حميدرضا خالدي/ «من پسر وزير 30 ساله اين مملكتم»؛ اين جمله شايد يكي از جذابترين ديالوگهاي مهدي تندگويان فرزند شهيد محمد جواد تندگويان باشد؛ وزيرنفتي كه تنها 40روز طعم وزارت را چشيد. او يكي از شهدايي است كه در مورد چگونگي اسارت و سرنوشت وي، هنوز سوالات بيپاسخ بسياري وجود دارد؛ وزيري كه 11 سال در اسارت بود. حالا بعد ازگذشت 35 سال از اسارت وي، فرزندش درگفتوگويي مفصل از آن روزها ميگويد؛ روزهايي كه تنها كودكي هفت ساله بود و به قول خودش تا يك ماه اصلا اسارت پدر را درك نكرده بود. حالا مهدي هفت ساله، مردي 41 ساله شده و خودش عضو هياتمديره نمايشگاه بينالمللي تهران است و البته يكي از اعضاي شوراي شهر. اتاقش در طبقه دوم ساختمان اداري شماره 2 نمايشگاه بينالمللي، دفتر تقريبا بزرگي است با قفسهاي پر از كتاب. در دفترش اما برخلاف دفتر شوراي شهرش، هيچ قابي از تصويرپدرش ديده نميشود. با وجودي كه تلاش ميكند تا مثل هميشه، به دور از احساسات صحبت كند، اما در طول مصاحبه بارها براي لحظاتي صدايش ميلرزد به خصوص مواقعي كه از روزهاي سخت نبود پدرش يا روزهايي كه بيصبرانه منتظر ورود وي به ايران بوده، ميگويد. از زماني كه به وعده شوق آزادي و ديدار پدر، در مدرسه شيريني پخش كرده تا لحظه ديدار خصوصي با
امام خميني. از حضور در جلسات خصوصي كه درآن وزراي دولت شركت داشتند تا گلايههايي كه از بيمهري و كم توجهي مسوولان دولت ايران دارد. گفتوگويي كه شايد براي نخستينبار باشد كه اينچنين به بررسي زندگي خانوادگي شهيد تندگويان ميپردازد. از بازگو كردن لحظات اسارت تا نحوه شهادت و آنچه برخانواده وي در طول اين سالها رفته است. مصاحبهاي بيپرده و صريح در مورد داستان سرنوشت عجيب متفاوتترين وزير دولت ايران.
زماني كه پدرتان اسير شد شما چند ساله بوديد؟
هفت ساله بودم و تازه ميرفتم كلاس اول.
و زماني كه خبر شهادت او را شنيديد چند ساله بوديد؟
17 ساله.
از سالهاي قبل از اسارت خاطراتي از پدر در ذهنتان هست ؟
خاطره و تصوير چندان روشني از آن روزها يادم نيست. تنها نكته قابل ذكر آن سالها نامههايي بود كه پدر از عراق براي ما ميفرستاد. چهار و پنج نامه كه آن هم بعد از سال 62-61 قطع شد. البته قبل از اسير شدن هم پدر درگير مسائل انقلاب و انجام وظايفي كه بر دوش داشت بودند. در حقيقت ارتباط خانوادگي ما چندان زياد نبود يعني خيلي كم او را ميديديم. مثلا بعضي وقتها زماني كه نصفه شب، بلند ميشدم بروم آب بخورم، ميديدم پدرم در آشپزخانه نشسته و شام ميخورد. ارتباط ما در اين حد بود. قبل ازانقلاب هم كه زندان ساواك بود يعني وقتي من متولد شدم، پدر زنداني بود.
محتواي نامههايي كه در دوره اسارت مينوشتند چه بود؟
كوتاه و مختصر بود. روي سربرگهاي صليب سرخ. درحد احوالپرسي. حالم خوب است و زندهام و... آخرين نامهاي هم كه از او به دست ما رسيد با اين مضمون بود كه من، محمدجواد تندگويان، وزير نفت دولت جمهوري اسلامي ايران، از اين پس مايل به ادامه مكاتبه با خانوادهام نيستم. بعدها از پرس و جوهايي كه از اسراي آزاد شده (كه به نوعي با وي در يك اردوگاه بودند) داشتيم به اين نتيجه رسيديم كه دليل اين كار اين بوده كه احتمالا در قبال مكاتبه با خانواده، عراقيها از او يكسري مطالباتي را داشتهاند كه شهيد تندگويان نميخواسته زير بار آنها برود.
و نامههاي شما چه متنهايي داشت؟
ما هم بيشتر همان در حد حال و احوالپرسي بود. آن هم تا سال 61 . چون بعد از آن صليب سرخ اعلام كرد كه عراق حاضر نيست نامههاي ما را به پدرم برساند و به همين دليل آنها هم نميتوانند نامهاي را از ما قبول كنند. پس از اين مكاتبات ما تبديل به مكاتبه با صليب سرخ و مجامع بينالمللي شد. حتي يكبار به همراه مادرم سفري به مقر صليب سرخ در سوييس و بعد اتريش داشتيم چون رييسجمهور اتريش، آن روزها رييس سازمان ملل هم بود. رفتيم براي پيگيري سلامت پدرم چون ما هيچ ردي از او و دو معاونش يعني آقايان يحيوي و بوشهري نداشتيم. البته باز ما ميدانستيم كه پدرمان زنده است و اسير اما از آنها هيچ اثري وجود نداشت. يكبار همان هفته اولي كه پدرم را به اسارت گرفته بودند، تلويزيون عراق چند دقيقهاي، تصاويري از او را نشان داد ولي از دو معاون او اصلا اثري وجود نداشت و نميدانستند زنده هستند يا نه. شايد بد نباشد بدانيد كه ما از يكي از نامههاي پدرم بود كه فهميديم اين دو نفر زندهاند.
