• 1404 چهارشنبه 21 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6188 -
  • 1404 چهارشنبه 21 آبان

مردي كه خورشيد مي‌فروشد

اميد مافي

در ميان اشك‌ها و لبخندهاي روزگار و بر سكوي سردِ انتهاي پياده‌رو، مردي ايستاده و خيره‌كننده‌تر از هزار چتر منور، به نور نه چندان غليظ خورشيد مي‌نگرد. مردي شبيه بيد مجنونِ خزان زده‌اي كه پيش رويش باميه‌هاي طلايي چيده شده. انگار قرص‌هاي كوچك خورشيد را در سيني چيده تا اندكي از گرماي آن را به زندگي‌هاي خاكستري بفروشد. تا زير منگنه معاش دلش چنگ نخورد و گيتارها در پيچ و تاب مغزش به نواختن خو نگيرند. 
او مرد باميه‌هاي خوش‌رنگ است. چهره‌اش نقش خورده در گذر سال‌ها و دستانش، دفتر خاطراتي از رنج و تلاش در روزگاري كه از اين جيب به آن جيب راه زيادي نيست، بس كه خالي است... اما در ني‌ني چشمانش، آرزويي روشن مي‌درخشد. آرزويي به قامت يك عروسك كوكي. عروسكي كه تنها يك عروسك نيست، بلكه كليد جهاني جادويي و پر جاذبه است براي دختركش. دختري كه در آشيانه محقر اجاره‌اي در انتهاي شهر، با چشماني مالامال از انتظار، پدر را جست‌وجو مي‌كند. او نمي‌داند پدر براي اين هديه كوچك، چقدر بايد مِنّ و مِن كند و چند باميه بايد بفروشد؟ 
مرد باسخاوت و بي‌سخافت نذر كرده همه باميه‌هايش را بفروشد تا يك قدم ديگر به رويايش نزديك‌تر شود. با اينكه گلوي خفه زندگي به سختي مرد را صدا مي‌زند اما او كماكان كيمياگر عشقي است كه مي‌كوشد تلخي زندگي را به حلاوت اميد بدل كند.
اما كاش اين داستان، اين فيلم ترسناك و اين نمايش تراژيك پاياني شيرين داشته باشد.حقيقت اين است كه دستمايه اين عشق، به اندازه توان او نيست و به همين دليل ساده اندوه روي جناق سينه‌اش افتاده است. آخر تا پاسي از شب، تنها مشتريان انگشت‌شماري گذرشان به اين پياده‌رو مي‌افتد و محتملا سود اندكش، به زور و زحمت هزينه نان و پنير گچي را تامين مي‌كند، چه برسد به عروسكي كه در ويترين مغازه‌‌اي شيك، با نگاهي معصوم به او زل زده و از فرط شرمساري خود را به در و ديوار ويترين مي‌كوبد. 
طفلك مرد باميه‌فروش كه دلش به اندازه خزر بزرگ است، ولي جيبش به قدر كوير لوت تهي. طفلك او كه عروسك كوكي سهميه سرنوشتش نيست تا با آن لهجه ناشناس به نماد روياهاي بر باد رفته و آرزوهاي ماسيده مبدل شود.
در پايان روزي هراسناك و منفعل، وقتي چراغ‌هاي شهر سوسو مي‌زنند و صداي موسيقي از ماشين‌ها بلند مي‌شود، او با سيني نيمه‌ پُر خود و با آرزويي دور، شب را به شب گره مي‌زند و راهي خانه فكسني و اجاره‌اي جنوب شهر مي‌شود. با اين همه هنوز اميدوار است. شايد فردا، روزي باشد كه بتواند آواز عروسك كوكي را به خانه ببرد و گلخند را بر لبان دردانه‌اش بنشاند.خدا را چه ديديد. شايد همين فردا همه باميه‌هايش را بفروشد و در جايي بلندتر از روياهايش اتراق كند. شايد! من هرگز چيزي را از تو پنهان نكرده‌ام دخترم، حتي پيش پا افتاده‌ترين سواحل را با تو قسمت كرده‌ام و هر وقت نبوده‌اي سهمت را از هر برگ و باراني كه بر چترم باريده است كنار گذاشته‌ام...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون