• 1404 دوشنبه 12 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6180 -
  • 1404 دوشنبه 12 آبان

فائزه گر‌گيج، دختري از روستايي محروم در سيستان و بلوچستان كه پزشكي قبول شد

تمام سعي‌ام را مي‌كنم كه نااميدتان نكنم

هميشه فكر مي‌كنم زندگي مثل يك نردبان است، آدم‌ها هر مرحله از زندگي‌شان روي يك پله‌اش ايستاده‌اند

 هيچ چيز قشنگ‌تر از اين نيست كه آدم قدم به قدم به آرزوهايش برسد و حسرتش روي دلش نماند

 

 غزل   حضرتي

روستاي لاربالا، جايي حوالي زاهدان در سيستان و بلوچستان است. روستايي دورافتاده از شهر، با امكانات روستايي با جمعيتي كه به ۵۰۰‌نفر نمي‌رسد. زنان و مردان روستا كارشان يا دامداري است يا كشاورزي. مردان روستا صبح به صبح راهي صحرا مي‌شوند يا مي‌روند سر  زمين‌هايشان. جوان‌ترها هم يا در معدن كار مي‌كنند يا كارگري. روستا، فقط يك مدرسه ابتدايي دارد. بچه‌ها اگر بخواهند بيشتر از ابتدايي درس بخوانند، بايد ۳۰ كيلومتر را طي كنند تا به مدرسه ديگر برسند. «فائزه» يكي از همين دخترها بود. در خانواده‌اي پرجمعيت زندگي مي‌كند. دوست داشت درس بخواند. نه فقط ابتدايي كه دوست داشت ديپلم بگيرد و دانشگاه برود. آرزو داشت به جاي اينكه برود خانه شوهر، درس بخواند.آن‌قدر هم درسش خوب بود كه معلم‌ها و مدير مدرسه‌اش هميشه تلاش مي‌كردند اسمش را در مقطع بعدي بنويسند تا اين دختر عاشق تحصيل، جا نماند. همين هم شد. تا آخر دبيرستان كه فائزه توانست با كمك معلم و مدير و خواهرش و البته اراده خودش، بخواند. اما تا همين‌جا هم خيلي راه رفته بود و بقيه همين را هم نخوانده بودند. او اما آرزوي دانشگاه داشت. نمي‌خواست بماند در خانه و خانه‌داري كند. فائزه شايد تجسم اين حرف است كه آنچه را واقعا مي‌خواهي، وقتي رويايش را ببافي، به دستش مي‌آوري. فائزه روياي دانشگاه داشت، روياي درس خواندن، روياي پزشك شدن، اما اين رويا به قدري برايش دور از دسترس بود كه بعد از ديپلم نشست در خانه پدر و مشغول خانه‌داري شد. نمي‌دانست چطور بايد براي كنكور بخواند. امكاناتي نداشت كه دلش خوش باشد به آنها. نه كتابي، نه كلاسي. خودش مي‌گويد خداوند آدم‌هاي مهربان را سرراهش گذاشت و آنها دستش را گرفتند. فائزه در ۲۵‌سالگي اراده كرد به خواندن براي كنكور با كتاب‌هاي درسي و چند كتاب تستي كه همان آدم‌هاي مهرباني كه دايم از آنها به نيكي ياد مي‌كند، در اختيارش گذاشته بودند. فائزه رفت و آمد و تست زد و بي‌خوابي كشيد و درس خواند تا پزشكي قبول شد آن‌هم دانشگاه سراسري. فائزه امسال كه راهي دانشگاه مي‌شود 27‌ساله است. 7 سال سخت و نفسگير پيش رو دارد، دلمشغولي بزرگش، تامين هزينه‌هاي تحصيلش است؛ از خوابگاه گرفته تا هزينه رفت و آمد و خورد و خوراك و كتاب و جزوه. او در گفت‌وگويي كه با «اعتماد» داشته از حس و حالش مي‌گويد، از اراده‌اي كه به خرج داده و از مشوق‌هايي كه نداشته. او شايد تنها دختر روستايشان و تنها دختر چند روستاي اطرافشان و اصلا تنها دختر روستاهاي آن منطقه باشد كه همت كرده، درس خوانده و دانشجوي پزشكي شده است. 

   فائزه! تو بعد از سال‌ها به درس و كتاب برگشتي. كمي برايمان داستان بازگشتت به تحصيل را بگو. چه شد كه دوباره عزم درس خواندن كردي؟ 

من بعد از هفت سال به درس و كتاب برگشتم. من بچه نهم يك خانواده پرجمعيت هستم. 27‌ساله هستم و مادرم را 9 سال پيش از دست داده‌ام. پدرم هم 65 سالش است و كشاورزي مي‌كند. ديپلم گرفتن من خودش داستاني دارد چه برسد به درس خواندنم براي كنكور. روستاي ما (لاربالا) از توابع زاهدان در استان سيستان و بلوچستان است. فاصله ما تا شهر زياد است. وقتي مي‌خواستم از ابتدايي به راهنمايي بروم، با كلي مشكلات دست و پنجه نرم كردم.

   چه مشكلاتي؟ نبود مدرسه راهنمايي و دبيرستان در روستايتان و دوري راه؟

بله، من پنج سال دبستان را در روستاي خودمان درس خواندم. معلم دبستانم ديد درسم خوب است، اصرار كرد كه براي ادامه تحصيل به شهر بروم. خودش پرونده‌ام را آورد به همراه خواهرم من را ثبت‌نام كردند. سه سال راهنمايي را در خانه يكي از فاميل‌ها در شهر ماندم، چون روستاي خودمان دور بود و نمي‌توانستم رفت و آمد كنم. اول دبيرستان را به خانه يك فاميل ديگر رفتم، بعدش مجبور شدم برگردم روستا، اما چون خيلي به درس و مدرسه وابسته شده بودم و بزرگ‌ترين دلخوشي‌ام درس خواندن بود، نمي‌توانستم آن را رها كنم، به خاطر همين به خانه خواهرم كه يك روستا بالاتر از ما و به شهر نزديك‌تر بود، رفتم و از آنجا به شهر رفت‌وآمد مي‌كردم. شايد باورتان نشود آنجا هيچ امكاناتي نداشت، نه برق داشت نه آب. وقتي از مدرسه مي‌آمدم در كارهاي خانه كمك مي‌كردم. شب كه مي‌شد با نور چراغ يا شمع درس مي‌خواندم. در آن سال‌ها هم چندين‌بار لوح تقدير گرفتم. طوري درسم خوب بود كه وقتي سال آخر دبيرستان بودم و مديرمان ديد براي ثبت‌نام كنكور نرفتم، خودش ثبت‌نامم را انجام داد، اما فقط در حد ثبت‌نام بود، من نمي‌دانستم بايد چطوري براي كنكور درس بخوانم، بايد چكار بكنم. دور و اطرافم كسي نبود بپرسم. رفت‌وآمد هم برايم سخت بود، امكانات زيادي نداشتم. 

  يعني بعد از دبيرستان ديگر درس نخواندي؟ 

سال 95 دبيرستانم را تمام كردم و خانه‌نشين شدم، ولي هيچ‌وقت روياي درس خواندن از سرم بيرون نرفت. در آن 7 سال هيچ كدام از كتاب‌هايم را باز نكردم، اما همه كتاب‌هاي دوره راهنمايي و دبيرستانم را نگه داشتم و هيچ‌وقت از خودم دورشان نكردم. انگار برايم يك اميد بودند و قرار بود برايم معجزه كنند و واقعا هم برايم معجزه كردند. خدا خانم عبيري را برايم فرستاد. در خانواده هم كسي مانع درس خواندن من نبود، چون مي‌دانستند امكاناتش نيست. اين وسط فقط علاقه خودم بود و تشويق خواهرم.

  چه زماني دوباره به درس و كتاب روآوردي؟

من بعد از 7 سال دوري از كتاب و درس و مدرسه در بهمن 402 شروع كردم به خواندن و كل سال 403 را براي كنكور درس خواندم. سال 404، هم كنكور دادم هم ترميم نمره انجام دادم. در اين مدت هم چون خيلي از درس و مدرسه دور شده بودم، سخت ياد مي‌گرفتم. طول مي‌كشيد درسي را ياد بگيرم. صبح‌ها خيلي زود بيدار مي‌شدم، روزانه 17‌ساعت درس مي‌خواندم، شب‌ها تا جايي كه مي‌شد درس مي‌خواندم. هر دو هفته يك‌بار براي آزمون بايد يك مسيري را مي‌رفتم تا شهر، وسيله حمل و نقل نبود. كسي هم نبود من را ببرد. همين مشكل و استرس ايجاد مي‌كرد. 

  چه كلاس‌هاي كنكوري مي‌رفتي؟ اصلا كلاس مي‌رفتي؟ كتاب‌هاي تست و آزمون داشتي؟

من هيچ كلاس كنكوري نرفتم، فقط از كتاب‌هاي درسي و تستي كمك گرفتم. براي اين چند سال دوري، سخت ياد مي‌گرفتم و همه‌چيز يادم رفته بود. در خانواده قبل و بعد از من هيچ‌كس بيشتر از ابتدايي درس نخوانده. در آشناها و فاميل هم كسي نبود به من كمك كند. هر كمكي مي‌خواستم از مشاور كمك مي‌گرفتم. من سعي خودم را مي‌كردم، ايشان هم از طريق گوشي با صبر و حوصله جواب من را مي‌دادند.

  از چه زماني به پزشكي علاقه‌مند شدي؟

من وقتي دبستاني بودم براي مادرم مشكلي پيش آمده بود و بايد دياليز مي‌كرد. من اكثر وقت‌ها با او به بيمارستان مي‌رفتم. وقتي آنجا دكترها و پرستارها را مي‌ديدم دارند به بيمارها كمك مي‌كنند، آن در ذهنم نقش بست و ديگر نتوانستم فراموشش كنم.

  تو مشكل شنوايي داري. اين مشكل مانعي بر سر راهت براي درس خواندن نبود؟

مشكل شنوايي دارم كه ارثي است و از سمعك استفاده مي‌كنم. اين مشكل برايم امتياز محسوب مي‌شد. اكثر وقت‌ها در خانه‌مان سروصدا زياد بود، من سمعكم را خاموش مي‌كردم تا سروصدا ديگر اذيتم نكند. سر جلسه كنكور هم اذيتم نكردند اجازه دادند با خودم ببرمش. 

  وقتي قبول شدي، چه حسي به تو دست داد؟ فكرش را مي‌كردي پزشكي قبول شوي؟

اصلا فكرش را نمي‌كردم پزشكي آن‌هم در دانشگاه دولتي قبول شوم. نهايتش فكر مي‌كردم پرستاري يا مامايي قبول شوم. باورش برايم سخت بود كه پزشكي قبول شوم و اين از لطف پروردگار است. هميشه فكر مي‌كنم زندگي مثل يك نردبان است، آدم‌ها هر مرحله از زندگي‌شان روي يك پله‌اش ايستاده‌اند. وقتي داشتم براي كنكور مي‌خواندم دانشجويان پزشكي را مي‌ديدم، مي‌گفتم يعني مي‌شود من هم يك روزي قبول شوم و كنار آنها بايستم. الان كه قبول شدم به آنهايي كه مدرك گرفتند، نگاه مي‌كنم و سعي مي‌كنم خودم را تا آنجا بالا ببرم. مي‌دانم راه سخت و طولاني در پيش دارم، اما به خدا اعتماد و باور دارم. وقتي قرارشده پزشكي قبول شوم، حتما درش حكمتي ديده. در يك‌سالي كه درس مي‌خواندم خيلي وزن كم كردم. شب و روزم يكي شده بود. اصلا بيرون نمي‌رفتم و هزاران اتفاق ديگر كه توضيحش برايم سخت است. بعضي‌ها مي‌گفتند الكي داري وقتت را هدر مي‌دهي، درس مي‌خواني فايده‌اي ندارد، خيلي‌ها درس خواندند و در خانه بيكار نشستند. بعضي‌ها هم بي‌تفاوت بودند، ولي وقتي قبول شدم و ديدند زحماتم جواب داده، خيلي‌هايشان حسرت خوردند كه چرا درس نخواندند و الان من را الگوي بچه‌هايشان قرار مي‌دهند. 

  مشوقي هم در اين ميان داشتي؟

يكي از لذت‌بخش‌ترين لحظات، زماني است كه به زحمات خانم عبيري و خواهرم و مشاورم فكر مي‌كنم. آنها، تنها مشوق‌هاي من بودند. كارهايي كه براي من كردند، خارج از انتظارم بود، ولي آنها از خودگذشتگي كردند تا من احساس راحتي كنم. اين براي من خيلي ارزشمند است و غيرقابل چشم‌پوشي است. در همه سختي‌ها كنارم بودند و نگذاشتند نااميد شوم. مي‌خواهم به شكل ويژه از آنها تشكر كنم و بگويم كارهاي زيادي برايم انجام داديد كه هيچ‌وقت قادر به جبران آنها نيستم، ولي تمام سعي‌ام را مي‌كنم كه نااميدتان نكنم.

  در مدرسه به كدام درس بيشتر علاقه داشتي؟

در دبيرستان درس زيست‌شناسي را بيشتر از همه درس‌ها دوست داشتم، مديرمان اصرار مي‌كرد رشته رياضي را انتخاب كنم، اما من به خاطر علاقه‌ام پيشنهادشان را قبول نكردم. 

  چه خاطراتي از مدرسه در ذهنت مانده؟

هر روز از مدرسه براي من خاطره محسوب مي‌شود؛ اردوهايي كه مي‌رفتيم، شيطنت‌ها و شوخي‌هاي بچه‌ها و رقابت‌هايمان براي اول شدن در خاطرم مانده. 

  رابطه معلم‌ها با تو چطور بود؟ 

با معلم دبستانم هنوز در ارتباطم، هميشه حالم را مي‌پرسد، از وقتي شنيده قبول شدم، بيشتر پيگير كارهايم است. در دبيرستان هم با معلم شيمي و زيست‌شناسي صميمي‌تر بودم و بيشتر هوايم را داشتند. 

  روزي كه رتبه‌ات آمد، كجا بودي و چطور فهميدي؟

روزي كه رتبه‌ام آمد، روي زمين كشاورزي بودم و داشتم به همسايه‌مان كمك مي‌كردم. از طريق مشاورم متوجه شدم كه رتبه‌ها اعلام شده. 

  كمي از احساست موقعي كه رتبه‌ها يا نتيجه كنكور آمد،  بگو.

وقتي كه كنكور با تمام سختي‌هايش، ناملايماتش، با روزهايي كه بايد مي‌رفتي بيرون تفريح مي‌كردي ولي خانه نشستي و درس خواندي تمام شد زماني كه نتايج اعلام شد تمام آن سختي‌ها و مشكلات صبر و انتظار همه‌شان يك‌جا دود شدند و از بين رفتند. انگار نه انگار كه يك سال تمام جان كندم از ته دلم خدا را شكر كردم و بي‌نهايت خوشحالم.

  از مدرسه شما كسي چنين رشته‌اي قبول شده؟

راستش من دوباره مدرسه نرفتم و از آنجا خبري نگرفتم. ولي از طريق يكي از اقوام‌مان كه همانجا درس خوانده فهميدم كه بيشتر دختران كلاس ما ازدواج كردند و الان دو، سه تا بچه دارند. 

  چه چيزي تو را هل داد كه قبول شوي؟

دليل قبول شدنم علاقه و پشتكارم بود. من حسرت درس خواندن را در چشم‌هاي تك‌تك آدم‌هايي كه دوروبرم هستند، ازدواج كردند و بچه دارند، ديدم. نخواستم اين حسرت در دلم بماند. هميشه خواستم اول به خودم و بعد به آدم‌هايي كه اطرافم هستند و من از نزديك شرايط‌شان را مي‌بينم كمك كنم و قبول شدن‌، من را به هدفم نزديك‌تر مي‌كند.

  با مساله شنوايي كه داري مشكلي براي خواندن رشته پزشكي نداري؟

نه، براي شنوايي مشكل خاصي وجود ندارد، از سمعك استفاده مي‌كنم و مي‌شنوم. 

  وقتي درست تمام شود مي‌خواهي چه كار كني؟ مي‌خواهي در منطقه خودتان بماني و طبابت كني؟

الان آرزويم اين است كه اين 7 سال درس و دانشگاه راحت بدون دغدغه طي بشود و مشكل خاصي پيش نيايد. 7 سال چيز كمي نيست، ممكن است هزار اتفاق بيفتد. من بر اساس رشته‌اي كه قبول شدم (پزشكي تعهدي) تعهد دارم يك برابر و نيم تحصيلم در منطقه‌اي كه قبول شدم براي دولت خدمت كنم. فعلا برنامه‌ام همين است كه بعد از اتمام درسم در همان مناطق محروم، هرجايي كه دولت مشخص كرد، طبابت كنم و به مردم خدمت كنم و بعد هم برگردم به شهر خودم، مگر اينكه خدا برايم برنامه ديگري بچيند. 

  الان بايد خوابگاه بگيري؟ براي هزينه تحصيل مشكلي نداري؟

يكي از مشكلات الان من خوابگاه است، چون من دانشگاه ايرانشهر قبول شدم و خوابگاه ندارم براي اسكان در آنجا بايد خانه اجاره كنم يا خوابگاه خصوصي بگيرم و اين خودش براي من مشكل ايجاد كرده. من هنوز به خانواده‌ام نگفتم دانشگاه، خوابگاه دولتي ندارد. آنها به‌شدت سختگيرند. من به اين شرط قرار شد بروم ايرانشهر كه خوابگاه دولتي داشته باشد، در غير اين‌صورت قبول نمي‌كنند. من بهشان حق مي‌دهم، اينكه يك دختر بخواهد در جامعه نا امن آن‌هم در يك شهر مرزي ، تنها زندگي كند سخت است. الان خودم هم نمي‌دانم چكار كنم. از همين تريبون از مسوولان خواهش مي‌كنم صداي ما را بشنوند و فكري براي ما كه خوابگاه نداريم و از راه دور مي‌آييم، بكنند. الان دانشگاه‌هايي كه پذيرش دختران دارند، بايد به فكر خوابگاه آنها هم باشند. من با توجه به اينكه دانشگاه دولتي قبول شدم و هزينه سنگين دانشگاه آزاد را ندارم، اما به هر حال هزينه رفت و آمد، خورد و خوراك، كتاب و جزوه و تحصيل را دارم كه خانواده بايد تامين كند. اميدوارم بتوانم از پسش بربيايم.

  حاضري به دختران يا پسراني شبيه خودت براي رسيدن به جايي كه آرزويش را دارند، كمك كني؟

چراكه نه، اگر كاري از دستم بربيايد، با كمال ميل انجام مي‌دهم، چون هيچ چيز قشنگ‌تر از اين نيست كه آدم قدم به قدم به آرزوهايش برسد و حسرتش روي دلش نماند.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون