نقد فيلم استيو (Steve) به كارگرداني تيم ميلانتس2025
شعار زده
محمد يراقي
فيلم استيو به كارگرداني تيم ميلانتس، بازنمايي يك روز آشفته در مدرسهاي اصلاح و تربيت است؛ تلاشي براي روايت بحراني كه از دل جامعه برميخيزد اما در مرز اخلاق فردي متوقف ميماند. اثر به جاي شكافتن زمينههاي نهادي، نگاهش را بر وجدان مدير متمركز ميكند و از همان آغاز مسيرش را با نيت خير تثبيت ميسازد. بحرانها پيدرپي ميآيند، فاصلهاي براي تحليل نميگذارند و درنهايت به چرخهاي از شدت حسي تبديل ميشوند. روايت مدام فشار را بالا ميبرد تا ضرباهنگ فرو ننشيند، اما هر گره فقط يادآور همان مفهوم اوليه است؛ مردي فرسوده در نظامي خسته كه شكست او از پيش قطعي است.
تغيير زاويه ديد نسبت به رمان مكس پورتر، ميدان ادراك را محدود كرده است. در متن ادبي، ذهن نوجوان مركز تجربه بود و آشوب دروني او مسير شناخت را تعيين ميكرد. در فيلم، اين جايگاه به مديري منتقل شده كه جهان را از منظر وجدان ميبيند. با اين جابهجايي، مساله طرد و خشونت به نظارهاي از فرسودگي بدل ميشود و شبكه روابط انساني به رابطهاي يكسويه فرو ميكاهد. نوجوانان و معلمان در محدوده نشانههاي اخلاقي محصورند، هركدام كاركردي دارند براي سنجش ظرفيت دروني مدير. انتخاب از پيشتعيينشده مركز همدلي، امكان چندصدايي را حذف كرده و فيلم را به طرحي بسته از وجدان فردي رسانده است.
تماشاگر نيز در اين ميدان جاي روشني ندارد. ميلانتس ميخواهد حس همدلي را هدايت كند، اما دوربين با هر بار نزديكتر شدن به استيو، فاصلهاي تازه ميان او و بيننده ميكشد. قابهاي فشرده و انباشت لحظههاي رنج، بيش از آنكه همدردي بسازند، او را از دسترس بيرون ميبرند. استيو در اين وضعيت به نشانهاي از خستگي بدل ميشود، نه شخصيتي زنده. تماشاگر در موقعيت نظاره قرار ميگيرد، بيآنكه راهي براي پيوند احساسي بيابد. نوجوانان نيز به سطحي از حضور تقليل يافتهاند كه نه تداوم دارد، نه اثر عاطفي. جهان فيلم به شكلي هدايتشده احساس توليد ميكند اما آن را به تجربه تبديل نميكند.
در لايه رواني، اثر بر شدت عاطفه تكيه دارد و از فاصلهگذاري ميان مشاهده و داوري غفلت ميكند. رنج بهمثابه نتيجه به نمايش درميآيد، نه پرسشي كه بايد كاويده شود. مخاطب زودتر از آنكه زنجيره علل را ببيند، بر مدار تأثر قرار ميگيرد. حذف مكث و انباشته شدن تحريك، به فرسودگي حسي ميرسد و قلههاي متوالي ارزش خود را از دست ميدهند. شور اوليه به تدريج فرو مينشيند و از آن فقط حس هدايتشدهاي باقي ميماند كه جايي براي تأمل نميگذارد.
زبان تصويري اثر نيز از همين منطق پيروي ميكند. حركت بيوقفه دوربين و تدوين شتابزده، انرژي بالايي ايجاد ميكند اما لايههاي معنا را باز نميكند. سكوت و كندي حذف شدهاند و تعليق در ضرباهنگ خلاصه شده است. صحنهها با ريتمي تند ميگذرند، بيآنكه چيزي به شناخت اضافه شود. ميلانتس با وسواس در حفظ تپش، اجازه نميدهد روايت نفس بكشد. در نتيجه، تنش بالا ميماند اما مسير ادراك در نقطه اول متوقف است.
شخصيتپردازي نيز در چارچوبي بسته پيش ميرود. اطرافيان استيو بيشتر عملكرد دارند تا صدا. نقش آنها نه در گسترش فهم موقعيت، بلكه در تثبيت جايگاه اخلاقي مدير خلاصه ميشود. انتقال تمركز از شاي به استيو، مسير تجربه را از درون ذهن نوجوان بيرون كشيده و نگاه را بر چهره خسته بزرگسال متمركز كرده است. جهان فيلم از درون ميچرخد، بيآنكه تضادي زنده در آن جريان داشته باشد. هر نشانه به تكرار معنا ميرسد و در نهايت، فيلم به گفتاري درباره خستگي بدل ميشود، نه مواجههاي با آن.
زمان فشرده يكروزه ظرفيت آن را داشت كه پيوند كنشهاي فردي و نتايج جمعي را آشكار كند، اما فشردگي بيوقفه اوجها و حذف لحظههاي آرام، همهچيز را در سطحي يكنواخت از اضطراب نگه ميدارد. پايان بر چيزي نميافزايد، فقط بازگويي همان مسير است. ريتم، بهجاي روايت، نقش خود را به رخ ميكشد؛ شكلي پرهياهو با دروني خسته و تكراري.
اقتباس از منبع ادبي نيز با همان ضعف همراه است. رمان بر آشفتگي ذهني بنا شده بود، اما فيلم در تلاشي براي سامان دادن به آن، آگاهي را به يك مركز منتقل كرده است. دفترچهها، اعترافها و تصميمها چرخهاي ميسازند كه از بيرون بسته است. هيچ داده نهادي وارد نميشود، هيچ تضاد ساختاري بروز نميكند. فيلم به روايت خستگي ميرسد، بيآنكه منطق آن را روشن كند. تحليل در مرز احساس متوقف ميماند و دلسوزي جاي انديشه را ميگيرد.
جهان بيرون قاب نيز بيصداست. سياستهاي داخلي، تضاد نقشها و نسبت مجازات و پاداش، در حد اشاره باقي ماندهاند، چون نيروهاي ساختاري وارد كنش نميشوند، فيلم در مدار وجدان فردي ميچرخد و در نهايت از خطر تهي ميشود. جهاني كه همهچيزش با نيت خوب آغاز ميشود و در همان نقطه پايان مييابد.
اثر در ظاهر در حال انفجار است اما در عمق، از انديشه تهي شده. تجربهاي پرصدا كه در سكوت ذهن تماشاگر خاموش ميشود؛ سينمايي كه بيش از آنكه بفهمد، احساس ميفروشد.