• 1404 پنج‌شنبه 6 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6200 -
  • 1404 پنج‌شنبه 6 آذر

رقص سالسا سر قبر‏

اسدالله امرايي

داستان‌هاي كوتاه خانوادگي و اجتماعي با پايان‌بندي غيرمنتظره و چاشني طنز و حتي اندكي هيجان هنر آذردخت بهرامي در «رقص سالساي جاستين تيمبرليك بر سر مزار صدام كافر» است كه نشر چشمه منتشر كرده.
پنج داستان اين كتاب در موقعيت‌هاي زماني و مكاني بسيار متفاوتي رقم خورده‌اند، به قلم چيره‌دست آذردخت بهرامي و بر اساس مناسبات اجتماعي و خاطرات مشترك جمعي، چنان دلنشين و موشكافانه نوشته شده‌اند كه بي‌اغراق هر سطر از آن همذات‌پنداري خواننده را برمي‌انگيزد.
هر كدام از داستان‌ها راوي و موضوع جداگانه‌اي دارد. در صفحات ابتدايي اولين داستان، خود را ميان بازي در يك جمع دوستانه مي‌يابيد. داستاني كه در اوج سادگي و ظرافت مفاهيم زيادي در بردارد. در دومين داستان پيامك‌هاي يك گوشي ماجراي زندگي زوجي را روايت مي‌كند؛ پيامك‌‌هاي اينباكس يك گوشي قديمي كه فقط پيام‌هاي دريافتي را در بر دارد و خواننده بايد جواب‌هاي ارسال شده را خود در ذهنش حلاجي كند. داستان سوم اندر احوالات همسايه‌اي است كه اتفاقات ناخوشايند همسايه ديگرش را گزارش مي‌كند و همين گزارش‌ها روحيه راوي را به شما مي‌نماياند. خانم كم‌سواد داستان چهارم در خلال گفت‌وگوهايي خواندني و عاميانه با دكتر محله، راز بانمكي را فاش مي‌كند و در داستان پنجم، مكالمه مشكوك يك صاحبخانه با برقكار ساختمان و متخصص دوربين‌هاي امنيتي را شاهد هستيم.
خنده‌ام گرفت. كاش روبه‌روي هم بوديم، پشت يك ميز فسقلي، توي يك كافي‌شاپ. روي ميزمان هم يك شمع روشن و يك گلدان كوچك بونساي بود. پرسيد: «چرا مي‌خنديد؟... آدم مهربوني نيستيد؟... اشتباه مي‌كنم؟» بين هر جمله‌اش سه ‌تا نقطه و سه ‌تا ويرگول و سه ‌تا هم نقطه‌ويرگول داشت. با خنده گفتم: «دوستان و همكارام من رو مهربان صدا مي‌كنن. حتي غريبه‌ها هم تو اتوبوس و مترو و كوچه‌خيابون مهربان صدام مي‌كنن.» با تأني گفت: «اون وقت چرا؟... همين‌جوري كه نيست؟... حتما يه دليلي داره.» باز سه نقطه و سه ويرگول و سه نقطه‌ويرگول. «خب البته بعد از اينكه مي‌بينن به كسي كمك مي‌كنم اين رو بهم مي‌گن.» با خنده گفت: «كه اين‌طور. پس درست حدس زدم.» خنديدم: «بله و برام جالبه كسي كه من رو نديده بهم اين‌طوري مي‌گه.» با تأني گفت: «خب خانوم، اين كاملا مشهوده. احتياج به هوش هم نداره. شما مهربانيد كه زنگ زدين تا گزارش يه كودك‌آزاري رو بدين.» دلخور گفتم: «هنوز نمي‌خواين بدونين چي ديدم؟» چيزي نگفت. بعد پرسيد: «خب چرا فكر مي‌كنين من نمي‌خوام بدونم؟» دلخور گفتم: «يعني بگم؟» با مكث گفت: «بفرماييد، منتها شمرده بگين لطفا تا من بتونم بنويسم.» نفسي كشيدم و شمرده گفتم: «آقايي در همسايگي ماست...» كه پرسيد: «ببخشيد، اين آقا چند سالشونه؟» شاكي گفتم: نمي‌دانم. نمي‌شد به كسي كه صدايش اينقدر طنين و اِكو دارد بدوبيراه گفت. شمرده گفت: «منظورم اينه كه ميانسالند يا جوون يا پير؟» گفتم: «پير كه نيست، چون بچه‌ش هشت، نُه سالشه.» شاكي بودم، اما زيرپوستي. شمرده گفت: «آمارها مي‌گن غيرممكن نيست كه مرد يا زني پير بچه‌دار بشه.» گفتم: «البته استثناست.» شمرده گفت: «شايد. شايد شما درست بگين.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون