درباره نوولا «زني از ميان تاريكي» و اقتباس سينمايي آن
دشيل همت تقديم ميكند
علي رستگار
«زني از ميان تاريكي» با عنوان «داستان عشقي خطرناك» آخرين رمان كوتاهِ دشيل همت است كه زمان حيات او به چاپ رسيد. يك «نوولا» و رمان كوچك و جمع و جور كه نشر رايبد منتشر كرده و در امتداد نگاه تيره و تار و نيشدارِ همت و تجربه زيستهاش در فضاي كارآگاهي و جنايي است.
جمله اول كتاب «مچ پاي راستش پيچ خورد و زن بر زمين افتاد» كه نقاشي آن روي جلد هم به چشم ميخورد، عصاره آن چيزي است كه همت ميخواهد درباره قهرمان زن و همچنين قهرمان مرد داستانش به ما بگويد. او نشاني سرراست شخصيتهايش را همان سرچراغي قصه به ما ميدهد: لغزش. لغزشي البته تقديري و ناخواسته و از بدِ حادثه كه گريبان لوييز فيشر و برازيل را ميگيرد و آنها را گرفتار موقعيتهايي ميكند كه رهايي از آن، به غايت دشوار است و عزم و ارادهاي آهنين ميطلبد.
در ميان اين لغزش، سهم خودِ شخصيتها هم كم و بيش محفوظ است، لوييز به عنوان زني غريبه كه براي شكوفا شدن استعداد خوانندگي و برگزاري كنسرت، دل به حمايت مردي ذينفوذ و سرمايهدار به نام رابسون ميبندد اما همين رابسون بعدا بلاي جانش ميشود و احساس مالكيت به او دارد. بخشي از لغزش برازيل هم چه در گذشته كه باعث زندان رفتن او شده و چه در زمان كنوني كه باز در معرض قانون و مجازات قرار ميگيرد، به خاطر حضور در لحظه اشتباه و بدتر از آن دخالت در اموري است كه باعث گرفتاري او ميشود. راستش «زني از ميان تاريكي» آنطور كه منتقدان در زمان انتشار داستان آن را «مسحوركننده» دانستند، نيست و قطعا پيازداغش را به خاطر اسم و اعتبار دشيل همت زياد كردند اما نميتوانيم در همين سفره كوچك پهن شده، پيريزي و بسط يافتنِ هوشمندانه قصه را نبينيم. اينكه همت دو كاراكتر زن و مردِ دچارِ لغزش را با هم روبهرو ميكند، اما در ادامه و پس از افزايش چالشهاي اين آشنايي، كار را به دوستي آنها ميكشاند و هر دو شخصيت دستگير و ياورِ هم ميشوند. «زني از ميان تاريكي» به جذابيت و پييچيدگيهاي «شاهين مالت»، «كارآگاه كانتيننتال»، «نفرين داين»، «خرمن سرخ» و «تركه مرد» (آخرين رمان و داستان بلند همت) نيست اما نويسنده حتي در همين سقف و مختصات داستاني كه براي روايت درنظرگرفته، اصلا كوتاهي نميكند و در قصهاي سرراست، زن و مردي را از مسيري پرچالش و بحراني عبور ميدهد و خواننده را هم در اين همسفري، به درك و دريافتي تازه از چالشهاي زندگي ميرساند.
شايد يكي از علل سبك بودن «زني از ميان تاريكي» حركت داستان در سطحي ساده است و شخصيتها از زيرمتن و عمق چنداني برخوردار نيستند. با اين حال حرفي كه مدنظر همت است جلوتر از داستان ميايستد و اين رمان كوتاه را واجد ارزش ميكند؛ لوييز، زني تنها و غريبه از ميان تاريكي پيرامونش و فضاي مردانهاي كه به چشم ابزار و به قصد التذاذ به او نگاه كرده و باعث افتادن و لغزش او شدهاند، برميخيزد و مسير روشني را براي خودش ترسيم ميكند. از اين زاويه داستان حتي در سال نگارش يعني 1933 ميلادي هم اثري پيشرو و جسورانه است و رجوع دوباره به آن در امروز هم در سنخيت كامل با آگاهي، عزم، اراده و استقلال زنان براي حضوري موثر در جامعه قرار دارد.
وفاداري به چه قيمت؟ اگرچه فيل روزن سال 1934 (يك سال پس از انتشار داستان در قالب پاورقي در مجله ليبرتي) فيلمي وفادار از رمان كوتاه «زني از ميان تاريكي» ساخت اما با اقتباس جذابي روبهرو نيستيم و بهمراتب جذابيتهاي كتاب بيشتر است. اينجا حضور ستارهاي چون في ري در نقش لوييز لورينگ (همان لوييز فيشرِ كتاب) كه پيش از اين در «كينگ كونگ» و فيلمهاي اريش فون اشتروهايم درخشيده و جزو ستارگاني بود كه به سلامت مرحله گذار از دوران صامت به سينماي ناطق را پشت سر گذاشت نيز به كار نميآيد و بازي خامدستانه و اغراقهايش، امكان همذاتپنداري را از تماشاگر ميگيرد. بازي رالف بلامي در نقش جان برادلي (همان برازيلِ كتاب) نيز بيش از حد لاقيد و سرخوشانه است و چندان التهابِ موقعيت سختي كه در آن قرار دارد را به مخاطب منتقل نميكند. به عنوان مثال در كتاب دليل باز بودن هميشگي در خانه برازيل قانعكننده است و او را به ياد در قفل شده سلول زندان مياندازد اما در فيلم كمي سبكسرانه با اين موضوع مهم برخورد ميشود. جايي از فيلم لوييز به جان برادلي ميگويد: «من جاي تو بودم، اون درو قفل ميكردم» اما برادلي با پوزخند و پيپ در دست ادامه ميدهد: «من از درهاي قفل شده خوشم نمياد». فارغ از استراتژي كارگردان كه خواسته مرز باريك شوخ طبعي و درامي جدي را رعايت كند و درعمل نتوانسته، بلامي هم در بازي و انتقال احساسات و وضعيتي كه در آن است، بلاتكليف به نظر ميرسد. شايد اگر پاي همفري بوگارت (سم اسپيدِ شاهين مالت) درميان بود اين تعادل خيلي ظريف و هنرمندانه برقرار ميشد و جان برادلي هرچقدر كه دلش ميخواست مجاز به لاقيدي و شوخي با تلخترين مفاهيم بود. حتي بازيگر معتبري مثل ملوين داگلاس با آن سبيل داگلاسي (منسوب به داگلاس فيربنكس) در نقش توني رابسون (همان كين رابسونِ كتاب) هم باوجود اينكه عملكرد بهتري از بازيگران ديگر دارد، آنطور كه انتظار ميرود به عنوان قطب منفي و شرور ماجرا روي مخاطب تاثير نميگذارد و حضورش خطري جدي براي شخصيتهايي مثل لوييز و جان برادلي نيست. يعني باوجود نيت بد و اعمال شرارتباري كه از او ميبينيم، باز هم انگار همهچيز در سطح است و نميتوان آن را جدي گرفت.
بخشي از اين سبكسري فيلم به كارگردان و طراحي اتمسفر قصه برميگردد كه دراين وضعيت نميتوان توقع بالاتري هم از بازيگران داشت. بخشي هم كاملا متاثر از سادگي داستان همت است و سادا كوان و چارلز ويليامز به عنوان نويسندگان فيلمنامه و فيل روزن به عنوان كارگردان هم به اقتباسي وفادارانه بسنده كردند و ارادهاي براي افزودن لايههاي بيشتر به داستان و شخصيتها را نداشتند. از اين جنبه، نظرات منتقدان وقت «ورايتي» در تمجيد از فيلم با عباراتي همچون «بسيار پركشش» و «ملودرامي با ريتم تند» نيز بيشتر تعارف و تبليغ يا از سرِ ارادت به دشيل همت به نظر ميرسد. هرچند بايد اذعان كرد كه بخش مهمي از قضاوت ما نسبت به فيلم و جنس بازيها، برآمده از نگاهي امروزي و به پشتوانه تماشاي كلي درام پيچيده سينمايي در گذر زمان است و شايد اين متن، داوري درستي براي فيلمي مربوط به سالهاي آغازين دهه 30 ميلادي نباشد اما باز از همان تاريخ و قبل از آن ميتوانيم نمونههاي درخشان سينمايي را احضار كنيم و با لذت و هيجان از آنها حرف بزنيم. ضمن اينكه امتياز 9/5 از 10 در سايت IMDB هم تا حد زيادي ميتواند گوياي حال و روزِ اقتباس سينمايي «زني از ميان تاريكي» باشد. فيلم در اوايل روايت تصميم گرفت راهي متفاوت از كتاب طي كند كه حتي در همين امر هم ناموفق است. برخلاف كتاب كه بلافاصله ما را با قهرمان زن همراه و به مرور موقعيت بحراني او و برازيل را براي ما روشن ميكند، فيلم از زندان و آزادي مشروطِ جان برادلي شروع ميشود؛ آغازي نه چندان جذاب كه وقوع حادثهاي در نقضِ اين آزادي را قابل پيشبيني ميكند. به جز نمايشِ خانه كلانتر گرنت، پدر هلن (ايولينِ كتاب) و تفاوتهايي درباره رنگ پيراهن لوييز (در كتاب و اوايل حضورش زني سرخپوش است و در ابتداي فيلم زني با لباس سفيد) و پارهاي مواردِ جزيي، باقي فيلم وفاداري كاملي به كتاب دارد. شايد آن چيزي كه در فيلم كمي بهتر از كتاب منتقل شده، حسادت زنانه هلن (ايولين) به لوييز باشد كه باوجود مهرباني و كمك به مداواي پاي زخمي لوييز در اوايل روايت، خطر حضور رقيبي جدي را حس ميكند كه باتوجه به ادامه داستان ميبينيم ابدا ظني بيراه هم نيست. همچنين در فيلم چندان تمركز روي لهجه و غريبه بودن لوييز نيست كه تصميم درستي به نظر ميرسد اما دركتاب چند جا روي اين مساله تاكيد ميشود و فريبا ارجمند هم در ترجمه برخلاف شخصيتهاي ديگر كه امريكايي هستند و محاورهاي حرف ميزنند، از ادبيات رسميتري براي جملات لوييز استفاده ميكند. تصميمي كه چندان هم تعيينكننده نيست و تا حدودي نيز نظم و يكدستي نوشتاري داستان را برهم ميزند. درمجموع فيلم «زني از ميان تاريكي» تنها اعتبارش را از نام همت ميگيرد، كمااينكه آن آپاستروف اسِ و نشانِ مالكيتِ ابتداي تيتراژ فيلم و «زني از ميان تاريكي دشيل همت» خود گوياي همهچيز است. بنابراين در مقام قياس بين كتاب و فيلم، ترديدي در انتخاب اولي و برتري آن وجود ندارد و خواندن «زني از ميان تاريكي» و ديگر رمانهاي كوتاه، جيبي، خوشدست و خوشخوانِ از نويسندگان بزرگ دنيا كه نشر رايبد در قالب مجموعهاي با عنوان «اتاق نوولا» منتشر ميكند، به دوستداران ادبيات پيشنهاد ميشود.