فلسفه بهمثابه امكان گفتوگو با اكنون
بهمن اكبري
در روزگاري كه بسياري از مسائل بنيادين جامعه ايراني به سطح نزاعهاي آني، سياسي و رسانهاي فروكاسته شده است، بازگشت به فلسفه نه يك امر تجملي، بلكه ضرورتي است وجودي. فلسفه، پيش از آنكه پاسخهاي آمادهاي را عرضه كند، شيوهاي از پرسشگري را فراروي ما ميگشايد؛ شيوهاي كه امكان ديدن ريشهها و نه فقط نشانهها را فراهم ميآورد. همايش «ماجراي فكر فلسفي در انديشههاي غلامحسين ابراهيمي ديناني» را بايد در همين افق فهم كرد: تلاشي براي افقگشايي انديشه، آن هم نه با رجوعي موزهاي به گذشته، بلكه با ورود به گفتوگو با سنتي نو، زنده و مسالهمحور. انديشه ديناني در امتداد سنتي شكل گرفته است كه فلسفه را از زندگي جدا نميداند. در اين سنت، فلسفه نه سرگرمي ذهني خواص است، بلكه كوششي است براي فهم نسبت انسان با هستي، عقل با ايمان و فرد با زندگي جمعي. از اين منظر، فلسفه همواره نسبتي وثيق با «امر سياسي» دارد، اما نه به معناي جناحي يا ايدئولوژيك آن؛ بلكه بهمثابه تدبيري در زيست مدني، تأملي در بنيادهاي نظم و پرسش از معناي عقلانيت در زندگي مشترك. اهميت مواجهه با ديناني دقيقا بر همين نقطه متمركز است. آثار او ما را به شبكهاي از سنتهاي فلسفي پيوند ميزند: از حكمت مشايي و اشراقي تا حكمت متعاليه؛ از ابنسينا و سهروردي تا فارابي و ملاصدرا. اما اين پيوند تنها تاريخي نيست. ديناني با خوانشي معاصر از اين ميراث فرهنگي، نشان ميدهد كه سنت فلسفي زماني زنده و پويا است كه بتواند پرسشهاي امروز را صورتبندي نو كند، نه آنكه صرفا به گذشته پناه ببرد. سنت در اين معنا، نه انبان پاسخها، بلكه ميدان گفتوگوهاست. يكي از دلالتهاي مهم چنين رويكردي آن است كه بحرانهاي معاصر - چه در عرصه سياست، چه اقتصاد و چه فرهنگ - صرفا به مناسبات قدرت يا ساختارهاي بيروني فروكاستني نيست. اين بحرانها، پيش و بيش از هر چيز، ريشه در چگونه انديشيدن ما دارد؛ در تلقي ما از عقل، آزادي، مسووليت، تاريخ و انسان. بدون بازانديشي انتقادي در اين بنيانها، هر اصلاح نهادي يا برنامه توسعهاي، دير يا زود به بنبست ميرسد.
همايش ديناني، اگر به درستي فهم و پيگيري شود، ميتواند تمريني براي فهم «فضيلت گفتوگو» باشد؛ گفتوگويي كه نه بر حذف ديگري، بلكه بر شنيدن، نقد و فهم متقابل استوار است. چرا كه مكتب فكري در خلأ شكل نميگيرد. انديشه زنده، محصول ديالوگ است؛ ديالوگي ميان نسلها، سنتها و افقهاي گوناگون. فلسفه اسلامي نيز تنها در صورتي ميتواند در جهان معاصر نقشآفرين باشد كه از درون خود وارد چنين گفتوگويي شود؛ هم در سطح ملي، هم در گستره جهان اسلام و هم در افق جهاني.
از اين منظر، اهميت اين همايش صرفا در بزرگداشت يك متفكر يا مرور آثار او خلاصه نميشود؛ بلكه مساله اصلي، بازسازي نسبت ما با فلسفه است: فلسفه بهمثابه امكاني براي فهماكنون، نقد خود و گشودن راههاي تازه براي زيست جمعي. مواجهه با ديناني، در نهايت دعوتي است به بازانديشي در اين پرسش بنيادين: آيا هنوز ميتوان انديشيد، پيش از آنكه داوري كرد و ستيزه پيشه كرد؟
اگر فلسفه بتواند دوباره به چنين جايگاهي بازگردد، شايد بتوان اميد داشت كه جامعه، به جاي فرسايش در منازعات بيپايان بيثمر، بار ديگر افق معنا، گفتوگو و امكان را پيش روي خود بگشايد.
منالله التوفيق وعليه التكلان.