سرباز وسط حياط، زير برف نشسته بود روي چارپايه، تفنگ را بغل داشت
استعفا
سعيد قاسمي
عاشور گفت: و اما فيلم امروز.
خانم رييس و معاون آمدند بالاسرش. سرباز كمي دورتر، تكيه به رادياتور، چشم دوخت به صفحه نمايشگر. عاشور صفحه را كمي چرخاند تا همه ببينند. زوم كرد روي دوربين مداربسته كوچه كنار بانك. تصوير لرزيد و صاف شد.
گوشه پايين كادر، دختر جواني زير بارانگيرِ بانك منتظر بود و بالا و پايين كوچه را ميپاييد؛ سراسر سفيدپوش از برف. پايين شلوار طوسي مدرسهاش خيس بود. پسر جواني آمد توي كادر. چتر بسته در دست و سرشانهها و كلاه برفي. برف را تكاند. دختر توي كاسه دست هاها كرد و خودش را پس كشيد، جا براي پسر باز شد زير بارانگير. دختر پشت به دوربين بود و جز نيمي از پسِ مقنعه و شانه و دستش معلوم نبود. با دست اشاره كرد به چتر بسته. پسر چتر بسته را گرفت بالاي سر خودش، اما باز نكرد. آرام آورد بالاي سر دختر. بند دور چتر را كه گشود، با شدت باز شد و انبوهي ريزههاي سفيد و رنگي پاشيد روي مقنعه و مانتو. برف و كاغذها در هوا قاطي شدند. دختر خنديد.
خانم رييس كشدار گفت: الااااااهي.
عاشور انگشتها را بالاي لب گرفت و كل كشيد؛ گفت: «ايشالا عروسي دختر شما.» و نگاه به سرباز كرد.
سرباز سرخ شد. معاون گفت: چي بود ريخت از چترش؟
خانمرييس گفت: گلبرگ بود ديگه.
عاشور گفت: گلبرگ چيه؛ رسيدهاي اي.تي.ام بود، از سطل زباله كش رفت.
خانم رييس گفت: هر چي بود، قشنگ بود.
برف هنوز ميباريد. از پشت شيشه، سفيدي خيابان زير چراغها برق ميزد. همه سر برگرداندند سمت نمايشگر. تكهاي از برف شيرواني كنده شده و افتاد ميان كوچه و برفابهها پاشيد به هر دو. دختر و پسر جاكن شدند و به خنده افتادند و رفتند نقطه كور دوربين. عاشور گفت: بينندگان عزيز، ديگه شد بالاي هجده، شطرنجي ميشود؛ اينجا بيننده زن داريم.
خانم رييس گفت: من نبينم ولي تو كه مردي ببيني؟
عاشور گفت: تحويلدار امين مال و محرم ناموسه.
صفحه نمايشگر را چرخاند. حالا ديگر فقط تصوير خالي كوچه بود و كاغذهاي چسبيده به برف. خانم رييس و معاون برگشتند پشت ميزهايشان. خانم رييس گفت: اولِ صبحي حالمون خوب شد از فيلم امروز.
معاون گفت: ديروزي بهتر بود؛ همون كه همسايه پشتي سر خورد رو شيرواني.
عاشور رفت سمت صندوق. رمز را يكي دو دور پيچاند به چپ و راست. پلمب را شكست. كازيه به دست، دستههاي پول را برداشت. با كف پا درِ صندوق را هل داد: شنيدين شايعه رو؟
خانم رييس و معاون و سرباز سر چرخاندند سمت او.
- مديرعامل استعفا داده.
خانم رييس موبايل را چك كرد: كجا؟ اينجا كه هنوز خبري نيست.
عاشور دستهكليدي از كشو برداشت و حين رفتن سمت خودپرداز، با كليدها بازي كرد. گفت: اونجام ميآد.
خانم رييس از بالاي عينك گفت: مگه ميدوني كجا رو دارم چك ميكنم؟
عاشور دولا شد و كاستهاي پول خودپرداز را از بالا به پايين چك كرد، گفت: «فرقي نميكنه، خبرش مثل بمب عمل ميكنه.» رو به سرباز گفت: همشهري پر. تكليف تو چي بايد بشه آخرِخدمتي؟
معاون داشت با چاپگر ور ميرفت، گفت: حالا نه به داره نه به بار؛ چرا دل اينو خالي ميكني؟
خانم رييس استند شناسايي را روي ميز جابهجا كرد. پشت استندِ رياست، عكس خانوادگي طوري جاساز شده بود كه فقط خودش ديد داشت. گفت: اصلا چه ربطي داره به اين بچه؟
عاشور گفت: «ربط داره اساسي. سركار خودت تعريف ميكني يا من بگم؟» و رو به خانم رييس گفت: مديرعامل همشهري سركار بود، يه قولهايي براي استخدام بانك داده بود كه استعفاش دود شد رفت هوا.
معاون كارتريج چاپگر را بيرون كشيد، فوت محكمي تويش كرد، كمي خاك جوهر پخشِ هوا شد: خودت ميگي شايعهست هنوز.
عاشور نشست پشت باجه تحويلداري. كشِ دورِ پول را باز كرد، گفت: هميشه اولش شايعهست.
سكوت شد. صداي پولشمار عاشور بلند شد، يكنواخت و بيوقفه. صداي تقه كه داد، عاشور خم شد، اسكناس گيركرده را بيرون كشيد. چند بار صافش كرد، خواست بگذارد توي دستگاه، از روي تصوير پاره شد. انداخت توي كشو.
تلفن روي ميز خانم رييس زنگ خورد. آمد بردارد، سيم گوشي گرفت به استند شناسايي و تا بجنبد، افتاد؛ شيشهاش شكست و چندتكه شد. خانم رييس سيلي نرمي زد به صورت سفيد و گوشتالو. عاشور تندي رفت حياط پشت و با جارو برگشت. سرباز عكس را از لاي استند شكسته بيرون كشيد و خيره ماند به آن. خانم رييس و دختر جوان رو به دوربين لبخند داشتند. تلفن زنگ خورد. رو به خانم رييس پرسيد: بردارم؟
خانم رييس عكس را از سرباز گرفت. صداي زنگ قطع شد، باز زنگ خورد. معاون گوشي را برداشت: الو، سلام. بله بله. رييس هستند. چي؟ جمع كنم؟ استند مديرعامل. بله بله. همين الان.
عاشور و خانم رييس و سرباز خيره شدند به معاون. با حركات سر و گردن حاليشان كرد صبر كنيد الان توضيح ميدهم. گوشي را گذاشت، رفت نيمه مشتريان. استند عكس را بلند كرد. سطل آشغال نمايان شد. پايه فلزي كشيده شد روي سراميك و صداي ريزِ كشيدهاي داد. معاون، مديرعامل را زد زير بغل. تصوير افقي مديرعامل خودكار در دست و گوشي برگوش، رفت طرف حياط پشت. عاشور و خانم رييس و سرباز زل زدند به هم. عاشور در نمايشگرِ دوربينِ حياط خلوت ديد معاون بنر ايستاده را گذاشت كنار در انباري. معاون تو آمد، گفت: قضيه جدييه انگار، سر افشاگري فيشهاي نجومي استعفا داده.
رفت سمت رادياتور و پشت داد به آن و كف دست را گذاشت روي پرهها، گفت: روابط عمومي بود، زنگ زدند تا نامه و اتوماسيون بشه، دير شده؛ ابزار تبليغاتي مديرعامل مستعفي جمع بشه.
عاشور از باجه تحويلداري گفت: ميبينم انقلاب شده باز!
معاون صندلي را پس كشيد، نشست پشت ميز، گفت: اين بار از بانك استارت ميخوره.
عاشور گفت: « از شعبه ما !» رفت سمت آبدارخانه.
ليوانِ پُر در دست، با احتياط برگشت. گفت: «اگه دو ماه مقاومت كرده بود و استعفا نميداد، سربازي تو تموم شده بود و پشتبندش استخدام بانك و خواستگاري.» باز كل كشيد.
سرباز نشست روي نيمكت مشتريان. كلاه را از سر برداشت، گذاشت بر كاسه زانو و خيره شد به سراميك كف. خانم رييس با اشاره سر و چشم از حال سرباز پرسيد. عاشور گفت: كي بود شاعرش؟ من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود.
معاون كاغذ كركرهشدهاي با زحمت از لاي چاپگر بيرون كشيد، گفت: چرا شلوغش ميكني، مديرعامل رفته يكي ديگه ميآد جاش، چه ربطي داره به سرباز. قول رو هم كه به همه ميدن؛ به يكي وام، به يكي استخدام.
عاشور گفت: سركار، اون عكسي كه با مديرعامل داري رو نشونش بده. قيافه سرباز دمغتر از آن بود كه واكنشي نشان بدهد. عاشور رو كرد به معاون: براي من و تو فقط يكي رفت و يكي اومد. براي سركار، مديرعامل كه رفت، يعني شغل رفت، عروس رفت. واي واي چه نقشههايي داشتيم، پادرمياني و خواستگاري و... مگه نه؟
خانم رييس رو كرد به سرباز. معاون هم. سرباز سرخ شد. جوري نگاه كرد به عاشور، انگار راز مگويي را فاش كرده باشد. عاشور سر چرخاند سمت معاون، بعد خانم رييس و گفت: من اسمي بردم از عروس؟
خانم رييس چند تار مو را كشيد زير مقنعه، گفت: پس خبرايييه . اينجا هم ما نامحرميم ديگه!
معاون عينك را با سرانگشت بالا داد، گفت: ايضا ما.
خانم رييس گفت: حالا كي هست اين عروس خوشبخت؟
عاشور با لبخند گفت: آشناست.
سرباز گيره بند را توي آويز تفنگ ميكرد و در ميآورد. عاشور صفحه موبايلش را بالاپايين كرد، گفت: اين هم عكس عروسخانوم.
سرباز از جا جست زد، با چشم و دهانِ باز زل زد به عاشور. عاشور گفت: بابا شوخي كردم، ترسيديها! من دهنم چفته، خيالت راحت.
خانم رييس و معاون خيره شدند به سرباز. تفنگ را از صندلي برداشت، كشيد به دوش و رفت سمت در شيشهاي. ايستاد و خيره شد به بيرون. كركرهها هنوز بالا نرفته بود و چراغهاي از ديشب روشنمانده سوسو ميزد. تك و توك دخترمحصلها چتر به دست، با احتياط از پيادهروِ پُربرف رد ميشدند.
خانم رييس برگشت سمت عاشور. معاون هم خيره شد به او. عاشور شانه بالا انداخت. سرباز برگشت سمت تكصندلي كنار آبسردكن. تفنگ ميان پاها، قنداق بر كف شعبه، دو دست روي لوله، و نگاه به خيابان.
عاشور گفت: اگر ديدي جواني بر تفنگي تكيه كرده، بدان عاشق شدهست و گريه كرده.
معاون با چشم و ابرو اشاره كرد و طوري كه فقط عاشور بشنود، گفت: بسه ديگه، ميببيني كه بهم ريخته.
عاشور گفت: «من كه چيزي نگفتم، عكس هم كه نشون ندادم. ايشون زودتر ميجنبيد، الان تو خيابون چتر گرفته بود بالاسر عروس. حالا نشسته اينجا، به جاي چتر و عروس، تفنگ گرفته بغلش.» خنديد، بعد گفت: البته اسلحه ناموس سربازه.
معاون گزارشي را كه چاپگر بيرون داد گرفت مقابل صورتش، جوري كه خانم رييس نبيند چشمكي زد و آهسته پرسيد: منظورت دخترِ خانم رييسه؟
عاشور زير لبي جواب داد: نه، ميخواد بياد خواستگاري من.
معاون صدايش را يك پرده برد بالا، گفت: حالا اين بندهخدا تو رو امين دونسته.
عاشور گفت: حالا مگه چيزي گفتم. نيتم خِيره، وگرنه ميتونم از حافظه دوربين مداربسته فيلم بذارم؛ چند ماه پيش، روز بانكداري، عروس خانوم گل به دست اومد سراغ مامانش و...
صداي شليك پيچيد و خانم رييس جيغي كشيد و تير خورد به سقف بتني و برگشت درِ شيشهاي فرو ريخت و باد سر هو كشيد توي بانك و آژير به صدا درآمد.
خانم رييس سر را ميان دستهاي لرزان گرفت. چند دانشآموز دختر دادكشان پا گذاشتند به فرار. يكيشان با زانو و كف دست افتاد روي برف. معاون دستها را گرفته بود جلوي صورت.
آژير اكو ميشد. خانم رييس اشاره كرد به معاون. او رفت سمت جعبه رمز. در را داد بالا و شروع كرد به بازگشايي رمز. نشد. دوباره. نشد. عاشور داد كشيد: نزن. قفل ميكنه.
حين رفتن سمت معاون، سر چرخاند رو به سرباز: آروم باش. الان ميآم. طوري نشده. خودتو نباز.
دفترچه رمز را گرفت از دست معاون. يك چشم به صفحه دفترچه، يك چشم به صفحه كليد. جيغ آژير خوابيد. تازه صداي زنگها شنيده شد؛ همه با هم، تلفن همراه رييس و معاون و عاشور، به همراه تلفنهاي روي ميز. عاشور موبايلش را قطع كرد و داد كشيد: بابا برداريد خب گوشيهاتون رو! سيستمِ داره بهتون اعلام خطر ميكنه. جواب نديد، فقط برداريد تا قطع بشه.
زنگ تلفنها كه خوابيد، معاون گفت: سرقت مسلحانه نشده كه. همه سر راست كردند. خيابان بند آمده بود. رانندهها ايستاده بودند به تماشا. عاشور رو كرد به سرباز. دستها را داد بالا. قدم قدم قدم قدم ديواره پيشخان را گرفت رفت سمتش، گفت: سرِ جدت، بگير اون ور لوله شو!
سرباز انگار نميشنيد، خيره مانده بود به جايي در هوا. عاشور رسيد به يك مترياش. دست دراز كرد و گفت: بده به من اون ناموست رو!
سرباز لبش ميجنبيد اما كلماتي نامفهوم از دهانش خارج ميشد. عاشور اسلحه را گرفت. دست انداخت دور كمر سرباز، برد و نشاندش نزديك معاون. رفت به حياط خلوت و با جاروي دسته بلند برگشت طرف خردهشيشهها. سر چرخاند طرف معاون، گفت: هي انقلاب انقلاب گفتي، بيا تحويل بگير.
از دور صداي آژير آمد. معاون عينك را گذاشت روي كيبورد: فيش نجومي و استعفا مال ديگرانه، تير و تركش مال ما!
سرباز بلند شد، بيحرف رفت سمت خردهشيشهها و زانو زد.
عاشور زير بغلش را گرفت، گفت: پاشو، اين جوري پوكه پيدا نميشه.
حين بردنش سمت حياط خلوت، گفت: تصدقت برم كه اومدي از ما محافظت كني. درد و بلات بخوره سرِ مديرعامل.
خانم رييس خيره ماند به عكس خانوادگي. بعد گذاشتش توي كشو. رفت پالتويش را از جارختي برداشت و تن كرد.
عاشور كه برگشت، خانم رييس گفت: اين مجله رو جمع كن!
اشارهاش به نشريه داخلي بانك بود روي ميز. از محل اصابت تير، گچ سقف ريخته بود بر عكس مديرعامل و رهنمودهاي چشمانداز افق بيست ساله.
ماشين نيروي انتظامي آژيركشان از لاي ماشينها رسيد. برفابهها از زير چرخها ميپاشيد. ستوان و راننده تندي پياده شدند. خانم رييس رفت استقبال و چند كلامي بينشان گذشت. سرچرخاندند به اطراف. عاشور اشاره كرد به در پشت. ستوان و راننده رفتند حياط خلوت؛ خانم رييس هم. عاشور و معاون ماندند. رفت سروقت نمايشگر دوربين. سرباز وسط حياط، زير برف نشسته بود روي چارپايه، تفنگ را بغل داشت و زل زده بود به بنر. سراپا سفيد و شبيه شبح شده بود. برف يكسان ميباريد بر سرباز و مديرعامل.
خانم رييس با پره مقنعه اشك چشم را گرفت. ستوان و راننده رفتند سمت سرباز كه زل زده بود به بنر. بنر تا خورده بود و كلمهها زير برف پنهان بود. خطِ تاافتاده بود روي صورت مديرعامل و لبخندش از برف زده بود بيرون.