چطور؟
در يكي از نامهها ما از پدرمان خواسته بوديم كه براي خواهر كوچكترمان كه تازه بعد از اسارت متولد شده بود، اسمي را انتخاب كند. در جواب اين نامه، پدرم براي ما نوشته بود به فلاني و فلاني هم سلام برسانيد و بگوييد حال ما خوب است. اين دو اسم، نام فرزندان دو معاونش بود. در واقع ميخواست به ما بگويد آنها زندهاند. همين طور هم بود و آنها بعد ازجنگ آزاد شدند. بعدا هم آقايان بوشهري و يحيوي تعريف ميكردند كه در همان بازداشتگاهي بودند كه پدرم آنجا بود. ظاهرا سلول اين دو كنار هم بود ولي سلول پدرم دورتر از آنها بوده است. آنها تعريف ميكردند كه از روي شعارهايي كه ميداد يا اذاني كه ميگفت متوجه ميشديم كه اين فرد، مهندس تندگويان است.
برخورد نهادها و سازمانهاي بينالمللي كه به آنها مراجعه ميكرديد چطور بود؟
برخورد خوبي داشتند. اظهار همدردي ميكردند ولي در عين حال همگي ميگفتند كه ما نميتوانيم با عراق دربيفتيم و كاري از دستمان برنميآيد. حتي گويا چندين بار ماموران صليب سرخ را در عراق تا نقطهاي برده بودند، ولي اجازه نداده بودند پدرم را ببينند. فقط سال 65 يكي از اسرايي كه در اين بازداشتگاه بودند، هنگام عبور از راهرو ميشنود كه پدرم در حال صحبت با كسي است و ميگويد: من محمدجواد تندگويان هستم. حتما خبر سلامت من را به خانوادهام برسانيد. بعد از جنگ عراق و كويت هم از آنجايي كه بازداشتگاه استخبارات عراق بمباران شده بود، مجبور شده بودند اسراي آن را به جايي ديگر منتقل كنند. آنجا هم تعدادي از اسراي كويتي، وي را در يكي از بازداشتگاههاي عراق ديده بودند و به همين دليل مادرم سفري به كويت كرد و اظهارات آنها را ثبت كرد. ميخواهم بگويم، تا بعد از جنگ كويت و عراق هم پدرم زنده بودند.
از سمت عراق، پيشنهادي براي مبادله شهيد تندگويان مطرح نشده بود؟
تا بعد از سال 68، يعني بازگشت اسرا، عراق هيچ اطلاعاتي به ما نميداد. بعد از آن هم تصورما اين بود كه او به همراه دو معاونشان، با هم آزاد شوند ولي در عمل آقاي بوشهري و يحيوي آزاد شدند ولي پدرم همچنان در اسارت ماند. حتي قرار بود روزي كه طارق عزيز به تهران سفر ميكند، پدرم هم همراه با او آزاد شود ولي باز هم اين اتفاق نيفتاد. حتي ما سالني براي برگزاري جشن ورود پدر تدارك ديده بوديم. بعد از آن، در سال 70 بود كه عراق اعلام كرد كه پدرم شهيد شده است. يعني تا آن زمان كلا عراق وجود محمدجواد تندگويان را كتمان ميكرد. بنابراين هيچوقت صحبتي رسمي در مورد مبادله پدر مطرح نشد. البته چرا، اوايل جنگ و در دولت شهيد رجايي، يك بحثهايي مطرح شد كه دولت عراق اعلام كرده، حاضر است پدرم را با 30 خلبان اسير شده عراقي مبادله كند ولي اين اتفاق نيفتاد چون ميگفتند پدرم قبول نكرده و گفته خلبانها اگر آزاد شوند دوباره اقدام به بمباران شهرهاي ايران ميكنند و مردم را ميكشند. البته اينها همه در حد حرف بود.
بعد از اينكه عراق اعلام كرد پدرتان شهيد شده است، شما چه كرديد؟
ما كاري نكرديم بلكه گروهي متشكل از نماينده وزارت امورخارجه، پزشكي قانوني و دندانپزشك شخصي پدرم براي احراز هويت به عراق رفتند. آذر ماه 1370 بود. عراق اعلام كرده بود كه او در همان سالهاي 62 – 61 در زندان شهيد شدهاند. هيات ايراني را به همراه هيات صليب سرخ سر قبري ميبرند كه از جنازه داخل آن از لحاظ قدمت همان سال 62-61 فوت كرده بوده اما كارشناسان ايراني تشخيص ميدهند كه جنازه متعلق به فرد ديگري است. اين مساله باعث اختلاف ميشود و هيات ايراني تصميم ميگيرد كه برگردد. همين ماجرا باعث شد تا همه ما بگوييم شهادت او دروغ است. روزهاي عجيب و غريبي بود. حتي يادم هست من آن روز در مدرسه شيريني پخش كردم. يك هفته، 10 روز بعد وقتي هيات ايراني ميخواستند به ايران بازگردند، يكدفعه عراق اعلام ميكند كه در دفتر كشتهها اشتباهي پيش آمده و آمادهاند تا قبر شهيد تندگويان را نشان دهند. اينبار جنازهاي كه نشان ميدهند، متاسفانه متعلق به شهيد تندگويان بوده است. با اين تفاوت كه هنوز پيكر تر و تازه بوده است. يعني پوست و چهره پدر تغيير چنداني نكرده بود و فقط بدنش جمع و تكيده شده بوده است. اين نشان ميداد كه او همين چند ماه قبل و اوايل سال 70 شهيد شده بود نه سال 63-62. حتي وقتي خاكها را برميداشتند لابهلاي آن برگهاي درختان تازه ديده بودند، يعني جنازه تازه دفن شده بود. فيلم اين نبش قبر تازه دو هفته قبل به دستم رسيد.
دليل مرگ چه چيزي اعلام شد؟
پزشكي قانوني دليل مرگ را شكستگي استخوانهاي حنجره عنوان كرده است يعني گويا گلوي پدر را به قدري فشار دادهاند كه خفه شده است ولي اينكه چرا دولت عراق، بعد از پايان جنگ چنين اقدامي را مرتكب شده، هنوز براي ما جاي سوال دارد. البته حدس ميزنيم سازمان منافقين هم در شهادت او دخيل بوده است.
اين تناقضها مورد اعتراض خانواده شما قرار نگرفت و به مجامع بينالمللي شكايت نكرديد؟
چرا. تمام اين مسائل به سازمانهاي داخلي و خارجي مرتبط منعكس شد ولي اشكالي كه وجود داشت اين بود كه چه براي آزادي او و چه بعدها، براي مطالبه حقوق پدرم، دولتهايي كه سركارآمدند، هيچ اقدامي نكردند. يعني اگر در اين 11 سالي كه پدرم در اسارت بود ديپلماسي خوبي داشتيم، احتمال آزادياش زياد بود. چون اولا شهيد تندگويان غيرنظامي و داراي سمت و مسووليت ديپلماتيك بود كه مصونيت ديپلماتيك برايش به دنبال داشت، ثانيا از داخل خاك ايران ربوده شده بود و به عراق برده شده بود و فرد متجاوزي نبود. يعني امكان پيگيري حقوقي وجود داشت. هنوز هم وجود دارد ما الان با عراق موضع خصمانه نداريم، بلكه مساله بر سر احقاق حق يك شهروند است. من حتي خودم با وكلاي دادگاه لاهه صحبت كردم. آنها ميگفتند تخلف محرز است و بايد غرامت پرداخت شود، البته به شرط اينكه «دولت» شما شكايت كند ولي به هر حال، دولت به اين سمت نرفت كه تفاهمي كند يا فشاري به مجامع بينالمللي براي آزادي او بياورد. مكاتبات همسران اين سه نفر موجود است. شايد بشود كتابي از آن تدوين كرد. جايي نبوده كه براي پيگيري وضعيت همسرانشان و مطالبه حقشان نامهنگاري نكرده باشند. اين موضوع فقط در مورد ما هم نبوده است. هيچوقت پرونده مطالبات شهرونداني كه در حمله عراق به خرمشهر به آنها تجاوز شد يا حقوق پايمالشده شهروندان شهرهاي جنگزده پيگيري نشد.
رييسجمهورهاي دولتهاي مختلف چطور؟ آنها نيز پيگير اسارت و آزادي پدرتان بودند؟
چرا. به هرحال هر كدام تا حدودي پيگيريهاي خودشان را داشتهاند ولي بيشترين پيگيري مربوط به زمان خود شهيد رجايي بود. البته به نظرم شايد اين مساله دليل هم داشته باشد. بعد از شهادت آقاي رجايي ما شاهد موجي از ترورها و آشوبها در كشور بوديم و درحقيقت كشور همواره با مشكلات عديدهاي مواجه بود. تقريبا تمام همقطاران شهيد تندگويان شهيد شدند در واقع من فكر ميكنم كس ديگري باقي نمانده بود كه دغدغه پيگيري وضعيت پدرم را داشته باشد.
ما روايتهاي مختلفي از دستگيري شهيد تندگويان شنيدهايم، حالا ميخواهيم اين روايت را از زبان شما به عنوان پسرشان بشنويم. شهيد تندگويان چطور به اسارت درآمدند؟
همانطور كه ميدانيد، پدرم 40 روز بيشتر سمت وزارت نفت را برعهده نداشتند. البته قبل از وزارت هم سرپرستي مناطق نفتخيز را برعهده داشت. قبل از اينكه وزير شود هم اعلام كرده بود كه حوزه كاري من تهران نيست. درست سه، چهار روز بعد از وزارت او جنگ شروع شد و اول از همه نيز، پالايشگاهها را زدند. به همين دليل او در طول اين 40 روز چهار، پنج بار به مناطق نفتخيز جنوب سفر ميكند. واقعيت اين است كه اين دوران مصادف با رياستجمهوري بنيصدر بود كه به وضوح اطلاعات وزرا و كشور را به دشمن لو ميداد. كما اينكه جان بسياري از شخصيتها و وزراي ما به همين دليل گرفته شد. شهيد فكوري و بسياري ديگر يقينا با لو دادن شهيد شدند. پدرم هم دفعه آخري كه به سفر رفت ظاهرا اول به اهواز ميروند. آنجا ميگويند وضعيت منطقه امن نيست و بهتر است با هواپيما پرواز كنند. دقيقا روزي بوده كه عراق بعد از اشغال خرمشهر از طريق منطقه ذوالفقاريه ميخواسته وارد آبادان شود ولي بعدا مشخص ميشود كه بنيصدر دستور داده بوده كه تمام هواپيماها از اهواز برگردند. به هرحال پدر تصميم ميگيرند كه با ماشين برگردند و در بين راه از جادهاي فرعي ميانبر ميزنند و براي همين جاده خوفا را انتخاب ميكنند. اين جاده در حقيقت موازي جاده آبادان و كارون است كه از يك سمت به ماهشهر و از يك سمت به جاده ورودي اهواز ميرسد. ميرسند به يك ايست بازرسي كه فكر ميكنند ايست خودي است. محافظان او پياده ميشوند كه بگويند اينها وزير و مسوولان هستند كه يكدفعه سربازان عراقي آنها را به رگبار ميبندند. شايد بد نباشد كه بدانيد همراه با ماشين شهيد تندگويان، چندين خودروي ديگر هم بودهاند كه در آن مسوولان نشسته بودند. ازجمله دكتر منافي كه آن زمان وزير بهداشت بود هم در يكي از 10،9 ماشين كاروان همراه او بودند. منتها ماشين پدرم اول كاروان بود. بقيه وقتي وضع را چنين ميبينند سريع دور ميزنند و فرار ميكنند ولي ماشين پدرم نميتواند برگردد و آنها را اسير ميكنند.
و بعد از آن چه شد؟
اطلاعات ما از بعد از دستگيري، به روايت آقاي يحيوي و بوشهري برميگردد. به گفته آنها، بعد از دستگيري به پيشنهاد پدرم، تمام اسناد و مداركشان را سريع زير خاك مخفي ميكنند و از بين ميبرند. در همين حين آنها را به گودال بزرگي منتقل ميكنند كه
200 ، 300 نفر ديگر (از بچههاي سپاه گرفته تا مردم عادي) هم در آن گوال بودهاند و گويا قرار بوده آنها را به صورت دستهجمعي دفن كنند. آنجا يكدفعه شهيد تندگويان ميگويد من اگر خودم را معرفي كنم جلوي كشته شدن اين جمعيت را خواهم گرفت. بعد هم بدون تامل، بلند ميشود و خودش را معرفي ميكند و ميگويد در اينجا شخصيتهاي زيادي هستند. عراقيها هم از ترس اينكه مبادا به خاطر كشتن مسوولان مورد مواخذه قرار بگيرند سريع گودال را تخليه ميكنند و آنها را سوار كاميون ميكنند و به عراق ميفرستند. تا بصره پدرم و يحيوي و بوشهري با هم بودهاند و حتي نماز را هم پشت سر پدر خواندهاند ولي به گفته آنها، بعد از آن يك هليكوپتر ميآيد و پدرم را با خود ميبرد و آنها از هم جدا ميشوند. البته در اين بين يك اتفاق تاملبرانگيز هم رخ ميدهد كه نشنيدم جايي بازگو شده باشد.
چه اتفاقي؟
گويا زماني كه پدرم بلند ميشود و خودش را معرفي ميكند، يك افسر عراقي به وي نزديك ميشود و ميگويد: شما دير رسيديد. اين يعني اينكه مسير حركت آنها لو رفته بوده است. حالا توسط كي؟ نميدانيم. گرچه حدسهايي ميزنيم. مثلا همانطور كه ميدانيد شهيد تندگويان مهندس اخراجي پالايشگاه تهران در قبل از انقلاب بود. بعد از انقلاب شهيد اشراقي، او را طي حكمي به سمت مسوول پاكسازي صنعت نفت جنوب منصوب ميكند. ما احتمال ميدهيم كه ممكن است يكي از همان افرادي كه توسط وي پاكسازي شده است، از روي عناد، اين كار را كرده باشد ولي به هر حال اينها همه حدس و گمان است.
در جريانهاي قبل از انقلاب شهيد تندگويان بيشتر به كدام جريان فكري و سياسي گرايش داشت؟
پدر اصلا حزبي نبود. در هيچ يك از حزبها نيز اسمي از او پيدا نميكنيد. دليل دستگيريشان در قبل از انقلاب هم فعال كردن انجمن اسلامي دانشكده صنعت نفت اهواز بود. آن زمان شخصيتهاي بزرگي مانند دكتر شريعتي يا علامه جعفري را براي سخنراني به اهواز دعوت ميكند و همين زمينهاي ميشود براي دستگيرياش. يعني فعاليتهاي حزبي نداشت ولي به دكتر شريعتي فوقالعاده علاقهمند بود به طوري كه كتاب چهار زندان شريعتي كه شامل سخنرانيهاي دكتر در دانشگاه صنعت نفت آبادان است را او جمعآوري و تبديل به كتاب كرد.
گفتيد كه زمان اسارت پدرتان فقط هفت سال داشتيد، پس نبايد زياد آن روزها را به خاطر داشته باشيد.
بله. ما آن موقع ساكن اهواز بوديم و قرار بود من همان شهر به مدرسه بروم. بعد كه پدرم وزير شد به اجبار به تهران آمديم ولي هنوز خاطراتي از صحنههاي نخستين بمبارانهاي عراق به اهواز در ذهنم هست. به دليل همان كودكي فهم درستي هم از اسارت نداشتم تا اينكه حدود يك ماه بعد، شهيد رجايي و باهنر به منزل ما آمدند. من قشنگ يادم هست كه روي زانوهاي شهيد رجايي نشسته بودم و بازي ميكردم. تازه آنجا بود كه فهميدم مثل اينكه واقعا اتفاقي افتاده است و پدرم ديگر نميآيد. بگذاريد اين روايت را هم بگويم كه سفر قبل از اسارتشان، من را هم با خود به آبادان برده بود، با وجود تمام خطراتي كه وجود داشت. شايد ميخواست بگويد كه من حتي در خطرناكترين شرايط هم خانوادهام و عزيزانم را با خودم ميآورم. آخرين خاطرات من از پدرم به همان مسافرت به اهواز برميگردد.
مادرتان چطور از پدرتان تعريف و ياد ميكرد؟
ما زياد در اين زمينه مشكلي نداشتيم چون آن زمان مدارس شاهد شكل گرفته بود و با بچههاي هموضعيت خودمان درس ميخوانديم و صحبت ميكرديم باعث شده بود تا پذيرش نبود پدر برايمان آسانتر باشد. البته براي مادرم سختيهاي خاص خودش را هم داشت. به هر حال بزرگ كردن چهار فرزند. به خصوص توضيح دادن وضعيت پدر براي خواهر كوچكم كه اصلا وي را نديده بود كار سادهاي نبود. من هميشه به بچههاي شهدا ميگويم شما با ما خيلي تفاوت داشتيد چون شما به هر حال يك روزي اعلام كردند كه پدرتان شهيد شده است ولي ما 11 سال در آرزوي ديدار پدرمان بوديم و خيلي اميد داشتيم كه او را ببينيم. اينكه بعد از 11 سال تمام اميد، آرزو و باورت يكدفعه فرو بريزد فكر كنم خيلي سختتر و دردناكتر از شهادت يك رزمنده باشد.
مادرتان شاغل بودند يا خانهدار؟
به صورت پارهوقت در آموزش و پرورش تدريس ميكردند.
يعني زندگي شما با حقوق پدر ميگذشت؟
بله.
و اين حقوق تكافوي خرج زندگي شما را ميداد؟
قصه زندگي ما طولاني است. ما وقتي از اهواز به تهران آمديم در ميدان آرژانتين در خانهاي اجارهاي زندگي ميكرديم. بعدها آنجا هم براثر بمبگذاري اطرافش خراب شد. زندگي براي زني تنها با چهار فرزند خيلي سخت بود. چند سالي در خانههاي ستاد اجرايي زندگي ميكرديم چون به ما از خانههاي ويژه شهدا هم جايي نميدادند. مادرم هيچوقت در اين خانهها راحت نبود. يعني از اينكه بخواهد در خانه مصادرهاي زندگي كند در عذاب بود. بالاخره هم اينقدر تلاش كرد تا موفق شد با كمك وام و قرض و قوله خانهاي براي فرزندانش بخرد. اين امر در زمان دولت نخستوزير دوره دفاع مقدس بود كه بحق هم او خيلي به مادرم در اين راه كمك كرده بود.
يعني هيچ گونه حمايت خاصي از خانواده اولين وزير نفت اسير جمهوري اسلامي نشد.
اصلا.
مادرتان وقتي از پدرتان ياد ميكند او را چگونه توصيف ميكند؟
مادرم مدت زيادي با پدرم زندگي نكردند چون پدرم يا در زندان بود يا در حال انجام وظيفه در پستهاي پرمشغله. سال 52 ازدواج كردند و سال 53 زندان رفتند ولي آنچه او و همه دوستان و همكارانشان از پدرم نقل ميكنند، تصويري است از انساني بسيار خاكي، مهربان و صادق. وي حتي زماني كه ميخواست راي اعتماد بگيرد با يك پيراهن و شلوار جين به مجلس رفته بود. زمان دستگيري هم كت و شلوار نپوشيده بود. يعني ميخواهم بگويم بهشدت خاكي بود.
فيلم وعكسي هم از دوران جنگ پدر داريد؟
فيلم كه خيلي كم. شايد در حد يكي، دو مصاحبهاي كه داشتند، عكس هم چند تايي داريم ولي زياد نيستند.
در آن سالها پيش امام هم رفتيد؟
بله. يكي، دو بار به اتفاق خانواده و در مجالس عمومي خدمت امام رسيديم كه براي من خاطراتي شيرين است و يكبار هم خودم خصوصي خدمتشان رسيدم كه خودش داستان جداگانهاي دارد.
داستان آن را براي ما ميگوييد؟
يادم است كه در يكي از ملاقاتهاي عمومي كه مختص آموزش و پرورشيها بود ما هم به اتفاق عمهام كه آموزش و پرورشي بود به جماران رفته بوديم. آن زمان آقاي اكرمي وزير آموزش و پرورش بود. من ديدم آقاي اكرمي به همراه پسرش دارند از در گوشه حسينيه ميروند خدمت امام. من آن زمان راهنمايي بودم و 12، 13 سالم بود. راستش خيلي به من برخورد. آمدم پيش محافظان و شروع كردم به داد وبيداد و گفتم: اگر او وزيره پدر من هم وزيربود... كه يادم هست سپاهيهايي كه آنجا بودند به من ميخنديدند. چون من را نميشناختند. با ناراحتي آمدم دم در كه يكدفعه يكي از بچههاي سپاه صدايم كرد و گفت: چي شده، حرف حسابت چيه؟ آنجا بود كه خودم را معرفي كردم و گفتم ميخواهم بروم امام را ببينم. به هر حال او كمك كرد و من را تو بردند. خوب يادم هست كه احمد آقا روي يك سكويي نشسته بود و داشت صبحانه ميخورد. من را معرفي كردند و گفتند فرزند فلاني است و ميخواهد امام را ببنيد. احمد آقا هم خنديد و گفت: بيا من ببوسمت پسرم... من هم كه از آن بچه پرروهاي معروف بودم خيلي راحت گفتم: نميخوام من را ببوسي. من آمدم امام را ببينم تو ديگه كي هستي؟! البته من اصلا ايشان را نميشناختم. يادم هست، آقاي بروجردي، داماد امام بالاخره رفت تو و گفت آقا گفتهاند بياوريدش داخل. من را بردند آن خانه پشتي يا اتاق خواب اصلي امام. يك ايواني هم روبهرويش بود. امام بدون عمامه و عبا رو به حياط نشسته بودند و يك چهارپايهاي هم زير پايشان بود و داشتند كتاب ميخواندند. يادم هست به محض اينكه به ايوان رسيدم اصلا حالم را نفهميدم و پريدم بغل امام و شروع كردم به طور ناخودآگاه به گريه كردن. امام هم دستي روي سرم كشيدند و جوياي احوال خانوادهام شدند. من خيلي گلايه كردم و گفتم، خواهرم و مادرم هم آمدهاند ولي نميگذارند كه بيايند كه امام خيلي ناراحت شدند و همانجا گفتند برويد مادر و خواهر ايشان را هم بياوريد. اما آمدند و گفتند كه آنها را پيدا نكردهاند. امام گفت برويد كارت بياوريد. آن زمان كارتهاي ملاقاتي بود كه سبز رنگ بود و با آنها ميتوانستيد به حسينيه جماران برويد. امام آنها را امضا كرد و به من داد و گفت: از اين به بعد با اين كارتها هر وقت خواستيد اينجا بياييد. تا مدتها اين كارتها دست به دست بين افرادي كه ميخواستند امام را ببينند ميچرخيد. اين يك خاطره ماندگار و ديدار پنج، شش دقيقهاي پدر و پسري بود كه تا پايان عمر همراهم خواهد ماند.
با توجه به مسووليتهاي رهبري در آن روزها، قاعدتا بايد با ايشان هم ارتباط نزديكي داشته باشيد.
ارتباط داشتيم و داريم. اما در حد معمولي. آن زمان كه ايشان رييسجمهور بودند ارتباط بدي نداشتيم. ضمن اينكه جلسات و گعدههايي تشكيل ميشد كه در آن وزرا و شخصيتها دور هم جمع ميشدند. ما را هم در اين جلسات دعوت ميكردند و از همين طريق با بسياري از وزرا و مسوولان در تماس بوديم. دراين جلسات شخصيتهاي مختلفي حضور داشتند. شخصيتهايي چون دكتر نجفي، دكتر نمازي، گنابادي، اينها هر دو سه هفته يكبار در خانه يكي از وزرا جلسه داشتند. درآنجا آيتالله خامنهاي هم ميآمدند. نخستوزير هم ميآمدند. يعني اين ارتباطها از همان زمان شكل گرفته بود. الان هم تقريبا سالي يكي، دو بار ايشان را ميبينم. حتي وقتي اعضاي شوراي شهر بعد از انتخابات خدمت ايشان رسيده بودند، آنجا خودم نامهاي را به رهبري دادم كه براساس آن تعدادي از بچههاي شهدا (كه سالهاست با هم هستيم) درخواست ديدار با ايشان را داشتند كه اتفاقا اين ديدار هماهنگ شد و ما در بهمن همان سال – 1392- به اتفاق تعدادي از فرزندان نخبه شهدا به ديدار رهبري رفتيم.
در آن سالها با كداميك از وزرا ارتباط نزديكتري داشتيد؟
به خاطر آن گعدههايي كه گفتم، با اكثر وزرا ارتباط داشتيم. حتي ارتباطمان خانوادگي شده بود ولي يكي از وزرايي كه با ما ارتباط بسيار تنگاتنگي داشت، بهزاد نبوي بود. وي هر سال روز چهار فروردين به ديدار نوروزي پدربزرگ و مادربزرگم ميرفت و هميشه جوياي احوال ما هم بود. بعدها اما به دليل درگيريهايي كه برايش پيش آمد و از طرفي فوت پدر و مادربزرگم اين ارتباط كمرنگتر و كمرنگتر شد.
با بچههاي وزرا چطور؟ با كداميك صميميتر هستيد و به قول معروف رفيق فابريك بوديد و هستيد؟
با همه آنها. اتفاقي كه افتاد اين بود كه اواخر رياستجمهوري آقاي خامنهاي يا اوايل رياستجمهوري آقاي هاشمي، هر سال به مناسبت هفته دولت، خانوادههاي مسوولان و وزراي شهيد شده يك روز به رياستجمهوري دعوت ميشدند و شامي يا ناهاري را با رييسجمهور بودند. اين دورهها در زمان آقاي خاتمي خيلي پررنگتر برگزار ميشد و همين امر باعث شد تا خانوادهها و فرزندان مسوولان بيشتر و بهتر به هم نزديك شوند. اين جلسات بهانهاي شد تا جمع ما فرزندان مسوولان شهيد شده و وزرا كمكم شكل بگيرد و تا امروز هم ادامه داشته باشد. جمعي بسيارصميمي و هدفمند. خودمان شروع كرديم به فعاليتهاي مختلف، مثلا از وزراي مختلف وقت ميگرفتيم و ميرفتيم پيش آنها.
و در اين گروه چند نفر هستيد؟
حدود 40 نفر كه همگي فرزندان شهداي دولت، فرماندهان سپاه و... هستند. در اين گروه پسران شهدايي چون باكري، نامجو، كلانتري، عباسپور، فياض بخش، همت، حاج داوود و عباس كريمي، سردارساجدي و... حضور دارند و اگر نخواهم اغراق كنم بايد بگويم الان ما مثل 40 برادريم كه تقريبا هر 2 ماه يكبار جايي دور هم جمع ميشويم و هميشه پشت و ياور هم هستيم. با اينكه در بين ما از بچههاي راست راست و موتلفه (مثل فرزند شهيد اندرزگو) هستند تا بچههايي كه مثل من به اصلاحطلب مشهورند ولي با اين حال حتي يكبار هم بر سر مسائل سياسي با هم مشكل پيدا نكردهايم ما اكيپمان سال 84 مشخصا از آقاي هاشمي حمايت كرد.
ازدواجهاي خانوادههاي مسوولان هم جالب است. معمولا همسرانشان را از بين خانوادههاي مسوولان انتخاب ميكنند. درست است؟
نه. لزوما اينگونه نيست. بلكه اكثرا ازدواجهايشان با خانوادههايي عادي يا غيرسياسي است. مثلا همسر بنده، خواهر يك شهيد است كه پدرشان هم درجنوب تهران يك خواربارفروشي داشتند.
فرزند شهيد تندگويان بودن در طول زندگي به شما كمك نكرده است؟
به هيچ عنوان. شايد عامه مردم همين تصور را داشته باشند ولي واقعيت اين است كه در طول اين سالها نه تنها اين نام و نشان كمكي به ما نكرده كه هميشه در مظان اتهام هستيم و بايد مدارا كنيم. خود من شايد ميتوانستم پست خيلي خوبي در وزارت نفت داشته باشم ولي به عمد خودم نپذيرفتم، به دليل همين تصور مردم. از طرفي اين وجهه بعضا باعث شده تا آرامش ما هم مختل شود. مثلا تاكنون نشده كه همراه با خانواده، راحت و آرام جايي برويم يا بخواهيم تفريحي كنيم و كسي نيايد و صحبتي را مطرح نكند و... اينكه من به فرزند شهيد تندگويان بودن خودم افتخار ميكنم يك بحثي است ولي اينكه تصور كنيد از قبال اين نام شهرتي عايد ما شده باشد، كاملا اشتباه است.
چند فرزند داريد؟
يك پسر و يك دختر. پسر بزرگم الان سال آخر دبيرستان است.
فرزندانتان از پدربزرگشان سوال نميپرسند؟
چرا. بعضي وقتها در خانه صحبت پدرم ميشود. ما هم سعي ميكنيم از او به عنوان يك الگو براي فرزندانم تعريف كنيم. مثلا دايم ميگوييم شما نوههاي شهيد تندگوياني هستيد كه چنين خصوصيتهايي را داشت و شما هم بايد حواستان باشد تا نام وي را خدشهدار نكنيد. هر دو هم بهشدت به پدرم علاقهمندند.
الان چه روزي را به عنوان بزرگداشت پدرتان مراسم ميگيريد ؟
29 آذر يعني روزي كه او را در ايران خاك كرديم، روز بزرگداشت پدر ميدانيم.
در مراسم سالگردهايي كه ميگيريد وزرا و شخصيتها نيز حضور پيدا ميكنند؟
به جز وزير نفت. نه، وزير ديگري نميآيد. البته درزمان رياستجمهوري احمدينژاد وزير نفت هم نميآمد.
وجهه پدرتان در شكلگيري شخصيت سياسي شما تا چه حد تاثيرگذار بوده است؟
خيلي زياد. من با سياست بزرگ شدهام. بعضي وقتها به وزرا ميگويم شما اگر وزير چند ساله هستيد، من بچه وزير 30 سالهام چون پدرم بركنار نشد و كنار نرفت بلكه شهيد شد. من خودم هم از ابتدا سياست را دوست داشتم. يعني واقعا (نه به شعار) مردم و كار كردن براي مردم را دوست دارم. حس ميكنم اينها روحيههاي بابام است.
و چه شد كه اصلاحطلب شديد؟
زياد اعتقادي به اصلاحطلب و اصولگرا ندارم.
ولي به عنوان يك اصلاحطلب شناخته ميشويد.
اين فرمي كه زندگي ميكنم شايد شبيه رفتار و زندگي گروه اصلاحطلبان بوده باشد. من بارها گفتهام، كساني كه واقعا از روي اعتقاد كاري را ميكنند، انسانهاي خوب و قابل احترامي هستند. به همين دليل هيچگاه با اصولگراياني كه از سر اعتقاد و خالصانه كار كردهاند مشكلي نداشته و ندارم.
به قول خودتان به عنوان فرزند وزير30 ساله اين كشور، فكر ميكنيد تفاوت وزراي سالهاي اول انقلاب با مسوولان و وزراي امروزي در چيست؟
اصلا شباهتي به هم ندارند، آن زمان همهچيز با الان فرق داشت. مسوولان آن سالها اصلا دنبال رفاه و زندگي خوب نبودند. وزير بودن يك معامله مادي و پولي نبود. هيچ دغدغهاي جز خدمت نداشتند. مثلا پدرم بعد از انقلاب شايد شش ماه فقط حقوقش را گرفته بود. بقيه را نميگرفت و برايش دپو شده بود. يا صرف امور خيريه ميكرد. اصلا مدلهاي زندگي يك جورديگري بود. الان از آن نسل وزرا تك و توك باقي مانده است. وزرايي مثل آقاي زنگنه كه واقعا مديري جهادي است و زماني هم كه وزير نبود هميني بود كه الان است. الان اكثر وزرا از آن قالب و شكل درآمدهاند. مدل زندگيهايشان يا ثروتهايي كه برخي موارد خبرهايي از آنها ميشنويم و با هيچ عقل و منطقي جور درنميآيد، همه و همه نشان از اين امر دارد. الان معاملات سياسي كاملا عادي شده ولي قبلا اصلا اين مسائل وجود نداشت. با اينكه درگيريهاي حزبي و سياسي در اوايل انقلاب خيلي بيشتر از امروز بود ولي نگاه به مردم و خدمترساني به آنها در اولويت بود. الان همهچيز قرباني معاملات سياسي ميشود. ديگر كمتر كسي را ميتوانيد پيدا كنيد كه واقعا به فكر «خدمت» به اين مردم باشد. ما وقتي ميگوييم اصلاحطلب يا اصولگرا در واقع داريم همهچيزمان را فداي مقاصد سياسيمان ميكنيم، حتي مردم را. براي همين به جرات ميتوانم بگويم وزراي قبل وفعلي اصلا شباهتي به هم ندارند.
الان با زنگنه هم ارتباط داريد؟
بله. گرچه الان سرشان خيلي شلوغ شده ولي در مورد مسائل مختلف هر وقت كاري داشته باشم، پيامك ميدهم و ايشان خودشان تماس ميگيرند. من هم درك ميكنم كه او وزارتخانهاي ويران را تحويل گرفت. هيچ ابايي ندارم كه بگويم در دولت احمدينژاد تمام زيرساختهاي صنعت نفت ما نابود شد. يكدفعه جمعيت كاركنان صنعت نفت چهار برابر شد. منطقه عسلويه كه در دور قبل وزارت مهندس زنگنه يك منطقه «اميد» براي ايران تلقي ميشد و بيش از 30 هزار نفر در آن شبانهروز كار ميكردند، در پايان دولت احمدينژاد به نقطه «وحشت» تبديل شده بود و تعداد كاركنانش به زحمت به هزارتا دو هزار نفر ميرسيد. حالا ترميم اينها خيلي سخت است.
مهندس زنگنه با شهيد تندگويان آشنا و دوست بودند؟
نه. خود او هم اين مساله را تكذيب كرده است.
يكي از مواردي كه آقاي احمدينژاد همواره بر آن تاكيد ميكرد، رسيدگي به خانوادهها و فرزندان شهدا و سر زدن به آنها بود. وي به شما و ساير فرزندان خانوادههاي شهداي هيات دولت هم سر ميزد؟
همه اين ادعاها غلط است. من خودم اين را به آقاي احمدينژاد هم گفتهام. تنها اتفاق همان جلسات هفته دولت بود كه آن هم از قبل پايهريزي شده بود. ولي در عوض او خيلي خوب بلد بود از فرزندان و خانوادههاي شهدا استفاده كند و بعضي مواقع به واقع رفتارشان توهين به خانواده شهدا بود. اينكه يك دختر شهيد را ببرم سر قبر پدرش و بعد آقاي احمدينژاد بياد كنارش و دختر او را بغل كند و بگويد شما هم مثل فرزند من هستيد، واقعا بالاترين توهيني بود كه در دولت جمهوري اسلامي به شهدا شد. هيچكس حق ندارد بگويد من جاي پدر يك فرزند شهيد هستم. هر كس چنين ادعايي بكند اشتباه كرده است. ما حتي حق نداريم خودمان را در رده شهدا بدانيم چه رسد كه بخواهيم خودمان را جاي آنها جا بزنيم. آقاي احمدينژاد هيچ كاري براي فرزندان شهدا و از جمله براي فرزندان شهداي هيات دولت نكرد.
آقاي روحاني چطور؟ پيگير وضعيت خانواده شهداي دولت بودهاند؟
نه. واقعيت اين است كه او هم دراين مورد كمي سهلانگاري كرده است. تنها ارتباط ما با ايشان، برميگردد به جلسه هيات دولت سال گذشته كه آن هم خيلي كوتاه و مختصر بود. نميدانم شايد دليلش مشغلههاي بيش از حد آقاي روحاني باشد يا شايد مدل ايشان اينطوري باشد. من چند شب قبل يكي از مشاوران را ديدم و به وي هم گلايه كردم. به هر حال اميدواريم اين روند بهبود پيدا كند.