• 1404 چهارشنبه 30 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6170 -
  • 1404 چهارشنبه 30 مهر

تحمل بايدش

محمد خيرآبادي

در بازار كنار بساط دستفروشي، چشمم افتاد به قفسي كه از شاخه درخت آويزان بود. پرنده توي قفس، سفيد بود و كوچك، با دم سياه و منقار نارنجي رنگ. چشم‌هايي غمگين و بيمار داشت. در پرهايش كه مي‌‌دانم اگر بازشان مي‌‌كرد كل قفس را مي‌‌گرفت، انگار نيرويي نبود. لحظه‌‌اي به من خيره شد. احساس كردم سرنوشت غم‌‌انگيزش را پذيرفته و به زودي همه رمقش را از دست خواهد داد. صبح بود و باد خنكي مي‌‌وزيد. آن بالا در آسمان همه‌ چيز زنده بود. پرنده‌‌ها شادمان و غزلخوان از اين طرف به آن طرف پرواز مي‌‌كردند و اين مرغ كوچك به دام افتاده، داشت رو به سوي ضعف و شايد نابودي مي‌‌رفت. همين‌طور كه ايستاده بودم و نگاهش مي‌‌كردم، سعي كرد تكاني به خودش بدهد. پاهايش نااميدانه حركت مي‌‌كرد و شكمش تند تند بالا و پايين مي‌‌شد. اما خيلي زود يك گوشه نشست. پرنده‌شناس نيستم ولي ترديد نداشتم كه دارد مي‌‌ميرد. خواستم بروم جلو و از صاحبش بخواهم آزادش كند. نگاهي به چهره مرد دستفروش انداختم و منصرف شدم. گفتم شايد بتوانم بخرم و آزادش كنم. ولي نه تنها قيمت پرنده دستم نبود بلكه به گمانم پرنده ارزان‌‌قيمتي هم به نظر نمي‌رسيد. در شلوغي بازار كم‌‌كم خودم را به قفس نزديك كردم. متوجه شدم طفلك بالش شكسته و انگار بدنش هم آسيب ديده. گفتم حتما دستفروش اين پرنده را جايي پيدا كرده و حالا دارد تيمارش مي‌‌كند. خودم را تسلي دادم كه حتما حواسش به او هست. در خنكاي يك صبح اول پاييز، وقتي كه باقي پرنده‌‌ها بالاي سرت با شور و شعف در حال خواندن و پروازند، مردن بايد خيلي دردناك باشد. در لحظاتي كه رو به سوي مرگ مي‌‌روي، سختي‌‌هاي زندگي چگونه به يادت مي‌‌آيند و آن چيزهايي كه خواسته بودي و بهشان نرسيده‌‌اي چگونه بيخ گلويت را مي‌گيرند؟ اصلا پرنده‌‌ها به چه فكر مي‌‌كنند؟ چه چيزهايي برايشان مهم است؟ در چشم‌‌هاي پرنده محبوس، اندوهي بود كه در چشم‌هاي سالخوردگان ديده مي‌‌شود. آنهايي كه آرام آرام به مرگ خو مي‌‌كنند. با چشم‌هايش مي‌‌گفت: رهايم كنيد، نه براي آنكه بپرم، براي آنكه بميرم. در آن لحظه‌ من از همه پرندگان بي‌‌عار و بي‌‌تفاوتي كه بالاي سرش در رفت و آمد بودند، به او نزديك‌تر بودم. كار و بارم را رها كرده بودم و به هيچ چيز فكر نمي‌‌كردم جز چشم‌هايش. حتي بال‌هايش اهميتي نداشت، آن چشم‌هايش بود كه مقهور مرگ شده بود.
با كمي ترس، سر صحبت را با مرد دستفروش باز كردم. همان طور كه حدس مي‌‌زدم، پرنده زخمي را جايي پيدا كرده بود و با توجه به تجربه‌‌اش در نگهداري كبوترها، تصميم گرفته بود كمي به او رسيدگي كند. مي‌‌گفت مشكلي ندارد و به زودي حالش خوب مي‌‌شود. نمي‌‌دانستم چطور به او بگويم كه چشم‌هاي پرنده چيز ديگري مي‌‌گويند! چطور به او بگويم كه در چشم‌هاي پرنده پذيرش مرگ را ديده‌‌ام! چطور به او بگويم حتما پرنده‌‌ها هم به چيزهايي در زندگي فكر مي‌‌كنند و چيزهايي را احساس مي‌كنند و غصه‌ها مي‌خورند و نااميدي‌ها به جانشان مي‌افتد! فقط چند كلمه گفتم كه لطفا حواسش بيشتر به پرنده باشد و اگر به دكتر نياز است دريغ نكند، كه با نگاهي سنگين همراه با «به تو ربطي نداره، خودم مي‌دونم چيكار كنم» جواب گرفتم. دو روز بعد دوباره گذرم به آن راسته افتاد. مرد دستفروش نشسته بود سر بساطش و از قفس پرنده خبري نبود. با پاهاي مردد به سمتش رفتم. سرش را بلند كرد. در ميان جمعيت خط نگاه‌مان به هم برخورد كرد. احساس كردم من را شناخت. در چشم‌هايش يك جور غم و كلافگي بود. با ترس و لرز گفتم: سلام. چيزي شده؟ گفت: ولش كردم بره. در هواي خنك صبح و در آسمان بالاي سرمان، هيچ پرنده‌‌اي نبود. به اين فكر كردم كه شايد پرنده‌هاي دو روز قبل توي آسمان، بي‌‌عار و بي‌تفاوت نبودند و در انتظار رفيق دربندشان و به سبب نگراني از اين طرف به آن طرف پرواز مي‌كردند و شايد فقط دلم مي‌خواست اين طور فكر كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون