«گُل و قداره پس از 16 سال دوباره به صحنه ميرود»
بهزاد فراهاني: بوي منهتن و وال استريت ميآيد
پيام رضايي/ سه بعدازظهر اوايل شهريورماه است و من آمدهام به تماشاخانه ايرانشهر و ايستادهام جلوي در سالن استاد سمندريان. در بستر سياهرنگ سالن همهمه جوش و خروش بازيگران پيچيده است اما از لابهلاي صداهاي جوان صداي پختهاي را ميشنوم كه آشناست. رد صدا را كه ميگيرم ميرسم به بهزاد فراهاني. در جايگاه تماشاگران نشسته و آماده است تا صحنه بعدي را تمرين كند. گوشه سالن گروه نوازندگان سازشان را كوك ميكنند. در گوشهاي ديگر گروه كارگرداني و منشي صحنه زمانبندي و ديالوگها را بررسي ميكنند. صداي آشناي ديگري هم شنيده ميشود. دنبال صاحب صدا كه ميگردم مهرداد عشقيان را ميبينم كه «كاكا رستم» اين نمايش است؛ گوينده تواناي راديو نمايش كه بارها و بارها صدايش را در نمايشهاي راديويي شنيدهام. بر صحنهاي كه هيچ دكوري ندارد تنها يك صندلي هست. «من بازيگر ادا اطواري هستم! از اينايي كه حرفاشون ميره رو مخ آدم! برا همين ممنون ميشم اگه وسط تمرين سرو صدايي نباشه. دارم راست ميگم! اذيت ميكنه!» فراهاني اين جملات را طنزگونه به گروهش ميگويد و برصندلي وسط صحنه مينشيند. لحن و صدايش با آن طنازي هميشگي لبخندي را بر لب همه مينشاند و همه را آماده ميكند تا زمان در تمرين نمايش «گل و قداره» به عقب بازگردد. «سلام داش آكل!»، «سلام اسحاق!» و اسحاق خبر مردي را به داش آكل ميدهد كه ساعتهاست منتظر اوست. مرد وارد ميشود و خبر ميدهد كه شوي بلقيس از دنيا رفته و داش آكل به وصيت او سرپرست بلقيس و مرجان دختر اوست. «چرا من؟!» و اين درام نمايش «گل و قداره» است. روايتي از داستان «داش آكل» نوشته صادق هدايت كه چندسال پيش خود فراهاني در مقام نويسنده، كارگردان و بازيگر آن را به صحنه برد. «من نخستين بار كه روي صحنه رفتم سال 1337 بود. جوانكي بودم كه توي مدرسه درس ميخواندم. تمام لحظاتش را به ياد دارم. از آن زمان تا الان لحظهاي نيست كه در تئاتر روي صحنه رفته باشم و چيزي از آن لحظه را از ياد برده باشم. در سينما اين اتفاق افتاده، در تلويزيون افتاده، اما در تئاتر اين طور نيست. در تئاتر هر چه بر من گذشته يادم مانده. هم خوشيها و هم ناخوشيها. هرچندسعي كردم ناخوشيهايش را كناري بگذارم.» اين حرفهاي بهزاد فراهاني است. او از فضاي تئاتر دلخور است و گلايه دارد:«متاسفانه هرچه ميگذرد احساس ميكنم دارند گيوتين را براي تئاتر آماده ميكنند. فكر نميكنم ديگر شجاعانه به طرف تئاتر بروم.» ميپرسم چرا استاد؟و صداي او و نواي تار درهم ميپيچند و غمانگيزتر جلوه ميكنند: «دردناك است. با اينكه به من لطف دارند؛ معاونت، بچههاي هنرهاي نمايشي، خانه هنرمندان. سعي ميكنند احترام مرا حفظ كنند. اما واقعيت اين است كه هيچ نيروي ياريگري نيست. به جز دو سه استثنا همه اينها بازدارندهاند. حتي وقتي مديري بازدارنده نيست زير دست او اين كار را ميكند. آدم مدام كاهيده ميشود. اينقدر كاهيده ميشود كه همه خلاقيتش را از دست ميدهد.»