• 1404 جمعه 21 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6212 -
  • 1404 پنج‌شنبه 20 آذر

شادي به شهري فكر كرد پر از گل‌هاي صورتي و چشم‌هايش را باز كرد

بچه جنگ

ندا روئين‌تن

مامان... مامان...
دلت مي‌خواست من ديگه نباشم؟
شادي اين را گفت و دست كشيد روي كرك‌هاي ساق پاي مادر. بچه جنگ داشت توي بغل مادر شير مي‌خورد. پايش را از زير دست شادي پس كشيد و گفت «نكن بچه قلقلكم مياد. چي ميگي تو باز شادي؟ چرا بخوام تو نباشي؟»
شادي به نوزاد اشاره كرد «اون كه اومده هنوزم منو دوست داري؟»
مادر دستي روي موهاي كركي پيشاني نوزاد كشيد و رو به شادي گفت «باز داري يه حرفايي مي‌زني كه به قد و بالات نمياد. من اينو دوست داشته باشم و بخوام كه تو نباشي؟ اينكه هنوز سه ماهشم نشده، تازه اسم هم نداره.» شادي به سايه بلند مژه‌هاي نوزاد كه افتاده بود روي صورتش نگاهي انداخت و گفت «مگه بابا روي بند قنداقش ننوشته بود رها. چرا اسمشو رها نذاشتيم؟»
- بابا گفت فعلا شناسنامه‌شو نگيريد تا خودم برگردم دزفول. اين ‌بار هم كه اومد نتونست براش اسم انتخاب كنه. فعلا همون بچه جنگ صداش كنيم تا بابا از جبهه بياد.
 بچه جنگ همين ‌طور يك نفس داشت مك مي‌زد. دست‌هاي كوچكش پيدا نبود. زير پارچه سفيد قنداقش حتما چسبيده بود به دو طرف بدنش. بند قنداق پهني دور بدنش محكم شده بود و از جلو گره خورده بود. گوشه نوار پهن سفيد با خودكار آبي نوشته شده بود «رها». شادي از روي قنداق برآمدگي دست‌هايش را نوازش كرد و از مادر پرسيد: «كي قنداقش رو باز مي‌كني؟ انگشت‌هاش رو خيلي دوست دارم.»
مادرگره قنداق را محكم‌تر كرد: «بهتره دستاش بسته باشه. مي‌بيني كه همش زخمش رو مي‌كنه.»
شادي سرش را سمت صورت بچه آورد. روي غضروف كوچك گوش سمت راستش يك زخمِ خيس و تازه با كمي چرك زرد و خونابه درست به اندازه يك سكه كوچك به چشم مي‌خورد. شكل همان زخم، روي مچ دست مادر هم ديده مي‌شد. زخمِ روي مچ كمي خشك شده بود و شادي فكر كرد بعد از ظهر، به محض اينكه مادر كهنه‌هاي بچه را بشويد و دستكش پلاستيكي را از دست در بياورد، زخمِ خشك‌شده كه خيس خورده دوباره مرطوب و تازه مي‌شود و شايد كنده شود و زير آن دوباره يك حفره گوشتي و خيس پر از خونابه و چرك خواهد بود. روي آرنج مادر هم يكي ديگر از همان زخم‌ها بود و او مي‌دانست اگر دامن مادر را بالا بزند دو تاي ديگر هم نزديك زانو و كنار كشاله رانش هست. دكتر با ديدن زخم‌هاي مادر تعجب كرده بود و گفته بود « چه مورد عجيبي!» همسايه‌ها مي‌پرسيدند: «چطور ميشه چند تا پشه همزمان اين همه‌ جا رو نيش زده باشن؟»
شادي دوباره از يادآوري آن‌ همه زخم دلش آشوب شد. رويش را برگرداند به سمت پنجره تراس بزرگي كه در شيشه‌اي‌اش رو به اتاق نشيمن باز مي‌شد. شهاب برادر شش ساله‌اش نشسته بود كف تراس زير آفتاب نيمروز تابستان و داشت جيپ‌ها و جنگنده‌هاي اسباب بازي‌اش را توي صفي طولاني پشت هم حركت مي‌داد و از دهانش صداي آژير و شليك در مي‌آورد. با آن صداها تُف دهانش در هوا مي‌پاشيد. آسمان صاف بود و بيرون شاخه درخت‌ها در نسيم ملايمي تكان مي‌خوردند اما هوا گرم و دمدار بود چون پشت لب‌هاي برادرش نم عرق نشسته بود. چند روز ديگر مدرسه‌ها باز مي‌شد و او مي‌رفت كلاس اول راهنمايي. دلش مي‌خواست يكي از آن كيف‌هاي رنگارنگ داشته باشد و روز اول مدرسه موهايش را از دو طرف ببافد و روبان سفيد بزند، اما ياد چيزهاي ديگري افتاد و رو به مادر گفت «اصلا كي گفته زخم سالك تا يك سال رو پر نكنه خوب نمي‌شه؟ فكر كنم اين ‌بار كه بيفته زيرش پوست تازه در اومده.»
مادر گفت «چه مي‌دونم والا. چند روزه نخاريده. خدا كنه اين‌دفه كه باد مي‌كنه و ميفته زيرش گودتر نشده باشه.»
تن شادي مورمور شد. ياد گودي زير زخم افتاد. هر بار خارش زخم شروع مي‌شد، مادر جلوي كولر مي‌نشست. دامنش را بالا مي‌زد و دور زخم‌ها بتادين مي‌ماليد و شروع مي‌كرد به حرف زدن از گذشته. هيچ ‌وقت نمي‌توانست جلوي حرف‌هاي تكراري مادر را بگيرد. يك‌دفعه بوي بتادين و الكل پيچيد توي دماغش و زير لب گفت: «اگه يه سال طول بكشه» كاش مي‌شد يك بار تنهايي برود و با يك دكتر صحبت كند. حتما دارويي هست كه مادر هر بار همان حرف‌ها را تكرار نكند. يك بار پيرزن همسايه به او گفته بود «مريضي تكرار حرف‌ها ربطي به زخم سالك نداره. اين يه چيز ديگه‌ست. حسرت روزهاي خوب گذشته‌ست.» اما ته دل شادي صدايي بود كه مي‌گفت «همه اينها به هم ربط دارند.»
مادرش يك استثنا بود با كلي زخم پشه و بيماري حسرت روزهاي رفته. مادر حتي خودش هم وقتي خارش‌ها تمام مي‌شد به ياد نمي‌آورد دوباره همان حرف‌ها را زده. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. بچه جنگ را مي‌گذاشت توي پشه‌بند و شروع مي‌كرد به لالايي خواندن. بعد بلند مي‌شد و مي‌رفت دستكش‌هاي پلاستيكي را مي‌پوشيد و شروع مي‌كرد به شستن كهنه‌هاي بچه. فقط گاهي وقت‌ها آهي مي‌كشيد و مي‌گفت «آخيش سبك شدم.»
شهاب در تراس را باز كرد و پريد توي خانه. يك چفيه چهارخانه سياه و سفيد انداخته بود دور گردنش. موهاي قهوه‌اي‌اش را از سمت راست زده بود پشت گوش و دانه‌هاي عرق روي پوست آفتاب سوخته‌اش برق مي‌زد و پاي چپش را كمي روي زمين مي‌كشيد. مادر فرياد زد: «در تراس رو ببند شهاب. نمي‌بيني كولر روشنه؟»
بعد يواش‌تر گفت «توي اين ظِل گرماي ظهر توي تراس چيكار مي‌كني آخه؟» 
شهاب برگشت و درِ تراس را محكم بست. شيشه‌ها در قاب فلزي پنجره لرزيدند.
- دارم تانك بازي مي‌كنم.
دويد سمت مادر و گفت «پوتيناي بابا رو بپوشم؟»
مادر به زخم روي قوزك پاي شهاب نگاهي انداخت: «نپوشي‌ها. مگه نمي‌بيني زخمت تازه داره خشك ميشه؟ باز ميفته و ازش خون مياد.»
شهاب خم شد و كمي با زخم قهوه‌اي روي قوزك پايش ور رفت.
_ مامان پام خوب مي‌شه؟ 
- يكم طول مي‌كشه ولي خوب ميشه. مال همه‌مون خوب ميشه. 
مامان اگه نتونم پوتين بپوشم نميذارن سرباز بشم؟ مادر اخم كرد و زير لب يك چيزهايي گفت.
شادي رو به مادر گفت «چرا همتون اين زخم رو دارين غير از من؟»
چي بگم والا. خدا رو شكر كه تو نداري. سالك مريضي جنگه. از جبهه و آب‌هاي آلوده اونجا مياد. پشه روي زخم مي‌شينه و يه نفر ديگه رو هم نيش مي‌زنه، اونم از همون‌جا كه گزيده شده زخم ميشه.
- يعني پشه منو نگزيده؟
- يا نگزيده يا نگرفتي.
- دلت مي‌خواست زخم پاي شهاب روي پاي من بود؟
- چي مي‌گي تو امروز همش؟ بابات همش نگران توئه. مي‌گه اگه توي صورتش مي‌زد جاش براي هميشه مي‌موند.
- آره، براي همينه دلش مي‌خواد منو بفرسته يه مدت برم تهران پيش دايي اينا. اصلا دل‌تون مي‌خواست منم پسر باشم؟»
- نه خير دلمون مي‌خواد تو دختر باشي. هيچ پشه‌اي هم نيشت نزنه.
بچه را از سينه‌اش جدا كرد و گذاشت روي زمين و پشه‌بند را رويش باز كرد. شهاب جيپ‌ها و جنگنده‌هايش را رديف كرده بود گوشه سالن و پشت هم حركت مي‌داد. قوزك پايش را جوري روي فرش دنبالش مي‌كشيد كه زخمش با فرش تماس نداشته باشد.
شادي گفت: «مامان چرا رها رو به دنيا آوردي؟»
- اسمش رها نيست. بابا مي‌گه رها اسم دخترونه‌ست.
- خب حالا هر چي. بچه جنگو چرا دنيا آوردي؟
- تو به اين كارا چي كار داري؟ بزرگ بشي مي‌فهمي. بعد هم اون به تو چي كار داره؟ نگاه كن چه راحت خوابيده.
- آره الان راحت خوابيده. ولي اون خانومه يه چيزي گفت در موردش.
- كدوم خانومه؟
- همون كه چند روز پيش با بابا رفته بوديم ازش دواي سالك بگيريم.
- اون كه رها رو نديده بود. 
- آره ولي كف دست بابا رو ديد.
- يعني چي كف دست بابا رو ديد. درست حرف بزن ببينم. با كف دست بابا چي كار داشت؟ 
- همون كه دوست بابا گفت دواي سالك داره. خونه‌اش اون ‌طرف پل قديمه. اين پودره كه با آب قاطي مي‌كني خمير ميشه مي‌مالي به سالك رو از اون گرفتيم ديگه.
- خب چي كار به كف دست بابا داشت؟ 
- گفت كه فال مي‌گيره. قبلش بابا پرسيد يه چيزي داري كه يه چيزايي رو از ياد آدم ببره؟
- خب چي گفت؟
- گفت دارم. بعد رفت يه قوطي آورد و داد به بابا و گفت: حتما از جبهه مياي! بابا همون ‌جا در قوطي رو باز كرد. توش يه گردالي‌هايي بود يكي از اونا رو گذاشت رو زبونش. بعد اون پودر رو آورد.
- رو زخم بابا ماليد؟ 
- نه؛ زخم بابا كه روي كمرشه. نمي‌شد اون‌جا بماله. فقط بهش ياد داد. گفت كه يه سال رو بايد بگذرونه ولي درد و خارشش كمتر مي‌شه. بعدش به بابا گفت بذار كف دستت رو ببينم. وقتي كف دست بابا رو ديد خنديد وگفت تو هم مثل بقيه همرزم‌هات يه بچه تازه به دنيا آوردي كه اگه توي جنگ مُردي زنت تنها نشه. ولي بچه تو هنوز اسم نداره. اون‌وقت اخماش توي هم رفت. بابا گفت چي مي‌بيني مگه؟ گفت اون بچه يه سرنوشت عجيبي داره. با هيچ‌ كدومتون حرفي نداره. هيچ ‌وقت نه شما اونو مي‌فهمين نه اون شما رو. 
مادر آرام دست كشيد روي پيشاني نوزاد. بچه جنگ چشم‌هايش را باز كرد. انعكاس سرمه‌اي لباسش افتاد توي مردمك چشم‌هايش. خودش را اين‌طرف و آن‌طرف كرد. انگار مي‌خواست دست‌هايش را از قنداق بيرون بياورد و وقتي ديد موفق نمي‌شود شروع كرد به مك زدن پستانكش و چشم‌هايش دوباره روي هم رفت.
- مامان اون خانومه كف دست منو هم ديد.
- نگفت تو هم مي‌گيري كه؟
بابا گفت دخترم نگرفته. تنها كسيه تو خونه كه قسر در رفته. اونم به كف دستم نگاه كرد. بعد كه به چشام نگاه كرد ديدم چشم‌هاش قرمزه و روي پيشونيش پر از خطه. گفت: «هيچ ‌كس قسر در نمي‌ره. خيلي مراقبش باشيد.»
شادي كنار پاي مادر دراز كشيد و زانوهاي مادر را توي بغل گرفت.
- مامان دلت ميخواد برم يه جاي خيلي خيلي دور؟ 
- نه، معلومه كه نه. محكم دختر را به شكمش چسباند. اصلا دلم مي‌خواد توي دلم باشي. مثل اون ‌موقع‌ها. 
- پس چرا من يه وقتايي فكر مي‌كنم آدماي ديگه دلشون مي‌خواد من نباشم؟ 
- آدماي ديگه غلط كردن. هر كي دلش مي‌خواد تو نباشي خودش نباشه. 
- گاهي فكر مي‌كنم من بقيه رو ناراحت مي‌كنم. يعني تو مي‌گي همه خوشحالن من از اين زخما ندارم؟
مادر بلند شد. 
- بقيه به ما ربطي ندارن. ما كه خوشحاليم. حالا بلند شو برو با دوستات بازي كن يه هوايي به سرت بخوره. به اين چيزا فكر نكن. فقط داري مي‌ري حواست باشه شهاب نفهمه. دوباره بهانه مي‌گيره و ميخواد كفش پاش كنه و دنبالت بياد.
شهاب مسلسلي در يك دست گرفته بود و بي‌سيمي در دست ديگر. دکمه روي بي‌سيم را فشار مي‌داد و چيزهايي در آن مي‌گفت. شادي بلند شد. كفش پوشيد و بندش را محكم كرد. كفش‌هاي فوتبال برادرش را هل داد زير جا كفشي. رو به مادر جوري كه برادرش نشنود گفت «اگه شهاب نتونه هيچ ‌وقت فوتبال بازي كنه چي؟»
مادر گفت: «مي‌تونه. خوب مي‌شه.»
از پله‌ها دويد پايين طرف محوطه آپارتمان‌ها. روزهاي آخر شهريور بود و هوا داغ و دم كرده. روي علف‌هاي زرد شده، زير گرماي آفتاب راه رفت و به لحظه‌هاي موشك‌باران فكر كرد. به سكوت بعدش كه انگار همه دنيا مي‌مُرد. نفس شادي در آن لحظه‌ها بند مي‌آمد. كمي بعد صداي شيون بلند مي‌شد و چند ساعتي ادامه پيدا مي‌كرد و هي دور و نزديك مي‌شد. خيلي‌ها مي‌رفتند به سمت جايي كه موشك افتاده تا كمك كنند، اما شادي گوشه اتاقش زانوهايش را بغل مي‌كرد و هر كاري مي‌كرد نمي‌شد كه به آن حفره پر از خاك و خون فكر نكند. حتما وقتي سكوت مي‌شد دست‌هايي خاك را كنار مي‌زد و وقتي جيغ و فريادها بلند مي‌شد تكه‌هايي از آدم‌ها از حفره بيرون كشيده مي‌شدند. آن لحظه‌ها شادي دست‌هايش را محكم روي گوش‌هايش فشار مي‌داد. حالا هفته‌هاي آرامش بود. در جنگ هم روزهايي هست كه همه‌چيز مثل قبلش مي‌شود. شادي صداي خش‌خش علف‌هاي زرد را زير پايش شنيد و روبروي آپارتمان‌ها ايستاد. بيشتر شيشه‌ها نوارهاي چسبي پهن و ضربدري داشتند. طبقه دوم سمت راست، خانه دوستش نيكو بود. دلش مي‌خواست برود در بزند و با هم بروند روي تپه رو به رودخانه و مسافرت بازي كنند اما يادش آمد كه نيكو گفته بود «نمي‌تونم چند وقتي با تو بازي كنم. بابام گفته يه مدتي با دوستت شادي نگرد. اين بچه درسته كه سالك نداره ولي همه توي خونه‌شون گرفتن. ميتونه ناقل باشه.»
روي تراس خانه‌شان پر از گل‌هاي كاغذي صورتي بود. يك نفر از پشت شيشه‌ها با چسب‌هاي ضربدري گذشت. در تراس باز شد و مادر نيكو آمد توي تراس و شروع كرد به گل‌ها آب دادن. شادي همان‌جا ايستاد و چند لحظه‌اي محو نگاه كردن آن منظره شد. حس كرد كه باد بوي گل‌ها را تا آن‌جا كه او ايستاده آورد. چشمانش را بست و نفسي عميق كشيد.
نيكو گفته بود: «مامانم تخم گلاي كاغذي رو از يه كشور دور آورده. مي‌گه همه‌جاش پُر اين گل‌هاست.»
شادي به شهري فكر كرد پر از گل‌هاي صورتي. چشم‌هايش را كه باز كرد در تراس دوباره بسته شده بود. راهش را عوض كرد رو به تپه سبزِ سمت چپش. از ميان گل‌هاي صحرايي ريز بنفش گذشت و رسيد بالاي تپه، كنار درخت‌هاي كنار. به مادرش نگفته بود كه بهترين دوستش اجازه ندارد با او كند. دلش نمي‌خواست مادر را ناراحت كند.
چند هفته قبل پدر و مادر تصميم گرفتند او را بفرستند تهران پيش دايي‌اش. چند ماهي با آنها زندگي كند تا اين زخم لعنتي را نگيرد، ولي دايي زنگ زد و به مادر گفت «مدرسه قبول نمي‌كنه. ميگن بچه‌هاي منطقه جنگي كتاب‌ها رو كامل نخوندن. از بچه‌هاي اينجا عقب موندن. اگه بيان اينجا بايد يكي‌، دو كلاس عقب‌تر بشينن.»
مادر پشت تلفن گريه كرد. بعد سر دايي بيچاره داد زد: «بهشون بگو اين تنها فكريه كه به سرشون رسيد؟»
چند روز بعد هم كه دايي زنگ زد «بفرست شادي رو بياد، قبول كردن» مامان با عصبانيت گفت: «لازم نكرده. پيش خودمون مي‌مونه. هر چي هم شد بشه.»
بالاي تپه روي تخته‌سنگي نشست. درست زير پايش پايين تپه رودخانه دز جريان داشت و آن‌طرفش شهر ديده مي‌شد. نسيم داغ ملايمي برگ‌هاي كنار را به هم مي‌ساييد. به منظره پل قديم و پل جديد روي رودخانه نگاه كرد. كم‌كم چراغ‌هاي روي پل روشن شد. گهگاه صداي بوق اتومبيلي از دور به گوش مي‌رسيد. 
دلش خواست از تپه پايين برود، از رودخانه رد بشود، از شهر بگذرد، از كوه‌هاي پشت شهر بالا برود. چقدر جاها بود كه دلش مي‌خواست برود. چقدر چيزها بود كه دوست داشت ياد بگيرد. برگشت و از دور پنجره خانه‌شان را ميان پنجره آپارتمان‌ها پيدا كرد. مادر چراغ كم‌نور توي تراس را روشن كرده بود و داشت كهنه‌هاي بچه جنگ را روي بند لباسي كه از اين سر تا آن سر كشيده بود، آويزان مي‌كرد.
صداي جيغ و فرياد بچه از دور به گوشش رسيد. حتما داشت خودش را توي قنداق تنگش پيچ و تاب مي‌داد تا دست‌هايش را رها كند.
هوا داشت تاريك مي‌شد. برگشت به سمت خانه. دلش خواست برود و با شهاب بازي كند. بايد بچه جنگ را سرگرم مي‌كرد تا مادر به كارهايش برسد. خم شد و كمي از گل‌هاي صحرايي براي مادر چيد.
فكر كرد اگر هر روز خاطرات تكراري مادر را گوش بدهد و هيچ‌ وقت براي خودش خاطره‌اي نداشته باشد چه؟ اگر شهاب به اين زودي‌ها نتواند كفش‌هاي فوتبالش را بپوشد و بازي‌اش فقط بشود حرف زدن توي بي‌سيم و تكان دادن جيپ‌ها روي فرش چه؟ اگر بابا با خوردن آن قلقلي‌ها همه‌ چيز، حتی آنها، را فراموش كند و بچه جنگ هيچ ‌وقت حرفي با ما نداشته باشد چه؟
ياد صورت پيرزن افتاد قبل از همه آن حرف‌ها. وقتي به كف دستش نگاه كرد و آن خط‌هاي عميق افتاد روي پيشاني‌اش، سرش را بلند كرد و به چشم‌هاي شادي نگاه كرد و پرسيد «دختر جون، وقتي بزرگ شدي مي‌خواي چكاره شي؟»
شادي گفت: «مامان. مي‌خوام مامان شم. مي‌خوام يه مامان خوشحال بشم.»
خط‌هاي پيشاني پيرزن عميق شده بود «دخترك بيچاره. مراقبش باشيد. هيچ‌ كس قسر در نمي‌ره. هممون ‌گيريم. يه روز بالاخره مي‌فهمه، به اين سادگي‌ها نيست.» 
 فكر كرد «اگه من تا ابد ناقل يه بيماري وحشتناك باشم، وقتي به اون جاهايي كه هميشه دلم مي‌خواد رسيدم بازم هيچ كسي دلش نخواد كنارم باشه چي؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون