• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3335 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۱۵ شهريور

گفت‌وگو با گوهر خيرانديش، بازيگر پيشكسوت تئاتر، سينما و تلويزيون

نقش ترا مثل آب با خود مي‌برد

نقش‌هايم را از جامعه‌ام وام مي‌گيرم

پيام رضايي/ هرجا كه از بازيگران زن و سينماي ايران حرف بزنيم بي‌ترديد از گوهر خيرانديش هم حرف خواهيم زد؛ بازيگري كه نقش‌ آفريني‌هايش در تئاتر، سينما و تلويزيون نمونه‌هايي درخشان و قابل ارجاع از هنر بازيگري است. او كه سال‌ها در كنار مرحوم جمشيد اسماعيل‌خاني بازي و زندگي كرد، از شاگردان برجسته استاد حميد سمندريان به شمار مي‌رود. «رسم عاشق‌كشي»، «ارتفاع پست»، «سفر سبز»، «ميوه ممنوعه»، «رسم عاشقي»، «ملاقات بانوي سالخورده» مثال‌هايي از نقش‌آفريني او در سينما، تلويزيون و تئاتر است. 25 سپتامبر (سوم مهرماه) قرار است در فستيوال فيلم سانفرانسيسكو از او تقدير شود. شايد به بهانه اين پاسداشت در سانفرانسيسكو اين گفت‌وگو هم مروري كوتاه باشد بر آنچه بر جان و ذهن اين بازيگر گذشته است. در اين گفت‌وگو خيرانديش از خودش گفت، تجربه زندگي با مرحوم جمشيد اسماعيل‌خاني و نگاهش به هنر و هنرمند. حرف‌هاي او سرشار از زندگي است. پر از لحظه‌هاي جزءپردازانه‌اي است كه بيش از آنكه شمايل جدي يك هنرمند را نشان دهد، عيان‌كننده روح زندگي و زيستن است...

خانم خيرانديش، شما در تئاتر، سينما و تلويزيون حضور داشتيد و در هر سه هم جزو بهترين‌ها بوديد و هستيد. با اين وجود هميشه خود را متعلق به خانواده تئاتر دانسته‌ايد. چرا؟

من هميشه خانه اصلي خودم را تئاتر مي‌دانم و دوست دارم تئاتر را ادامه بدهم. ولي به دليل اينكه بار اقتصادي خانواده بعد از رفتن اسماعيل‌خاني روي دوش من است و تئاتر هم آنچنان من را از نظر مالي تامين نمي‌كند، خيلي امكان بازي در تئاتر را نداشتم. در واقع براي انجام آنچه وظيفه من است كه نگهداري از بچه‌ها تا رفتن آنها به خانه بخت است، كمي كارم سخت است و مجبورم بيشتر كارهايي مثل سريال و سينمايي را انجام بدهم، اما بعد از «ملاقات بانوي سالخورده» هر كاري كردم بتوانم در كنار دوستانم تئاتري را روي صحنه ببرم متاسفانه نشد. حسرتش براي من ماند.

چه چيزي در تئاتر هست كه براي شما جذاب است؟

اينكه با هُرم نفس تماشاچي روبه‌رو هستي و يكجورهايي تو را تزكيه مي‌كند، احيا مي‌كند و مسووليت تو خطيرتر است. قرار نيست چيزي مثل دوربين يا ابزار تكنيكي كار تو را ترميم و درست كند. اينجا با اينكه سخت است اما لذت‌بخش هم هست. تو خودت حاكم مطلق صحنه هستي. تكرار براي تو امكان ندارد كه بتواني بگويي خوب نشد يك بار ديگر مي‌گيريم. يا اينكه دوربين به تو نزديك شود و احساسات تو را به تصوير بكشد. آنجا همه احساسات تو و رفتار تو بايد توسط خود تو و قاب بزرگ صحنه به تماشاچي منتقل شود. بازتابش را هم همان ساعت مي‌بيني و مي‌گيري و تقريبا در تئاتر دست ما براي انتقادهاي سازنده بازتر است.

انتقاد اجتماعي؟

بله! اما در تلويزيون اين اتفاق خيلي سخت است. به خاطر ساختارها و محدوديت‌هاي خاص تلويزيون نمي‌توانيم آن طور كه دل‌مان مي‌خواهد صاف و پوست‌كنده حرف‌مان را با مردم‌مان بزنيم. چون مي‌گويند تلويزيون فراگير است و همه چيز را نمي‌شود گفت. در حالي كه من فكر مي‌كنم مردم ما اينقدر هوشمندانه عمل كردند و نشان دادند كه مي‌دانند چه مواقعي چه چيزي را بايد فرياد بزنند، چه موقع سكوت كنند و چه چيزي را بايد و نبايد بپذيرند. من فكر مي‌كنم اگر به انتخاب خود مردم مي‌گذاشتيم و اينقدر خط قرمزها را مدام جلوتر نمي‌برديم خيلي از راه‌ها براي دست‌اندركاران تلويزيون در همه حوزه‌ها بازتر بود. آن موقع مردم برنامه‌هاي بد را انتخاب نمي‌كردند خوب‌ها را برمي‌گزيدند. ما هميشه فكر مي‌كرديم هنرمند جلوتر از مردم حركت مي‌كند اما حالا در عصري زندگي مي‌كنيم كه مردم جلوتر از ما حركت مي‌كنند. مردم ما مي‌دانند و آگاهند اما ما با سوءمديريت‌ها و حساسيت‌زايي‌هاي بي‌مورد (به خصوص در مواردي كه مردم خودشان بيش از ما در جريان آنها هستند و آنها را پشت سر گذاشتند) نتيجه‌اي كه به دست مي‌آوريم اين است كه كارها و حرف‌هاي دست دوم به آنها تحويل مي‌دهيم. مردم خيلي جلوتر از ما هستند و در بطن همه ماجراها قرار دارند براي همين است كه وقتي خيلي چيزها را نمايش مي‌دهند بوي كهنگي آن بيرون مي‌زند.

«ما فرشته نيستيم» آخرين كار شما در تلويزيون بود، آيا مخاطب آثار خودتان در تلويزيون هم هستيد؟

آدمي هستم كه وقتي در خانه‌ هستم، دوست دارم بنشينم و تلويزيون نگاه كنم. دوست دارم همه كانال‌ها را ببينم. كارتون، سخنراني‌هاي سياسي و مذهبي، اخبار و غيره، همه را به شدت دوست دارم نگاه كنم و ببينم چه مي‌گويند و اينكه جامعه الان كجاي حرف‌ها و سياست و هنر قرار دارد. من تماشاچي همه‌اش هستم. اما در اين مدت اخير چون گرفتار پلان‌هاي باقيمانده «معماي شاه» و كار سينمايي خانم تينا پاكروان «در نيمه شب اتفاق افتاد» بودم، اصلا نتوانستم و متاسفانه تداخل اين دو كار، گاهي منجر به شب‌كاري و روزكاري شده بود. تا به امروز من هيچ وقت چنين برنامه‌ فشرده‌اي نداشتم و براي همين نتوانستم اين اواخر ببينم.

شما به عنوان بازيگر و مدرس بازيگري فكر مي‌كنيد وضعيت بازيگري ما چگونه است؟ هم در تئاتر و هم در سينما؟

من سال گذشته تئاترهاي زيادي ديدم و امسال هم كه برگشتم تقريبا روزي دو تئاتر مي‌ديدم و سينما هم رفتم. فكر مي‌كنم رشد بسيار خوبي در تئاتر داشتيم. در سينما هم سال گذشته فيلم‌هاي خيلي خوبي داشتيم. تقريبا من از بازي‌هاي همه در سينما و تئاتر راضي بودم و ديدن بازي‌ها براي من خوشايند بود. سطح بازي‌ها و سطح درك دوستان ما در تئاتر و سينما به حدي بود كه وقتي بازي برخي از دوستاني كه كارشان را تا قبل از اين فقط در تلويزيون و در كارهاي طنز ديده بودم، در سينما مشاهده كردم دريافتم كه چقدر موفق هستند و خوب عمل كردند و شايد اين توانمندي آنها از چشم ما دور مانده بود.

ولي يك جمله معروف و البته كليشه‌اي هست كه مي‌گويد بازيگري در سينما و تئاتر فرق دارد...

بازيگري در سينما و تئاتر فرقي نمي‌كند. بايد در هر دو بازيگر خوبي باشيد. مديوم‌هايي كه تغيير مي‌كنند فقط ابزار نمايش و به تصوير كشيدن هستند. بايد ابزار را شناخت وگرنه در جوهر بازي هيچ فرقي نمي‌كند. در هر دو بايد خوب باشي و سعي كني مطالعه كني. بدنت را خوب نگه داري و به روز باشي. آگاهي‌هايت را به روز كني و از خودت غافل نشوي و براي هر نقشت طراحي صحيح و درستي داشته باشي. اين مي‌شود تعريف من از بچه‌هايي كه تا امروز آمدند و رفتند و كارهاي‌شان را ديدم.

وقتي كارنامه كاري شما را در سينما و تلويزيون مرور مي‌كنيم، همواره جد و جهد خاصي براي تنوع در نقش‌ها داشته‌ايد...

من هيچ وقت از قبل فكر و طراحي براي نقش‌ها ندارم. وقتي به من پيشنهاد مي‌شود اگر دوستش داشته باشم، انتخابش مي‌كنم و براي هر كدام مابه‌ازايش را در جامعه پيدا و آن را طراحي مي‌كنم. چه از منظر فيزيكال مثل راه رفتن، دست‌ها، نگاه كردن و بعد تناليته صدا، جاي صدا- چون من فكر مي‌كنم جاي صدا خيلي مهم است. مثلا در ارتفاع پست من جاي صدا را صداي سر قرار دادم. چون صداي ننه عطيه از توي سينه و ديافراگم نبود. بلكه از ديافراگم به سر منتقل مي‌شد به دليل اينكه آنها در فضاي باز زندگي ‌كرده بودند و فريادگونه‌تر حرف مي‌زدند. در همان سال من «نان، عشق، موتور هزار» را داشتم يا همين امسال «آذر، شهدخت...» را داشتم. بالطبع شهدخت يا مهين بانو در فيلم «نان عشق...» با ننه عطيه فرق دارد. اينها چون از يك تبختر و خانواده نسبتا مرفه‌تري مي‌آيند، در ايفاي نقش حركات دست‌ها باله‌وارتر مي‌شود. بيان‌شان، صداي سر نيست. صداي سينه‌ است كه در آن يك تبختر وجود دارد و نشان از خوب زندگي كردن و آسايش است و طبعا با كسي كه در روستا يا جاي كويري زندگي مي‌كند فرق مي‌كند و صداي اين يكي تعليم نديده و بيشتر باز و رهاست. من وقتي نقش را انتخاب مي‌كنم جاي صدا را جزو طراحي نقش قرار مي‌دهم و همين طور نگاه كردن.

و چطور يا براساس چه معيارهايي اين نقش‌ها را برمي‌گزينيد؟

كافي است خوب به جامعه نگاه كنيد. به آدم‌ها. به تمام شخصيت‌هايي كه در زندگي‌تان هستند. قصه براي من مهم‌ترين بخش است؛ اينكه در اين برهه از تاريخ چه چيز را دارد مي‌گويد. دوم اينكه كارگردان توانايي و شناختش از كاري كه دارد انجام مي‌دهد در چه حد است. گروهي را كه جمع مي‌كند چه كساني هستند. بعد اگر من ببينم قصه و گروه خوب است من ديگر خيلي سخت نمي‌گيرم. حتما سعي مي‌كنم در آن گروه خوب جاي خودم را پيدا كنم.

در طول ساليان شما نقش‌هاي بسياري ايفا كرديد؟ ايفاي كدام‌يك سخت‌تر بود؟

همه نقش‌ها با آدم در يك چالش بسيار عجيب هستند. از همان اول كه پيشنهاد مي‌شوند داري به آن فكر مي‌كني. ولي وقتي در آن افتادي مثل آب تو را با خودش مي‌برد. كافي است تو فقط خيلي خود را در آن غرق نكني. مي‌خواهم بگويم سخت‌ترينش شايد همان نقشي باشد كه من بيشتر براي آن آسيب ديدم. يعني «رسم عاشق‌كشي» كه من در برف‌هاي كجور بودم و خب درست كه جايزه‌هاي مختلف از همه كشورها گرفتم، اما براي من در آن برف‌ها خيلي سخت گذشت. يا حتي ارتفاع پست كه ما در شرايط خيلي گرم و سخت در زيرزمين كانون (كه ماكت هواپيما را آنجا ساخته بودند) با آقاي حاتمي‌كيا بوديم. آنجا من خيلي مريض شدم و ريه‌ام چرك كرد اما من آن نقش را خيلي دوست داشتم و به خاطرش جايزه هم گرفتم. و اما «بانو» كه سخت‌ترينش بود و من براي آن نقش تنديس خانه سينما را گرفتم و در چندين كشور به نمايش درآمد. در آن زمان كليه من به حدي آسيب ديد كه بستري شدم و كتفم هم شكست. انگار هرچه نقش‌ها سخت‌تر بودند، جايزه‌هاي‌شان هم به خاطر سختي كار به من تعلق گرفت. اما امروز كه فكر مي‌كنم واقعيتش اين است كه مي‌بينم تقريبا همه نقش‌هايم سخت بوده‌اند. با گريم‌هاي سخت. مثل سفر سبز. يا حتي همين كار «ميوه ممنوعه» كه در ماه رمضان به ما خيلي سخت گذشت. گاهي 24 ساعت كار مي‌كرديم. طوري كار مي‌كرديم كه هيچ استراحتي نداشتيم. به‌طور كلي بايد بگويم من تمام كارهايم را از سر وسواس انتخاب مي‌كنم.

هيچ وقت نقشي را رد كرديد كه بعدش بگوييد‌ اي كاش اين كار را نكرده بودم؟

نه! من شامه قوي‌اي دارم كه مي‌توانم بفهمم هر نقشي روي پرده چه تاثيري بر مردم مي‌گذارد. نقش‌هايي كه خوب نيستند را شامه‌ام سريع تشخيص مي‌دهد و ردشان مي‌كنم و نقش‌هاي خوب را حتما به هر شكلي شده مي‌گيرم و بازي مي‌كنم.

مي‌خواهم كمي از مرحوم اسماعيل‌خاني حرف بزنيم. نقش ايشان در زندگي شخصي و حرفه‌اي شما...

شروع كار بازيگري من با جمشيد اسماعيل‌خاني بود. يعني آمد در مدرسه مرا انتخاب كرد و من بازي كردم. بعد از آن هم كنار هم بوديم. روي هم تاثير گذاشتيم و از هم تاثير گرفتيم. حتي بچه‌هاي‌مان كه به دنيا آمدند گاهي من بچه‌داري كردم و او مي‌رفت سر كار و گاهي هم برعكس او بچه‌داري مي‌كرد و من مي‌رفتم سر كار. جداكردنش از زندگي‌ام براي من ناممكن است و تاثيرش؛ اينكه من چگونه چه چيزهايي را انتخاب كنم، بعدا من روي او چه تاثيري گذاشتم كه او چگونه انتخاب كند. تا مدت‌ها به ‌طور مشترك با هم همبازي مي‌شديم و بعد ديگر هر كس به تنهايي كارش را مي‌كرد. واقعيتش اين است او يك پديده‌ بود؛ كسي كه بتواند نقش احمدشاه را به آن خوبي ايفا كند و نقش يك فقير را، يا پدر دلسوز را. پديده‌اي بود كه هر نقشي كه بهش پيشنهاد مي‌شد را به نحو احسن ايفا مي‌كرد.

بيرون از ساحت بازيگري چطور؟

غير از اينكه بازيگر خوبي بود و در هر نقشي اين باور‌پذيري را به تماشاچي مي‌داد، بايد بگويم انسان بسيار خوبي هم بود. دوست بسيار خوبي هم بود و پدر خوبي هم بود و شوهر خوبي هم. من فكر مي‌كنم اينها بخش‌هاي مهمي از يك انسان است كه وقتي در برخي بخش‌ها مي‌آيد تبلورش مي‌شود آن چيزي كه شما باورش مي‌كنيد و دوستش خواهيد داشت. راستش من فكر مي‌كنم اخلاق مهم‌ترين بخش زندگي يك بازيگر است. او مرد بسيار بااخلاقي بود و مسووليت زندگي را واقعا مي‌شناخت. چه در قبال جامعه‌اش و چه در قبال خانواده خودش. وقتي برخي نقش‌ها را مي‌بينم گاهي فكر مي‌كنم جاي اسماعيل‌خاني در اين نقش‌ها خالي است. چون خيلي از كارگردان‌ها به من مي‌گويند كه اگر اسماعيل‌خاني بود اين نقش مال او بود. هر نقشي بود چه منفي و چه مثبت خوب ظاهر مي‌شد و باورش مي‌كردند و اگر هم منفي بود دوستش داشتند. برايم جالب است كه در «شليك نهايي» نقش يك دزد را بازي مي‌كرد اما همه دوستش داشتند. نمي‌دانستم چه كار مي‌كرد كه مي‌توانست اينقدر خوب نقش را در بياورد.

متاسفانه تصويري كه در بدنه جامعه وجود دارد- نه هميشه البته- اين است كه زوج‌هاي هنري معمولا روابط پايداري ندارند و شما از آن زوج‌هايي بوديد كه كنار هم بيشتر ديده شديد و رشد كرديد و مردم هم اين را باور كردند...

بله! اين هست. هنوز هم كه هنوز است مردم از اين موضوع حرف مي‌زنند و گاهي كه مرا مي‌بينند از اين نكته ياد مي‌كنند. ما را در كنار هم مي‌پسنديدند و دوست داشتند. جالب اينكه خيلي از جشنواره‌ها و مراسمي كه مي‌خواستند الگوهايي از يك خانواده را نشان دهند ما را دعوت مي‌كردند. من يادم هست جشنواره اصفهان بوديم و بيشتر هنرمندان هم تشريف داشتند. اسماعيل‌خاني رفت پشت تريبون و جمله‌اي گفت كه رييس‌جمهور دولت اصلاحات وقت از اين جمله بعدها استفاده كرد. مراسم در يك سالن ورزشي برگزار شده بود و ازدواج دانشجويي هم بود. تعدادي از خانم‌ها با چادر سفيد يك طرف سالن نشسته بودند و آقا دامادها هم طرف ديگر. اسماعيل‌خاني رفت پشت ميكروفن و گفت: شما آقايان بايد گربه را دم حجله بكشيد! سوت و كف آقايان به هوا بلند شد و بعد گفت: مثل من! درست همان موقع حرف آخر را من زدم و گفتم چشم! آن وقت تمام عروس‌ها ابراز خوشحالي كردند. خلاصه حرفي زد كه همه دوست داشتند. واقعا به نظرم در برخي مواقع رفتارهايش در حد نوابغ بود. يا بيشتر اوقات در زندگي شخصي خودمان هم اين طور بود. آدم را سورپرايز مي‌كرد و من يادم است نخستين بار كه حين بارداري روي صحنه رفتم، يك دفعه بلند شدم و سر تمرين گفتم ديشب خواب نارنگي ديدم و چقدر دلم نارنگي مي‌خواهد و اتفاقا فصل نارنگي نبود. باور مي‌كنيد تا عصر نارنگي به دست من رسيد؟! فرستاده بود از داراب براي من نارنگي خريده بودند. يعني كارهايي كه مي‌كرد كارهاي عجيب و غريب بود. استاد سورپرايز كردن بود. يهو مي‌آمدي و مي‌ديدي خانه را پر از گل كرده و دوستان هر كدام از گوشه‌اي از خانه بيرون مي‌آمدند... و خب حتي موقعي هم كه از پيش ما رفت، اين موضوع اتفاق افتاد. قبلش ما از سفر آمده بوديم. مهريه من گل و شاخه نبات و نمك طعام و ابريشم خام، يك جلد كلام‌الله و يك حافظ نفيس بود. اسماعيل‌خاني براي اينكه بتواند دينش را در مورد مهريه ادا كند در طول روزهاي زندگي‌مان هميشه گل خريد. حتي وقتي از پيش ما رفت خانه ما تا مدت‌ها پر از گل بود. چون پشت ماشينش را (كه يك پاترول مشكي بود) پر از گل كرده بود و آورده بود. به‌طوري كه من ديگر حتي جاي گذاشتن گل را در گلدان نداشتم. سطل‌هاي بزرگ را آورده بودم و دورشان را زرورق و كاغذكادو پيچيده بودم و به شكل‌ گلدان‌هاي بزرگ درآورده بودم. گل‌ها همه جا بودند اما جسم او از ميان ما رفته بود و عروج كرده بود.

و روزي كه مرحوم اسماعيل‌خاني فوت شدند...

ممكن است خيلي‌ها ندانند. اين يك قصه خيلي جالب است. من شب‌كار بودم و اسماعيل‌خاني روزكار بود. صبح كه بيدار مي‌شدم مي‌ديدم ميز صبحانه چيده شده و همه چيز حاضر است. نان سنگك تازه هم گرفته و خلاصه ميز را به بهترين نحو چيده بود. حتي بخش‌هاي اوليه‌اي از غذاي ظهر را هم پخته بود كه من بتوانم در آخرين لحظه آنها را مهيا كنم. و وقتي مي‌رفت روي پيغامگير تلفن پيغام مي‌گذاشت كه «سيندرلا بيدارشو! موش‌ها همه چيز را مهيا كردن»! من صدايش را هنوز هم دارم و هيچ وقت از خاطرم نمي‌رود. 38 سال با هم زندگي كنيم و مثل آدم‌هايي باشيم كه تازه با هم آشنا شده‌اند. من خودم به ندرت ديدم مردي اينقدر به خانواده‌اش توجه كند. البته خودش بارها مي‌گفت اگر تو اينقدر مادر دلسوزي براي بچه‌ها و همسر دلسوزي براي من و دختر دلسوزي براي مادرت نبودي شايد من اين طور نمي‌شدم. البته او به من لطف داشت كه اين را مي‌گفت. ولي واقعا خودش مرد استثنايي بود. كارهايي كه مي‌كرد هميشه ما را شگفت‌زده مي‌كرد. ما هر دو مي‌خواستيم همديگر را شگفت‌زده كنيم اما او هميشه از من پيشي مي‌گرفت.

شما از اخلاق حرف زديد. فكر مي‌كنيد ضرورت اخلاق به ويژه براي سينما چيست؟

الان اين موضوع خيلي بهتر شده است. يكجورهايي خانوادگي شده. من هميشه سر كلاس‌هايم نخستين چيزي كه مي‌گويم، اين است كه شما الان الگوهايي هستيد كه ديده خواهيد شد و ديگر اجازه نداريد اشتباه كنيد. چه در زندگي شخصي و چه در جامعه. شخصي‌اش اين است كه اگر پدر، مادر يا همسر شما ديدند رفته‌ايد دنبال بازيگري بدانند شما چقدر تغيير كرده‌ايد. حتي از مصرف كردن آب زيادي، خاموش كردن چراغ اضافه، استفاده درست از تلفن، كمك كردن در خانه و احساس مسووليت در خانه و حتي چيزهاي جزيي‌تر. چون حتي اين چيزها در نقش‌آفريني‌شان هم مهم است و تاثير مي‌گذارد. همه اينها را بايد بعدها به تصوير بكشند. از شكل ظاهري هم شروع مي‌شود. بارها گفتم كه شما ديگر نمي‌توانيد با شكل‌هاي عجيب و غريب در جامعه حاضر شويد. ممكن است بگويند اينها بي‌بند و بارند. شما نمي‌توانيد وقتي توي صف هستيد از بقيه جلو بزنيد. نمي‌توانيد از جمله آدم‌هايي باشيد كه از چراغ قرمز عبور مي‌كنند يا فرياد مي‌كشند. بنابراين اگر ما خودمان هم بخواهيم نمي‌توانيم بد باشيم. اين وظيفه هنرمند بودن بسيار خطير است. به ويژه براي بازيگر كه ديده مي‌شود. من فكر مي‌كنم همه بايد سعي كنيم انسان‌هاي شريفي باشيم.

چند نام در زندگي و حرف‌هاي شما زياد تكرار مي‌شود. به غير از مرحوم اسماعيل‌خاني، استاد سمندريان نام ديگري است كه بسامد بالايي در حرف‌ها و زندگي شما دارد. دوست دارم نام استاد سمندريان را پيوند بزنم با نمايش «ملاقات بانوي سالخورده» كه شما در آن يكي از دو نقش اصلي را ايفا كرديد.

شانس بزرگ زندگي من اين بود كه در دانشگاه كه با استاد سمندريان درس داشتم من اين نقش را بازي كرده بودم. قبل‌تر از من، بانو جميله شيخي اين نقش را بازي كرده بودند و مدتي كوتاه خانم فخر. وقتي كه اين نقش را بازي كردم خب استاد از من راضي بود و من هميشه مي‌گفتم ‌اي كاش بشود. يك روز كه در دفتر آقاي حسن فتحي بودم زنگ تلفن من به صدا در آمد و آقاي تورج ثميني‌پور گفت استاد سمندريان با شما كار دارند. بعد از اينكه من ابراز خوشحالي كردم و اينها، استاد گفتند برنامه‌ات چيه؟ من مي‌خواهم نمايش ملاقات بانوي سالخورده را كار كنم. گفتم كدام نقش؟ گفتند: كلارا زاخانسيان! جيغ كشيدم! و ايشان گفتند كر شدم خولي! خولي از كلمات خاص خودشان بود كه به طنز به نزديكان‌شان مي‌گفتند. واقعا داشتم بالا و پايين مي‌پريدم. آقاي فتحي گفت چه خبره؟! به آقاي سمندريان گفتم الان مي‌آيم و اين سريال را هم ول مي‌كنم! گفتند نه براي چند ماه ديگر است. به كس ديگري قول بازي نده. آقاي فتحي شاهد خوشحالي من بود و جالب اينكه بارها آقاي فتحي به من پيشنهاد كار داده بود و هر بار نشده بود.

ولي ميوه ممنوعه را با آقاي فتحي كار كرديد...

بله! آن روز ايشان به شوخي گفتند من مي‌ميرم و همكاري ما عقيم خواهد ماند! من هم به شوخي گفتم حالا شما بميريد! من بدانم راست مي‌گوييد يا نه! وقتي ميوه ممنوعه تمام شد. رفتم سر تمرين نمايش استادسمندريان و ما هفت ماه تمرين كرديم و تقريبا هر ماه من پيشنهاد سينما و تلويزيون داشتم اما نپذيرفتم. حدود 15 تا فيلم و سريال را رد كردم و همه انرژي‌ام را براي كار استاد سمندريان گذاشتم تا چيزي را كه سال‌ها منتظرش بودم روي صحنه ببرم. تمام مدتي كه ما تمرين داشتيم، من مريض شدم، بيمارستان رفتم، آنژيو كردم اما اجازه ندادم استاد متوجه شود. آن موقع وقتي آنژيوگرافي مي‌كردند، از كنار كشاله ران لوله بزرگي را به قلب مي‌فرستادند و كيسه شن آويزان بود. من كيسه‌هاي شن را با خودم حمل مي‌كردم. نقش قرار بود كمي پايش بلنگد و يك لنگ زدن كوچكي را با استاد تمرين و طراحي كرده بوديم. من نبايد سر تمرين مي‌رفتم و دست‌كم يك روز بايد بستري مي‌شدم، اما رفتم سر تمرين و بيش از حد معمول پايم لنگ زد و استاد فرياد زد و من گفتم غلط كردم! گفت: چرا پاتو بيش از حد ميلنگاني؟! دوتا دستم را بالا آوردم و گفتم غلط كردم! زد زير خنده...

در جريان بيماري شما نبودند؟

نه! اجازه نداده بودم كه متوجه شوند. بعد از اجرا، كار كه تمام شد به من زنگ زدند و گفتند بگو كه مرا مي‌بخشي. دست كشيد روي پيشاني خودش و گفت اين همه بدجنسي مرا از ذهنت پاك كن. گفتم اين چه حرفيه استاد؟! گفت: بگو كه مي‌بخشي. اما من هرگز نتوانستم اين كلام را به زبان بياورم چون هرگز فكر نكردم كه استاد مرا اذيت كرده باشند.

پس تجربه خوشايندي بود؟

من تقريبا مي‌توانم بگويم زماني كه با استاد سمندريان كار مي‌كردم روي ابرها بودم. ديگر برايم مهم نبود كه چه فيلمي را مي‌خواهم بازي كنم. در زماني كه با استاد بودم همه آن تجربه‌ها را دوست داشتم. نوشيدم، بلعيدم، مال خود كردم و استفاده كردم. تمام مدت پر از غرور بودم كه دارم براي او كار مي‌كنم. سه ماه طول كشيد و مي‌توانم بگويم تماشاچي ما به شدت زياد بود. با اينكه سالن گرمايش نداشت و بخار دهان تماشاچي ديده مي‌شد و استاد پايان نمايش مي‌آمدند و از مردم عذرخواهي مي‌كردند. سه ماه با سالن پر اجرا رفتيم و يك بار براي مهمان خودم كه بليت نداشتم بليت را به قيمت 100000 تومان از يك تماشاچي خريدم و بهش قول يك بليت بعدي را هم دادم.

نكته اينجاست كه در سال‌هاي اخير اينقدر كه درباره جنبه اخلاقي استاد سمندريان صحبت مي‌شود درباره توانايي فني ايشان كمتر حرف زده مي‌شود...

خود ايشان هم همين طور بود. وقتي سر كلاس بوديد، ابتدا از جهت اخلاقي همه را تربيت مي‌كرد و مسووليت‌شان را بهشان مي‌شناساند. شريف بود و براي همه به يك ميزان وقت و انرژي مي‌گذاشت. برايش مهم نبود تو گوهر خيرانديش هستي يا كس ديگر و تازه در چنين مواردي براي آن شخص ديگر بيشتر انرژي مي‌گذاشت تا بتواند تمام دانش و توانايي خودش را در اختيار بگذارد. كافي بود يك سوال بپرسيد. ساعت‌ها براي شما توضيح مي‌داد و رفرنس مي‌آورد. هيچ وقت هم نخواست نان را به نرخ روز بخورد. او هنرمندي بود كه اگر دير به دير كار مي‌كرد به اين خاطر بود كه نمي‌توانست دستوري باشد. نمي‌توانست سفارشي كار كند. مي‌خواست خودش باشد. مي‌گفت زماني كار مي‌كنم كه بتوانم هر چه دوست داشته باشم روي صحنه نشان بدهم. قرار بود كار ديگري انجام بدهد كه به طرزي باور نكردني ما را ترك كرد.

و شما ايران نبوديد...

بعد از اينكه استاد ما را ترك گفت من نبودم و اين حسرت و اين اشك‌هاي نريخته هنوز در من جمع شده‌اند. چون اگر اينجا بودم شايد باور مي‌كردم ولي چون نبودم اين ناباوري در من هست و شايد هم بهتر باشد. چون وقتي بيرون از ايرانم فكر مي‌كنم اينجاست و دارد در آموزشگاه تدريس مي‌كند و هنوز كاري را به صحنه نبرده. وقتي هم به ايران مي‌آيم فكر مي‌كنم اينجاست و من وقت نمي‌كنم ببينم‌شان. براي همين اين ناباوري شايد هم بد نباشد.

و روز تشييع ايشان يك نكته جالب وجود داشت. چند نسل كه تربيت شده او بودند حضور داشتند و اشك مي‌ريختند...

دقيقا! آن هم آدمي كه تحصيلات مهندسي داشته بعد پاشده رفته تئاتر خوانده. با استادي مثل دورنمات، ماكس فريش و خيلي‌هاي ديگر كه آنها را نام مي‌برد، كار كرده و با آنها زندگي كرده بود. پس از آن به ايران برگشت و چند نسل را تربيت كرد. وقتي دخترم را تشويق كردم به كلاس‌هاي استاد سمندريان برود نسل چهارمي بود كه استاد سمندريان داشت تربيت مي‌كرد. امكان نداشت در طول اين سال‌ها نكته‌اي به خاطر تكرار زياد و به دليل تدريس برايش عادي شود و آن را نگويد. از اول شروع مي‌كرد و بدن و بيان تو را آماده مي‌كرد براي يك انساني كه قرار است بازيگر شود. او خيلي اعتقاد داشت كه اول همه بايد كار تئاتر كنندو بعد به سينما بروند. اعتقاد داشت شما بايد تجربه حس‌هاي مختلف را در تئاتر داشته باشيد، بدنسازي‌ها، بيان و اتودهايي كه قبل از رسيدن به نقش بايد انجام بدهي. همه اينها را خودش مي‌ايستاد و كنترل مي‌كرد. با جزييات و توجه بسيار. من خودم واحدهاي فن بيان را از استادم آموختم و فرزند من و خيلي‌هاي ديگر. و استاد همه اينها را با دقت بسيار در طول سال‌ها تدريس كرد.

امروز كه اين كارنامه را از خودتان نشان داديد و شده‌ايد آن كسي كه به هر شكل بخواهيم از زنان بازيگر ايران نام ببريم قطعا نام شما هم خواهد بود؛ براي خودتان و براي مردم چه آرزويي داريد؟

پوريا حيدري، كارگردان جواني است كه فيلموگرافي مرا ساخته و صد نفر در آن فيلم صحبت كرده‌اند. به خاطر صد كاري كه من انجام دادم. يا بازيگراني بودند كه در مقابل من بازي داشتند يا كارگردان و بقيه عوامل. همه در مورد من حرف زدند. من جايزه‌ام را از آنها گرفتم. غير از اينكه مي‌دانم مردم هم جايزه‌ام را به من دادند. حالا چه به خاطر نقش‌ها و چه محبت‌هايي كه جسته و گريخته نسبت به من دارند. وقتي صحبت‌هاي آنها را در مورد خودم مي‌شنوم بسيار به خودم مي‌بالم. از خود راضي نيستم بلكه راضي هستم از خودم؛ از اينكه مي‌بينم راهم را به خطا نرفتم و اگر از آن صد نفر 50 نفرشان هم تعارف كرده باشند 50 نفر ديگر حتما توانايي‌هايي در من ديدند كه حرفش را مي‌زنند. اين فيلم قرار است در 25 سپتامبر در سانفرانسيسكو نمايش داده شود و آنجا براي من يك بزرگداشت هم برگزار مي‌كنند.

مردم هم چيزي به شما آموختند؟

خودتان مي‌دانيد. هرچه ما ارايه مي‌دهيم از شكل بيروني نگاه كردن به مردم‌مان است و شكل آن مردم يا به اصطلاح بخش‌هاي مختلف جامعه‌مان. من آنها را الگوي خودم قرار مي‌دهم، در نقش‌آفريني. من نقش‌هايم را از جامعه‌ام وام مي‌گيرم؛ مردمي كه مي‌بينم‌شان و مي‌شناسم‌شان.

 

برش -1

اسماعيل‌خاني غير از اينكه بازيگر خوبي بود و در هر نقشي اين باور‌پذيري را به تماشاچي مي‌داد، بايد بگويم انسان بسيار خوبي هم بود. دوست بسيار خوبي هم بود و پدر خوبي هم بود و شوهر خوبي هم. من فكر مي‌كنم اينها بخش‌هاي مهمي از يك انسان است كه وقتي در برخي بخش‌ها مي‌آيد تبلورش مي‌شود آن چيزي كه شما باورش مي‌كنيد و دوستش خواهيد داشت.

هرچه ما ارايه مي‌دهيم از شكل بيروني نگاه كردن به مردم‌مان است و شكل آن مردم يا به اصطلاح بخش‌هاي مختلف جامعه‌مان. من آنها را الگوي خودم قرار مي‌دهم، در نقش‌آفريني. من نقش‌هايم را از جامعه‌ام وام مي‌گيرم؛ مردمي كه مي‌بينم‌شان و مي‌شناسم‌شان.

 

برش -2

من تقريبا مي‌توانم بگويم زماني كه با استاد سمندريان كار مي‌كردم روي ابرها بودم. ديگر برايم مهم نبود كه چه فيلمي را مي‌خواهم بازي كنم. در زماني كه با استاد بودم همه آن تجربه‌ها را دوست داشتم. نوشيدم، بلعيدم، مال خود كردم و استفاده كردم. تمام مدت پر از غرور بودم كه دارم براي او كار مي‌كنم.

بعد از اينكه استاد ما را ترك گفت من نبودم و اين حسرت و اين اشك‌هاي نريخته هنوز در من جمع شده‌اند. چون اگر اينجا بودم شايد باور مي‌كردم ولي چون نبودم اين ناباوري در من هست و شايد هم همين بهتر باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون