هيولاي درون
شهرام وزيري
پـــنـــداري پــــرسپوليس امروزه در چرخه بيهويتي ديگر نه سري برايش مانده كه به سرانجامش برساند و نه پايي كه به پايداريش بينجامد... پرسپوليسي گرفتار در هيولايي خودساخته در درون كه مدام ميغرد و خود را از درون ميخورد... هيولايي نه يك سر كه البته با چند سر در مسلخ درون تا بيهيچ بسمل خود را پشت هم ذبح كند! پرسپوليسي كه حالا برانكو ايوانكوويچ را دارد؛ كرواتي مسبوق به سابقه كه استادش بلاژوويچ ويرا پروفسور ميخواند... جناب پروفسوري كه در بدترين شرايط پا بر فرش قرمز پرسپوليس گذاشت تا به اعتقاد معتقدانش نه البته منتقدانش با دم مسيحايي خود به كالبد بيجان پرسپوليس بدمد... برانكو آمد اما نميدانست كه به كجا آمده. نميدانست كه براي چه آمده و نميدانست كه پرسپوليس آن جايي نيست كه حتي پروفسورهاي كروات هم بتوانند دردش را درمان كنند! كالبد بيجاني كه قرار بود از دم مسيحايي برانكو جان بگيرد. آن شد كه اسير در دم يهودايي اين وآني چند همچنان نفس بند آمده بماند... چنان بند كه كم در پس هر ميدان نيفتد! پرسپوليسي كه البته مدتهاست ديگر آن پرسپوليس گذشته نيست اسيري است گرفتار... بخوان مجموعهاي است مازوخيست كه در درونش همه خود آزارند از هر طرف و هرسو بيش از آنكه بر حريف بتازند و بر حريف زخم بزنند بر خود زخم ميزنند و به خود ميبازند. پرسپوليس در سرش چه در ارتباط با سرنشينان و متولياني كه بر سريرش نشستهاند و چه در ميانه و پايين پايش كه مردان فني و بازيكنانش باشند همه در خودزني دارند از هم سبقت ميگيرند! پرسپوليسي كه حالا برانكو را دارد؛ برانكويي تضعيف شده - بخوان خود تضعيف - و بلاتكليف ميان بالا دستيهاي فرمانده و پاييندستدستيهاي نافرمانش! برانكويي كه نه به پيش رويش كه بازيكنانش باشند ديگر اعتمادي دارد و نه در پس سرش كه آمران نهان وعيانش باشد اطميناني... اعتماد و اطميناني رنگ باخته و ترك خورده كه راه پس و پيش براي برانكو نگذاشته در بالا سر نه مديري است آيندهنگر و آيندهساز كه چرخ لنگ پرسپوليس را مدبرانه از مسير روزمرگي برهاند.
برانكو حالا شده يوسف گمگشته ميان يكي يكي برادران پرسپوليسي... با لشكري منهزم... لشكري كه تا ميآيد به اراده برانكو جبهه به جبهه آرايش بيابد و به آرامش برسد تقي به توقي كم به اراده برادرانش از هم نميپاشد... سواراني بيش خودسر كه به بامي يكي از اسب زين كرده ميافتد و به شامي ديگري با زدن چكش نامبارك به نعل لجامگسيختگي در پس ميدانش... لشكري مصدوم و معذور و محروم و لشكري از هم پاشيده از ياغياني محروم از عقلانيت و آنارشيستهايي آشوبطلب كه براي خودزني و خودسوزي و بخوان سوزاندن پرسپوليس صف به صف دارند به هم تنه ميزنند! سوشاهايي براي سرنگوني تيمي كه روز وروزگاري كم فر خجسته نبود و كم متبرك هر ميداني نبود... تيم مباركي كه امروزه اسير بختكهاي دروني مدام دارد ناكاميهاي اخلاقياش را پشت هم رج ميزند... پرسپوليس مباركي كه روزي روزگاري در جوار مبارك آن يكي كه استقلال باشد خود كم بر روياهاي ديگر تيمهاي اين ديار بختك افتاده نبود... پرسپوليسي كه امروزش از بد حادثه چون خوره از درون دارد خودخوري ميكند و... دريغ كه برانكوي عزيز از سر جبر حرفهايگري با چشم بستن بر اين هيولاي درون، سرريز شدن اين همه بداخلاقيهاي سربازانش را كم به دم و نفس و صوت هيولاهاي بيروني گره نميزند... صد البته هيولاهايي كه هستند و كم نيستند و كم ديگران جابهجا نخورده و نميخورد... كه اين خود ظلمي است بالسويه در فوتبالي كه كم ظالم وكم مظلوم ندارد. همين وتمام
٭عنوان، هيولاي درون، وام گرفته از فيلمي است ساخته استاد سينايي كارگردان برجسته ايراني