مثل هايدگر و نيچه و هگل برويم، چراكه تنها آنان توانستند عمق مدرنيته را بشناسند و نقاط ضعفش را نقد كنند.
برخي معتقدند ما ايرانيان اساسا از انديشيدن مفهومي و فلسفي ناتوانيم و برخي ديگر توصيه ميكنند براي اينكه بتوانيم فلسفي بينديشيم بايد مدتي صرفا به ترجمه آثار غربي روي بياوريم. عدهاي هم كلا با توسعه و مدرنيته مخالفند و ميگويند در برابر هجوم ايدههاي غربي اتفاقا بايد بر اصالت فكري خودمان تاكيد كنيم. در اينجا سعي كردم بدون اينكه از نمايندگان هر ديدگاه نام ببرم، آسيبشناسيها و نگرشهاي عمدهاي را ذكر كنم كه درباره رابطه فلسفه با جامعه ايراني عرضه شده است.
تمامي اين تصويرها با همه اختلافي كه دارند، در چند وجه مشتركند؛ اول از همه اينكه تمامي آنها راه برونرفت از مشكلات اجتماعي و سياسي و تاريخي را يك راهحل اساسا فلسفي ميدانند. دوم اينكه نوعي نگرش نخبهگرايانه اتخاذ ميكنند كه به فيلسوفان و فرهيختگان جايگاهي والا بخشيده و به سايرين جايگاهي پستتر تعلق ميدهد. سوم اينكه با اتخاذ نگرش تكاملي تلاش ميكند جامعه را از وضعيتي تاريك و دهشتناك و آميخته به جهل به سوي وضعيتي روشن و مترقي و عقلمحور سوق دهد
اين تمايز بسيار مهم است.
آسيبشناسان فلسفي از وضع كنوني جامعه ناراضي هستند و دليل اصلي توسعهنيافتگي را جهل و ناتواني فكري قلمداد ميكنند. ايشان مدعي هستند كه اصلاح جامعه تنها از رهگذر يك انقلاب معرفتي و فلسفي ميسر است، انقلابي كه ما را به سرمنزل روشنايي و عقل ميرساند. تضاد فلسفي بين عقل و جهل يكي از مضاميني است كه از قرن هجدهم ذهن فيلسوفان و مصلحان اجتماعي را به خود مشغول داشته. قرن هجدهم به عصر روشنگري (enlightement) معروف بود يعني عصري كه فيلسوفاني همچون ولتر، ديدرو، دالامبر و كندرسه با نفوذ باورهاي كهن، خرافات و نهادهاي مذهبي بر اذهان مردم جنگيدند و تلاش كردند جامعهاي مبتني بر عقل، مدارا و پيشرفت بسازند. روشنگران ديدگاهي ثنوي نسبت به جهان داشتند؛ آنان معتقد بودند يك سوي جهان عقل ايستاده كه به داوري صحيح درباره امور دست ميزند و همهچيزهاي خوب و زيبا را ميآفريند و در سوي ديگر جهل قرار گرفته كه تعصب و زشتي ميآفريند.
عقل همواره با جهل در جدال بوده و از دست آن در رنج است. آسيبشناسان فلسفي ما، خواسته يا ناخواسته، همين نگرش را اتخاذ كردهاند؛ آنان هم معتقدند كه براي اصلاح جامعه بايد به نجات آن از دست خرافات و باورهاي كهن دست زده و جامعهاي عقلاني آفريد. در مقابل، ديدگاهي وجود دارد كه با آسيبشناسي فلسفي مخالف است و تذكر ميدهد كه جامعه مدني و نهادهاي باثبات سياسي بر اصلاحات معرفتشناختي و فلسفي تقدم دارند. آنچه جامعه را اصلاح و به مسير درست هدايت ميكند، تلاشهاي گام به گامي است كه مردم در عرصه اجتماع و سياست انجام ميدهند. البته نميتوان انكار كرد كه هر يك از آسيبشناسيهاي فلسفي واقعيتي را بيان ميكنند، همچنين نبايد انكار كرد كه مطالعه فلسفه از بسياري جهات مفيد است، اما تمامي مشكلات جامعه را در ايدهها و انديشهها خلاصه كردن مطلوب به نظر نميرسد. مطالعه فلسفه هر اندازه هم كه مطلوب باشد، فعاليتي فردي و مختص به حوزه خصوصي است و چندان به درد حوزه عمومي نميخورد. مخاطبان فلسفه، همواره عدهاي محدود هستند و استدلالهاي فلسفي تنها بر همين عده محدود اثر دارد، به همين دليل نبايد عرصه عمومي را به محلي براي يافتن حقيقت فلسفي و عقلاني بدل كرد.