داش آكل وارد قلعه فرضي بلقيس ميشود و مرجان با چاي از او پذيرايي ميكند. سنگيني اينبار بر شانههاي داش آكلِ بر صحنهاي كه نيست هم پيداست. اين صحنه 16 سال پيش هم خلق شده بود. با بازيگراني ديگر و زمانهاي ديگر. «عشق خلق همان لحظههاست. عشق خلق لحظههاي ناب تئاتري است». اين بازيگر پيشكسوت تاكيد ميكند به تماشاگر باج نميدهد: «ميداني كه من از اين باجها نميدهم كه نمايشنامه بايد كمدي باشد، مزه بيايد، به چيزهاي خاصي بند كند تا مردم بخندند و بيايند. من اهل آوردن فلان عروسك به تئاتر نيستم. اينها فقط براي خلق يك لحظه ناب است » و البته ميگويد خيلي دوست داشته بهمن مفيد «كاكا رستم» را بازي كند: «من دو ماه و نيم دنبال اين داستان بودم. اما نشد...»مرجان با پيرمرد خانهزاد كه نوكر خانه است دارد درد دل ميكند. پيرمرد كلامي طنزآلود به او ميگويد و مرجان
در حالي كه از صحنه بيرون ميرود اداي او را درميآورد و فراهاني: «نه! سياه بازي نه! اين صحنه چخوفي است! هجو نكن! متانت مرجان را حفظ كن. تو يك دختر تاريخي در اين قصه هستي.»ميپرسم اين اجرا با اجراي 16 سال پيش چه فرقي دارد و ميگويد هوشمندانهتر است. وقتي باز ميپرسم هوشمندانهتر يعني چه؟ سر حرف باز ميشود كه «رئاليسم دارد از تئاتر ما رانده ميشود. بيشتر تئاترهايي كه ميبينم با تاثير از مسخرگيهاي تلويزيون دارد به پوچي ميرسد. براي رزميدن با سينما يا تلويزيونهاي بيگانه حالا ما هم راه افتادهايم و داريم حركتهاي آنچناني ميكنيم!» البته بزرگترين دغدغه نويسنده و كارگردان نمايش گل و قداره از بين رفتن فرهنگ غني ايران است:«فرهنگ غنيمان را داريم ميفروشيم و كنار ميگذاريم. نميدانم. من احساس ميكنم هم بوي منهتن ميآيد و هم بوي وال استريت. اين بو ميآيد. چيزي كه ميتواند ما را تبديل كند به بخش بد هنر هند، بخش بد هنر تركيه دارد ميآيد. اينقدر جلوي كار شريف را ميگيريم تا آخرش ديگر هيچ چيز نماند.»كاكا رستم به پاتوق داش آكل ميآيد و بلقيس را از او خواستگاري ميكند: «من فقط مراقبم احدي باعث آزار اهل اين خانه نباشد. اما اگر دلي به دلي ميل داشت من حرفي ندارم جز مهيا كردن بساط بزم.» جملات شاعرانه و زيبا. شخصيتهاي تاريخي و لحن كلاسيك مرا به اين فكر ميبرد كه «گل و قداره» براي اكنون ما چه حرفي خواهد داشت؟ بلند فكر ميكنم و بهزاد فراهاني ميگويد: «بزرگترين مساله از دست دادن بخش عمدهاي از ارزشهاي فرهنگيمان است و اينكه يادمان نميآيد ما اينها را داشتيم. ما جوانمردي و فضيلت را داريم از ياد ميبريم. اينها روبيده شدن فضيلت است. فرهنگ ما فرهنگي بالا و غني بود. به چه روزي داريم ميافتيم. تعداد بنگاههاي معاملاتي در تهران بزرگ دارد از تعداد مدرسهها و كتابخانهها فراتر ميرود. اين يعني چي؟ گل و قداره حديث همين فرهنگ غني است. يادآوري است.»بلقيس رو به داش آكل ميكند و ميگويد: «بساط عروسي من و مرجان بايد در يك روز باشد. خواستگار او در راه است... » و داش آكل كه خودِ فراهاني نقش او را بازي ميكند سنگين و اندوهگين اطاعت ميكند و... شور جواني، پختگي سالها، نواهاي ايراني و خيلي چيزهاي ديگر آدم را ميبرد به يك جاي آشناي دور. كجا؟ اين جهان برساخته متعلق به كجاي جان من بوده است؟ كجاست؟ كه هم پيداست و هم ناپيدا؟ در همين سوالهاست كه من خداحافظي ميكنم. از تماشاخانه ايرانشهر بيرون ميروم. تلفن همراهم زنگ ميخورد. پا به جهان معاصر ميگذارم.