• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3450 -
  • ۱۳۹۴ سه شنبه ۶ بهمن

دنياي آشنا؛ رماني به عظمت موزه لوور

نگاه برنده جايزه پوليتزر نقدنويسي به «دنياي آشنا »

جاناتان ياردلي

 مترجم: ليلا عبدالهي‌اقدم/ دنياي عجيب برده‌داري امريكا موضوع بسياري از داستان‌ها و آثار ادبي بوده است كه برخي از آنها به شكل نادري ممتاز و بي‌نظير هستند. از آثار هريت‌بيچر استو گرفته تا ويليام فاكنر و توني موريسون همگي به موضوع نژادپرستي پرداخته‌اند. شاهكار بي‌نظير ادوارد پي. جونز يكي از بهترين آثار داستاني معاصر با مضمون نژادپرستي است كه در طول اين سال‌ها روي ميز مطالعه من قرار گرفته و يكي از غيرمتعارف‌ترين داستان‌هايي است كه موضوعي تامل‌برانگيز دارد: پيش از جنگ داخلي امريكا و در جنوب اين كشور جايي كه سفيدپوست‌ها به طور قانونمند سياهپوست‌ها را به بردگي مي‌گرفتند، سياهپوست‌هايي وجود داشتند كه خود صاحب برده‌هايي از رنگ‌ پوست خود بودند.
در مزرعه‌اي در ويرجينا كه ادوارد پي. جونز رمان «دنياي آشنا» (ترجمه فارسي: شيرين معتمدي، نشر شورآفرين) را خلق كرده، يكي از اين برده‌ها به نام موسي زندگي مي‌كند و صاحب او سياهپوستي به نام هنري تاونسند است كه مزرعه‌دار و كفاش است. هنري خود زماني كه برده بوده، توانسته است با آن بهاي آزادي خود را بپردازد: «موسي نخستين برده‌اي بود كه هنري تاونسند خريده بود؛ 325 دلار و برگه فروشي از ويليام رابينز، مردي سفيدپوست. بيشتر از دو هفته طول كشيد تا موسي بفهمد كسي به او كلك نزده و درواقع آن مرد سياهپوست، دو درجه تيره‌تر از خودش، ارباب و صاحب اختيارش است. بعد از فروشش، چند هفته اول در كلبه‌اي كنار هنري خوابيد، موسي فكر مي‌كرد دنياي غريبي است كه او را برده مرد سفيدپوستي كرده، اما خدا چنان چرخ روزگار را گرداند تا سياهپوست‌ها مالك هم‌نوع خودشان شوند. خدا آن بالا ديگر توجهي به اين تجارت نداشت؟»
اثري كنايه‌آميز، منحصربه‌فرد و خاص با مضموني عجيب و بديع همگي از خصوصيات بارز و آشكار اين رمان است. كسي كه زماني آزادي خود را با پول خريده، اكنون زندگي انسان‌ها را مي‌خرد و آنها را زير سلطه خود مي‌گيرد. هنري تاونسند پس از مرگش براي بيوه خود 33 برده به ارث گذاشت؛ 13 زن، 11 مرد و 9 بچه. ويليام رابينز برده‌دار سفيد‌پوستي كه موسي را به هنري تاونسند فروخت، صاحب پيشين هنري بوده و در چرخشي عجيب خود به مربي برده‌داري او بدل مي‌شود تا به او شيوه و رسوم برده‌داري را آموزش بدهد. رابينز با زني سفيدپوست ازدواج كرد كه تاكنون هيچگاه نتوانسته جاي خالي عشق هنري به «فيلمنا» را پر كند. فيلمنا برده سياهپوستي است كه هنري از او دو فرزند دارد و او مادر فرزندانش را از هر كس ديگري در اين دنيا بيشتر دوست دارد.
رمان «دنياي آشنا» با جسارتي مثال‌زدني به كشف اماكن ناشناخته مي‌پردازد و آنها را براي ديگران نيز روشن و قابل مشاهده مي‌كند. مكاني كه بلافاصله پس از كشف، تبديل به فضايي مي‌شود كه نوري كوركننده و گرمايي طاقت‌فرسا دارد. در اين اثر جونز، خواننده فقط شيفته قدرت تركيب شفافيت با ظرافت نمي‌شود كه در كتاب‌هاي پيشين نويسنده مانند مجموعه‌داستان‌ «گمشده در شهر» (1992) يافت مي‌شد، بلكه اكثر فضايل و توانايي‌هاي او را در مقام نويسنده به نمايش مي‌گذارد كه باز هم در مقياسي كوچك به نمايش درمي‌آيد. «دنياي آشنا» رماني در گستره زماني وسيع و با شخصيت‌هاي بي‌شمار است كه به سبك رمان‌هاي عصر ويكتوريا نوشته شده كه با فرهنگ و تاريخ جنوب امريكا كه اصطلاحا ديكسي (Dixi) ناميده مي‌شود، گره خورده است.
اين رمان را از اين نظر مي‌توان مشابه سبك آثار دوره ويكتوريا دانست كه شخصيت‌هاي زيادي دارد و گستره زماني آن سال‌هاي طولاني را روايت مي‌كند. همچنين بيشتر بازتابي از مضامين موجود در جامعه‌اي بزرگ است تا درون‌گرايي فردي نويسنده. از ديگر خصوصيات مشابه اين اثر با ادبيات دوره ويكتوريا، نامگذاري فصل‌هاي رمان است. نويسنده با الهام از آثار داستاني دوره ويكتوريا، هر فصل از رمان را شماره‌گذاري نمي‌كند، بلكه براي هر فصل از رمان نامي انتخاب مي‌كند.
عنوان فصل‌ها اشاره‌اي به وقايع آن فصل است: «كنجكاوان مرزهاي جنوب. عزيمت بچه‌اي. آموزش هنري تاونسند. » اگر نويسنده با آگاهي از خصوصيات سبكي ادبيات دوره ويكتوريا به نامگذاري فصل‌ها پرداخته باشد، مي‌خواهد به خواننده خود اين پيام را برساند كه زندگي شخصيت‌هاي رمان او در شرف تغيير است و پاياني دراماتيك و غمناك يا ملودراماتيك و خوش دارد. هر دو ممكن است به وقوع بپيوندد. رمان مي‌تواند اثري مايوس‌كننده و شايد اثري با پايان شاد باشد و زندگي شخصيت‌هاي رمان به خوبي و خوشي تغيير كند. در آثار توني موريسون و گابريل گارسيا ماركز نيز چنين نشانه‌هايي وجود دارد و جونز اشاره‌هاي كنايه‌آميزي به آنها داشته و زمان داستان را به تاسي از آنها به شيوه خيالي و فانتزي يا آرام و ملايم به عقب و جلو مي‌برد. همان بازي زماني كه در آثار فاكنر نيز مي‌توان مشاهده كرد. ناحيه منچستر كه مكان وقوع داستان جونز است از بزرگ‌ترين نواحي واقع در ويرجيناست كه محل زندگي 2191 برده، 142 سياهپوست آزاد، 939 سفيدپوست و 136 سرخپوست است كه اكثر آنها از قبيله چروكي، اما تعدادي از آنها نيز از قبيله چاكتاو هستند. اين ناحيه نخستين مكان شبيه به دنياي تخيلي يوكناپاتاويا در رمان فاكنر است كه تاريخ و اسطوره خاص خود را دارد. اما جونز در انتهاي رمان سبك خاص خود را باز مي‌جويد و دوباره خودش مي‌شود. سرعت و ريتم رمان لذت‌بخش و حساب‌شده است و نثر دوست‌داشتني و محبوب جونز منظم و دقيق است. در سير حوادث داستان چند حادثه ناگوار رخ مي‌دهد كه نشان مي‌دهد احساسات نويسنده زياد هم در عمق داستان پنهان نمي‌ماند و گاه به سطح مي‌آيد، ولي او هيچ گاه از نقش نويسنده‌اي با ديدگاه داناي مطلق خارج نمي‌شود: راوي‌اي كه اگر ساكت نماند همه‌چيز را مي‌بيند، مي‌فهمد، همدردي و دلسوزي مي‌كند و همگي را مي‌بخشد. رمان آن‌طوري كه از آن استنباط مي‌شود فاقد سير داستاني است، ما در اوايل داستان متوجه مي‌شويم كه هنري تاونسند در جواني مي‌ميرد و مي‌فهميم كه مرگ او عكس‌العمل‌هايي را به دنبال دارد كه از خواننده انتظار نمي‌رود بسيار سريع و بلافاصله آنها را درك كند، درحالي كه شخصيت‌ها اين كنش‌ها را به خوبي مي‌فهمند. اما چيزي كه ما را در طول داستان همراهي و هدايت مي‌كند فقط سير روايت نيست، بلكه صداي خود جونز است: صبور، مصمم، گاهي با طعنه و كنايه‌هاي ملايم و هميشه عاقل و خردمند. مانند كسي كه پشت ميز شام مشغول خوردن كنگر فرنگي است، به زيبايي و دقت لايه‌هاي آن را كنار مي‌زند و راه خود را به درون و قلب خوراكش باز مي‌كند كه شگفتي، غم و نوعي تمجيد و ستايش در آن مشهود است.
همان طور كه گفته شد، رمان شخصيت‌هاي زيادي دارد. در لحظاتي خواننده براي اينكه بتواند با تعداد زياد شخصيت‌هاي رمان همگام شود به كارت شماره نياز دارد، اما رمان فاقد شخصيت اصلي است. چون شخصيت اصلي خود مضمون برده‌داري است. جونز بيشتر از هر چيز ديگري به ارتباط ميان ارباب و برده مي‌پردازد و با استحاله و چرخشي دور از انتظار، ما به جايي مي‌رسيم كه ارباب و برده هر دو سياهپوست هستند. جونز برشي تا قلب موضوع ايجاد مي‌كند كه در اين نقل‌قول به خوبي آشكار است: «هنري هميشه مي‌گفت مي‌خواهد از هر سفيدپوستي كه تابه‌حال شناخته ارباب بهتري باشد. او درك نمي‌كرد دنيايي كه او مي‌خواست خلق كند پيش از اينكه حتي نخستين هجاي كلمه‌ ارباب را به زبان آورد محكوم به نابودي بود.»
موسي به هنري تاونسند فروخته مي‌شود و پس از مدتي رابينز سري به املاك هنري مي‌زند. هنري كه به تازگي صاحب برده‌اي شده به همراه نخستين برده خود مشغول ساختن خانه هستند. بعدها در اين خانه هنري با زني به نام كلدونيا ازدواج كرد و زندگي مشتركي را شروع كردند. رابينز به املاك هنري رسيد و جلوي خانه ناتمام او دو مرد را ديد كه باهم گلاويز شده‌اند و در حال شوخي‌كردن و بازي هستند. رابينز با بي‌اعتنايي و حالتي ارباب‌منشانه به هنري گفت: «بيا اينجا»؛ جايي كه موسي نتواند صداي آنها را بشنود. رابينز از هنري پرسيد: «با كي مثل بچه‌ها توي خاك بازي مي‌كردي؟» هنري جواب داد: «با موسي. شما موسي را مي‌شناسيد، آقاي رابينز.» رابينز در جواب گفت: «من مي‌دانم از من يك برده خريدي تا كارهاي مربوط به برده‌ها را انجام دهد. من همين‌قدر مي‌دانم.» سپس با اقتدار و خونسردي براي هنري توضيح داد كه ارباب‌بودن به چه معناست: «اين قانون از تو به عنوان ارباب در برابر برده‌ات حمايت مي‌كند و بدون هيچ تزلزلي از تو حمايت مي‌كند. اين حمايت از اينجا ادامه دارد.» و به جايي خيالي در جاده اشاره كرد. «تا موقعِ مرگ مايملكت.» و به جايي چند فوت آن‌طرف‌تر از جاي اول اشاره كرد. «اما قانون انتظار دارد تو بداني ارباب كيست و برده چيست. و فرقي ندارد تو از برده‌ات تيره‌تر باشي. قانون در اين مورد كور است. تو اربابي و اين تمام چيزي است كه قانون مي‌خواهد بشناسد. قانون با تو است و پشتت مي‌ايستد. اما اگر روي زمين غلت بزني و بشوي هم‌بازي مايملكت و مايملكت برگردد و تو را بزند، قانون باز هم كنار تو است، اما با تمام وجود و سرعت سنجيده‌اي كه وقتي مي‌خواهي، نمي‌آيد. تو در بخشي از معامله‌ات شكست مي‌خوري. تو به مرزي كه تو را از مايملكت جدا مي‌كند، اشاره مي‌كني و به او مي‌گويي مرز اهميتي ندارد.» هنري دستش را از پيشاني اسب برداشت. «تو الان، امروز، روي زمين با مايملكي غلت مي‌زدي، كه ازش يك تكه كاغذ داري. وقتي ده تكه كاغذ داشته باشي چه‌طور مي‌خواهي رفتار كني، پنجاه‌تا چطور؟ هنري، وقتي صدتا تكه كاغذ داشته باشي چي؟ همين‌طور مي‌خواهي توي خاك‌وخل با آنها غلت بزني؟»
رابينز طي يك سخنراني غرا، با استناد به قانون و درعين‌حال سرد، خشك و بي‌روح، ولي منطبق با واقعيات به لايه‌هاي دهشتناك اصول برده‌داري وارد مي‌شود كه قلب خفته، تاريك و منحرف انسان را در رابطه با برده‌داري به تصوير مي‌كشد. رابينز خود شيفته و عاشق زني سياهپوست بود و به دو فرزندي كه از او داشت عشق مي‌ورزيد، بااين‌حال هنوز هم رابينز به بردگان به چشم اموال مي‌نگريست. رابينز از قانون پيروي مي‌كرد و موضوع برده فراري به نام الياس را اين گونه مي‌ديد. «درواقع برده فراري دزدي است كه به اموال اربابش كه «خود» اوست دستبرد زده است.» اين كنايه مي‌تواند به اندازه مجازات يك برده وحشتناك باشد. اُدن پيپلز يك سرخپوست گشتي از قبيله چروكي است كه به طور ماهرانه‌اي يكي از گوش‌هاي الياس را مي‌بُرد. مجازات موسي از اين هم ظالمانه‌تر است. زماني كه موسي در مقابل يكي از اربابان سفيدپوست در موقعيتي كه ايجاب مي‌كرد بايستد، مقاومت مي‌كند، پيلپز با بريدن تاندون آشيل پاي موسي، او را لنگ مي‌كند. پيپلز اين عمل را با همان سرعت و بي‌تفاوتي كه گوش الياس را بريد، انجام داد.
با وجود همه اين مسائل، در خوابگاه و كلبه‌هاي بردگان، انسانيت وجود دارد و جونز به آن پي برده بود. الياس بهبود يافت و وارد رابطه‌اي عاشقانه با زني فلج به اسم سلست شد و بر مخالفت ناباورانه وي فايق آمده و با هم ازدواج كردند. اما هنوز برده‌داري پابرجا بود: ارباب هنري عقيده داشت كه آنچه اتفاق افتاده بهتر از در غل‌وزنجيربودن است. او برده‌ها را دور هم گرد آورد و توانست پيوندي را بين مردي محكم و قوي با زني فلج به وجود آورد و اين درحالي بود كه وجود غل و زنجير محسوس نمي‌نمود. فرن الستن زني فوق‌العاده بود، اگرچه سياهپوست بود، اما به اندازه يك زن سفيدپوست آزادي داشت. الستن دست به مخاطره‌اي زد كه وراي تصور دنياي آشنا بود و به هنري و ساير بردگان خواندن و نوشتن آموخت. حتي زماني كه غل و زنجيرها نامريي به نظر مي‌رسيدند باز هم وجود خارجي داشتند. فروشندگان برده پدر هنري را كه مردي باوقار و بافضايل بسيار بود ربودند و دوباره در بازار برده‌فروشان به بردگي فروختند.
وجود آدم‌هاي خوب و بد در ناحيه منچستر باوري كليشه‌اي نيست. ويليام رابينز مردي مستقل و خودكفا است با يك سري تناقض كه با وجود قلبي ناپاك مي‌تواند مردي شايسته‌تر باشد و بهتر از اين عمل كند، اما كسي به اين موضوع واقف نيست. هنري تاونسند مردي سختكوش و صادق است، اما زماني كه ارباب شد همه‌چيز تغيير كرد. آليس برده‌اي ديوانه است كه فردي باهوش از آب درآمد. بارنوم كينزي مامور مست سفيدپوست، فردي نالايق و ناتوان است. اما آدم‌ها همه سروته يك كرباس‌اند.
كاري كه جونز در «دنياي آشنا» انجام داده همانند پرده نقاشي با مضمون برده‌داري است؛ دستاوردي هنري كه به عظمت و پيچيدگي هر هنر ديگري است كه مي‌توان در موزه لوور مشاهده كرد. انسجام و ارتباط مطالب چنان بي‌عيب و نقص است كه موضوع نخستين پاراگراف با زيبايي و ظرافت خاصي با مطالب چهارصد صفحه ديگر كتاب مرتبط است. با وجود همه شواهد و مداركي كه داستان‌هاي امريكايي طي ربع قرن اخير در اختيار ما قرار داده‌اند، رمان «دنياي آشنا» به ما ثابت مي‌كند هنوز رمان و داستان چيز ديگري است و مي‌تواند چنان ارتباطي با مخاطب برقرار كند كه هيچ اثر ديگري نمي‌تواند چنان مطبوع واقع شود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون