چرا انقلاب؟
ناصـر فكوهي٭
در تاريخ نظريههاي علوم اجتماعي، براي انقلابها جايگاهي ويژه قايل شدهاند، زيرا اين رخداد بسيار به ندرت در يك پهنه سياسي روي ميدهد. به همين دليل نيز ما درس «جامعهشناسي انقلابها» را داريم، يعني جامعهاي كه انقلاب بزرگي را از سرگذرانده مختصاتي پيدا ميكند كه بايد به صورت ويژه مطالعه شود. كرين برينتون كه از مهمترين نظريهپردازان انقلاب بوده و كتاب معروف او «كالبدشكافي چهار انقلاب» (1952) سالها پيش به فارسي نيز ترجمه و منتشر شده است، بهخوبي فرآيندهاي انقلابي را تجربه و تحليل ميكند. نظريهپردازان سياسي و اجتماعي عموما انقلابهاي سياسي يعني حركات بسيار پرشور و تنشآميز سياسي را با پيامدهاي سياسي بلافصل در راس جامعه را از انقلابهاي بزرگ جدا ميكنند. گروه نخست، انقلابهايي هستند كه داراي دو شاخص ناگهاني و راديكاليسم هستند اما بيش از هر چيز راس جامعه را تغيير ميدهند، بدون آنكه در پايههاي جامعه تغيير چنداني ايجاد كنند. مثال تاريخي اينگونه انقلابها را ميتوان در «انقلاب امريكا» (1776) و «انقلاب الجزاير» (1954) ديد كه هر دو در حقيقت جنبشهاي آزاديبخش ضداستعماري، نخستين آنها عليه بريتانيا و دومي عليه فرانسه بودند. اين در حالي است كه انقلابهاي بزرگ سياسي نظير انقلاب فرانسه (1789)، انقلاب روسيه (1917)، انقلاب چين (1949) و انقلاب اسلامي ايران (1979) را ميتوان نمونههايي از انقلابهاي بزرگ بهحساب آورد كه گستردگي، عمق و شدت آنها نهتنها راس جامعه بلكه پايههاي جامعه را نيز بهصورت درازمدت تغيير ميدهند. انقلابهاي گروه دوم برخلاف گروه نخست بسيار مشكلتر قابل تحليل هستند زيرا ميزان تغييرات چه از لحاظ كمي و چه از لحاظ كيفي آنقدر زياد و پيامدها و كنشگران درجه نخست و درجههاي بعدي، پيشصحنهها و پشتصحنهها، عناصر دروني و بروني و پيوند و درهمآميزي اين عناصر چنان بيشمارند كه عملا تا دهها و بلكه صدها سال نميتوان شاهد ظهور تحليلهايي عميق و قابلاعتماد درباره آنها بود كمااينكه تنها از نيمه قرن بيستم شاهد انتشار كتابهاي تعيينكنندهاي درباره انقلاب فرانسه و در سالهاي اخير شاهد تحليلهايي بسيار جدي درباره انقلاب روسيه هستيم.
با وجود اين، شايد بتوان نخستين روندهاي تحليلي را درباره انقلاب بزرگي چون انقلاب ايران، بيان كرد و از همان ابتدا پرسيد چرا انقلاب؟ چرا انقلاب در پايان دهه 1350 در ايران به امري ناگزير بدل شده بود؟ به باور ما براي اين امر ميتوان البته بهصورت بسيار موقت، نسبي و بيشك متغير، پاسخهايي را در سطح جامعهشناسي عرضه كرد كه ريشههاي خود را در تغييراتي مييابند كه ايران در دهههاي 1330 و 1340 مييابند. سياستهاي مدرنيته تحميلي و از بالا براساس مدل ژاكوبيني رضاشاه، هرچند توانست نهادهاي نخستين دولت مدرن را در ايران تا حدي بسازد، اما آمرانه و وابسته بودن اين نظام و بهخصوص واقعي آنچه بسياري ميخواستند (و ميخواهند) از آن به عنوان «استبداد روشنگرانه» سخن بگويند، شكست خود را نه فقط با شهريور 1320 بلكه با بيثباتي پس از آن تجربه كرد. جامعهايراني به زحمت توانست دموكراسي كوتاهمدت دوره ملي شدن نفت را تاب بياورد و بنابراين تواني براي مقامت در برابر كودتاي امريكايي- انگليسي 1332 نداشت. دولت دوم محمدرضا پهلوي، در ابتدا از سياستهاي بهشدت ناسيوناليستي رضاشاهي فاصله گرفت، اما به دليل وابستگي و استبداد ذاتي كنشگرانش، بار ديگر به وسوسههايي مشابه آن دولت رسيد و راهحل مشكلاتي را كه با ورود درآمدهاي گسترده نفتي به ايران، افزايش تورم، فاصله طبقاتي، ظهور طبقه متوسط پرتوقع، تضاد هر چه بيشتر اكثريت جامعه با غربي كردن سبكهاي زندگي و ساير مشكلات را در آن يافت كه به يك باستانگرايي توخالي از يكسو و به يك مدرنيسم شكننده و اسلوبي است از سوي ديگر رو بياورد كه در هر دو جبهه با ناباوري رو به رو شد: نتيجه روشن بود. همهكساني كه بايد پشتيبان اين مدرنيسم و اين تاريخ پربار باشند آن را تنها گذاشتند چون هيچكدام باوري به اين عناصر اسطورهاي نداشتند. در اين حال، در اكثر قريب بهاتفاق موارد، بيش و پيش از همه مردم و اقشار متوسط و پايين جامعه بودند كه بيشترين فشار اقتصادي و رواني را به دليل افزايش فاصله طبقاتي و تفاوت در سبكهاي زندگي از نظام گذشته خوردند بودند و انگيزهاي قدرتمند براي پيروي از جريان پويا و قدرتمند رهبري انقلاب را در قالب شخصيت امام خميني(ره) داشتند و البته گروههاي ديگر نيز در اين جريان وارد شدند و در حد خود مشاركت داشتند.
اما در برابر اين پرسش كه آيا انقلاب ناگزير بود يا نه؟ همچون ساير انقلابهاي بزرگ اين پرسش يا بسيار دير پرسيده ميشود يا بسيار زود: بسيار دير زيرا اكثريت نيروهايي كه درگير انقلاب شدند تا چند سال پيش از آن ابدا تصور چنين ماجرايي را نميكردند و سپس نيز تمام تلاش خود را كردند كه كار به يك انقلاب اجتماعي خشونتآميز با همه پيامدهاي آن نكشد و البته بسيار زود: به اين دليل ساده كه وقتي انقلاب شد بايد سالها و سالها انتظار كشيد تا بتوان سخني كاملا مستحكم گفت. اما شايد بتوان ادعا كرد بهترين زمان براي پايان يافتن آرام رژيم پهلوي و ورود كشور ايران در ساختن مدرنيتهاي منطبق بر نيازها و ظرفيتهاي واقعي آن، درست پيش از كودتاي 1332 يعني در زماني بود كه محمدرضا پهلوي كشور را ترك كرد اما سياستهاي امريكا و بهخصوص تشكيل سازمان سيا در سال 1947، دو سال پس از جنگ جهاني، آغاز كردن جنگ سرد با شوروي پيشين بود كه در اين راه تصور آن بود كه جلوگيري از رشد دموكراسي و فضاهاي آزاد سياسي، بهترين و پرحاصلترين كار است. ازاينرو بود كه از نخستين اقدامات اين سازمان ترتيب دادن كودتاي 1332 (1953) بود در حالي كه در همان زمان ايران امكان گذار دستكم نسبي به جامعهاي دموكراتيك را داشت. 60سال بعد، امريكا نهتنها نتوانست دشمن اصلي مقابل خود يعني شوروي را از ميدان به در كند و روسيه در حال بازسازي قدرت خود در همان قالب است و نه تنها قدرتهاي كمونيستي- سرمايهداري جديدي نظير چين نيز ظاهرشدهاند، بلكه پهنه خاورميانه به يك ويرانه تبديلشده است كه جز ايران تقريبا هيچ نقطه سالمي در آن باقي نمانده است.
واقعيت آن است كه در نظريههاي سياسي، تقريبا به جز ماركسيستهاي لنيني، كه آشكارا هدف «ساختن» و «برانگيختن» انقلابها را، هدف اعلامشده خود ميدانند، بهندرت ممكن است نظريهاي از انقلاب را يافت كه از آن به عنوان يك فرآيند اجتماعي مورد توصيه سخن بگويد و به دنبال اين باشد كه از آن به مثابه يك راهحل اجتماعي دفاع كند، زيرا اين امري روشن است كه انقلابها به دليل شتابي كه در خود دارند، به دليل انفجارآميز بودنشان، زير و رويي اجتماعي كه ايجاد ميكنند، راديكاليسمي كه در خود حمل ميكنند و بسياري دلايل ديگر هرچند ميتوانند بزرگترين نظامهاي قدرت را سرنگون كنند، اما عموما، داراي پيآمدهاي سختي هستند كه گاه با چندين جنگ داخلي و خارجي شروع ميشوند، با تنشهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و... ادامه يافته و دوران تثبيت آنها ميتواند دهها سال به طول بكشد و در تمام اين مدت دشمني با نظامهاي جديدي كه بر سر كار آوردهاند تا به حداكثر ممكن ميرسد و فشار از درون و برون، ميتواند دايما جامعه پساانقلابي را با بحرانهاي پيشبيني نشده و
غير قابل مديريت روبهرو كند. از اين رو است كه «ناگزير بودن» انقلابهاي اجتماعي لزوما به دليل وجود فروپاشيهاي ارزشي، اخلاقي، بيانضباطيها، سودجوييها و فرصتطلبيها و پريشانيهاي اقتصادي و تخريب عمومي نظامهاي انسجام اجتماعي پيش از انقلاب اتفاق نميافتند، بلكه بيشتر به دليل نبود راهحل ديگري روي ميدهند و يك بديل حاد و سخت و پرهزينه هستند كه پس از آن مهمترين مساله رسيدن دوباره به انسجام كامل اجتماعي است.
در انقلاب ايران، اين هدف از ابتدا در شعارهاي انقلاب منعكس شد و در قانون اساسي و در گروهي از اسناد بالاسري جاي گرفت و شايد مهمترين نكته در آن رسيدن به استقلال ژئوپولتيك در كشور باشد كه بدون آن هيچ شكلي از دموكراسي يا ثبات اجتماعي و سياسي نه بهصورت دروني و نه بهصورت بيروني، امكانپذير نخواهد بود. موفقيتهايي كه بهخصوص در چند سال اخير براي كشور ما در عرصه بينالمللي ممكن شده است (مذاكرات هستهاي)، جايگاه ويژهاي به آن داده است كه آن را به يكي از معدود قدرتهاي باثبات منطقه تبديل كرده است كه ميتواند و بايد در بهبود وضعيت اين پهنه آشوبزده به يك بازيگر اساسي بدل كند. اين آشوب بدون هيچ شك و ترديدي نتيجه كار همان قدرت نهايي است كه رسيدن به دموكراسي و پايان يافتن مسالمتآميز قدرت پهلوي را با كودتاي 1332 متوقف كردند و نزديك به چهل سال كشور ما را از يافتن شانسي دوباره براي هدفگيري استقلال و رشد اجتماعي متوقف كردند. ازاينرو بزرگترين هدفي كه امروز ميتواند در چشمانداز همه ايرانيان قرار داشته باشد آن است كه انقلاب بتواند به اهداف اساسي خود ولو به صورتي تدريجي، برسد. اين اهداف بايد در موقعيتي به دست بيايند كه مشكلات جهان آشوبزده به ضرب نوليبراليسم اقتصادي بيرحم، هر روز بيشتر ميشوند و ما در منطقهاي زندگي ميكنيم كه بيش از نيمقرن است آرامش آن به دو دليل اساسي ازميانرفته است: يكي وجود يك قدرت آپارتايدي و نظاميگرا كه دليل وجودياش از ميان بردن يا كاهش مشكل يهودستيزي در غرب و انتقال آن به جهان اسلام بوده است و كاركرد امروزياش اينكه پايگاه نظامي پيشرفته قدرتهاي غربي در منطقه باشد؛ و دليل ديگر آنكه قدرتهاي بزرگ هيچ ابايي از پيش رفتن تا حد جنون در نظاميگريهاي خود براي داشتن هژموني در توزيع و قيمتگذاري منابع انرژي ارزان (كه گلوگاه اقتصادهاي نوظهور هند، چين و برزيل هستند) ندارند و در اين راه، در سياستي متناقض از رژيمهاي محلي اغلب ديكتاتور و حامي تروريسم جهاني دفاع ميكنند اما در گريزي به جلو، تمام اثرات اين كار را چه در قالب بحران مهاجرت، چه در قالب گسترش ترور و خشونت و از ميان رفتن دستاوردهاي دموكراتيك در كشورهاي خود، ناديده ميگيرند.
٭ استاد انسانشناسي دانشگاه تهران و مدير موسسه انسانشناسي و فرهنگ