نگاهي به نمايش «والس تصادفي» به كارگرداني پريسا مقتدي
مار و پلهاي ميان اميد و سقوط
صبا رادمان
«والس تصادفي» به كارگرداني پريسا مقتدي، روايتي صحنهاي از مواجهه انسان با مرز ميان زندگي و مرگ است؛ نمايشي كه در قالب بازياي ظاهرا ساده، قراراست مفهوم تقدير، اختيار و تكرار را به چالشي فلسفي و احساسي بدل كند.
اين اثر كه بر اساس متني از ويكتور هاييم و با دراماتورژي وحيد رهجوي در تالار قشقايي تئاتر شهر روي صحنه رفته، تلاشي است براي ترجمه يك موقعيت فلسفي به زباني اجرايي و ديداري. آنچه در ظاهر بازياي ساده ميان زن و مرد (فرشته) است، در عمق خود به جدالي ميان آگاهي و تسليم، ميل به زيستن و پذيرش فنا و بار ديگر تلاش براي بودن تبديل ميشود؛ تجربهاي كه هم ذهني است و هم حسي، هم تراژيك و هم كميك.
كارگردان با طراحي ميزانسنهايي دقيق و زباني بصري مينيمال، توانسته است از محدوديت صحنه پلي به جهان ذهني و عاطفي مخاطب بزند. فضاي اجرا آگاهانه خلوت و كنترل شده است؛ در مركز صحنه مبل قرمز رنگي قرار دارد كه نقطه كانوني رابطه دو شخصيت است، و در پسزمينه درِ شيشهاي مثلثی شكل ديده ميشود كه مرد (فرشته) روي آن اعداد و امتيازهايي مينويسد تا سرنوشت زن را تعيين كند. اين در، علاوه بر كاركرد روايياش، در سطح نمادين، مرز ميان زندگي و مرگ را تداعي ميكند؛ دري كه ميتواند گشوده شود و زن را به حيات بازگرداند، يا بسته بماند و او را به جهان مرگ هدايت كند.
تركيب اين دو عنصر - مبل قرمز و در شيشهاي - در عين سادگي، ساختاري معنادار ميسازد كه تنش ميان ميل و عقل، احساس و قضاوت را به چشم تبديل ميكند.
روابط دو شخصيت بر محور بازي و امتيازدهي شكل گرفته است؛ بازياي كه در منطق دراماتيك نمايش، شباهتي آشكار به بازي «مار پله» دارد. هر امتياز، حركتي به سوي بالا يا سقوطي ناگهاني است و اين رفت و برگشت مدام، تمثيلي از چرخه اميد و يأس انساني است. اين بازي، با شوخطبعي و طنز دروني خود، تماشاگر را مدام در تنشي ميان خنده و اضطراب نگه ميدارد.
بازي دو بازيگر، بهويژه در نيمه نخست اجرا، روان، يكدست و هماهنگ است. زن و مرد در ضرباهنگ گفتوگوها و مكثها تسلط كاملي دارند و توانستهاند در لحظات درست ميان طنازي و تلخي و اضطراب جابهجا شوند. بازيگر زن با توانايياش در ايجاد تعليق، خنده و ترديد، مخاطب را به دل موقعيت ميكشاند و با كنترل بدن و بيان، احساسات متضاد را در لحظهاي كوتاه منتقل ميكند. بازي مرد (فرشته) نيز سنجيده و دقيق است، هرچند گاه كمي سرد و مكانيكي به نظر ميرسد؛ ويژگياي كه با نقش او به عنوان نيرويي داورگونه و بيطرف تناسب دارد.
اگرچه در نيمه پاياني نمايش، اين بازي مدام، بالا و پايينشونده، كه در ابتدا نفسگير و جذاب است، گاه از ريتم ميافتد و تكرار موقعيتها سبب خستگي مخاطب ميشود. كشدار شدن برخي ديالوگها و تكرار الگوهاي گفتوگويي، ضرباهنگ پرتحرك نيمه نخست را كند ميكند و از تنش دراماتيك ميكاهد. با اين حال، كارگردان با درك درست از ظرفيت موسيقي و بدن، در لحظات مناسب با افزودن رقص و موسيقي، دوباره تپش و ريتم را به اجرا بازميگرداند.
در پايان، پريسا مقتدي برخلاف متن اصلي ويكتور هاييم، تصميم ميگيرد پاياني روشن و احساسي براي نمايش رقم بزند. در حالي كه در نسخه اصلي، سرنوشت زن در ابهام و برزخ رها ميشود، اينجا با تركيب ملودي والس گونه و احساسي «سارا مكلاكلن» پاياني خوش و رهاييبخش همراه با غمي شيرين (احساسات مرد از اينكه زن آنجا را ترك و به زندگي باز ميگردد) شكل ميگيرد. اين انتخاب شايد از لايه فلسفي اثر بكاهد و آن را به تجربهاي عاطفيتر نزديك كند، اما در عوض، ارتباط مخاطب با نمايش را گرمتر ميسازد و اجازه ميدهد حس اميد جايگزين اضطراب شود.
«والس تصادفي» در اجراي مقتدي، تجربهاي است ميان تفكر و احساس، فلسفه و شوخطبعي. نمايش در بخشهايي دچار افت ريتم ميشود و تكرار گفتوگوها از نيروي تعليق آن ميكاهد، اما كارگردان با هوشمندي از همان ابزارهاي بنيادين خود ـ موسيقي، بدن و ميزانسن ـ براي احياي جريان حسي استفاده ميكند.
حاصل كار، اجرايي است كه هم به تماشاگر عام مجال همراهي ميدهد و هم براي مخاطب جديتر، لايههايي از تأمل درباره بازي بزرگ زندگي پيش ميكشد؛ بازياي كه همانند مار پله، هر لحظه ممكن است به صعود يا سقوطي ديگر بينجامد.