• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3471 -
  • ۱۳۹۴ يکشنبه ۲ اسفند

نگاهي به پراگماتيسم در مقام يك سنت فلسفي

به عمل كار برآيد

محسن آزموده


مشهور است كه سرآغاز پراگماتيسم به مثابه يك سنت فلسفي را در اواخر سده نوزدهم در ايالات متحده بايد جست. در مقام يك نگرش فلسفي، پراگماتيست‌ها مخالف اين تفكر هستند كه كاركرد تفكر توصيف، بازنمايي يا انعكاس واقعيت است، بلكه بر‌عكس معتقدند كه انديشه ابزار يا وسيله براي حل مساله و عمل است. از منظر پراگماتيست‌ها عمده موضوعات فلسفي همچون سرشت معرفت، زبان، مفاهيم، معنا، باورها و علم را از منظر كاركرد آنها بهتر مي‌توان توضيح داد.
بنابراين پيش از همه پراگماتيسم يك منظر يا نگرش معرفت‌شناختي است كه در تداوم كليدي‌ترين پرسش حوزه معرفت‌شناسي مطرح مي‌شود: مناط و معيار (criterion) صدق يا حقيقت چيست؟ پرسشي كه به خصوص در فلسفه جديد در نتيجه وضعيت پيش آمده در فلسفه مدرسي سده‌هاي پاياني قرون وسطي به لاادري‌گري (agnosticism) انجاميد بود و بار ديگر با شك دستوري رنه دكارت به جريان افتاده بود. راه دست يافتن به حقيقت چيست و چگونه مي‌توانيم مدعي شويم كه به هستي معرفت داريم و آنچه مي‌دانيم گمان و باور و خطا نيست؟ برخي چون خود دكارت و كساني كه در سنت او يعني عقل‌گرايي مي‌انديشيدند، مثل اسپينوزا و مالبرانش و پاسكال بر حجيت عقل تاكيد داشتند و گروهي چون فرانسيس بيكن و
جان لاك و هابز و هيوم و استوارت ميل از حس مدد مي‌جستند. مدعاي هر دو دسته عقليون و حسيون دست يافتن به يقين بود و همسو با اين ادعا بشر در علم به پيشرفت‌هاي شگرفي دست مي‌يافت كه جهان را دگرگون مي‌كرد. تشكيك‌هاي هيوم اما نه فقط تلاش‌هاي اين فيلسوفان را با ترديد مواجه كرد كه قطعيت علم جديد و فيزيك نيوتني را هم با چالشي اساسي روبه‌رو كرد. كوشش بي‌همتاي ايمانوئل كانت براي بازگرداندن قطعيت به فلسفه را بايد تلاشي از اين منظر ارزيابي كرد، كانت در قرن هجدهم مي‌خواست از اعتبار معرفت بشري به‌طور عام و فيزيك نيوتني با همه دستاوردهايش به‌طور خاص دفاع كند و بر اين اساس به تحليلي استعلايي از عقل بشري دست زد.
اما رخدادهاي عيني سده نوزدهم در كنار انديشه ورزان بزرگي كه در اين قرن ظهور كردند، نشان داد كه تلاش كانت حرف آخر نيست و همچنان معرفت يقيني مساله‌اي براي فلسفه است. در چنين حال و‌هوايي بود كه در حوالي دهه 1870 در ايالات متحده پراگماتيسم به ظهور رسيد، در باشگاه متافيزيكي و نزد چهره‌هايي چون چارلز سندرس پيرس (1914-1839) و ويليام جيمز (1910-1842) و صد البته جان ديويي (1952-1859) و جورج هربرت ميد (1931-1863) . نخستين‌بار اين ويليام جيمز بود كه در 1898 رسال‌هاي با عنوان پراگماتيسم نوشت و مدعي شد پيرس اين اصطلاح را در اوايل دهه 1870 به كار برده است. جيمز سخنراني‌هاي مشهور پيرس در سال‌هاي 1877 و 1878 را به مثابه بنيانگذاري پراگماتيسم خواند. خود پيرس در سال 1906 بر تاثير انديشه‌هاي نيكلاس سنت جان گرين (1876-1830) و الكساندر بين
(1903-1818) در پيدايش انديشه پراگماتيستي تاكيد دارد. در پيدايش انديشه پراگماتيستي فيلسوفان ديگري نيز نقش داشته‌اند: اين ديدگاه فرانسيس بيكن كه معرفت خودش قدرت است، يا شرح طبيعت‌گرايانه ديويد هيوم از معرفت و عمل در قوام تفكر پراگماتيستي نقش داشته‌اند. هم چنان كه پراگماتيسم بدون شك وامدار ايده‌آليسم كانتي، زمانمندي هگلي، نام‌گرايي و حس‌گرايي جان استوار ميل و پروژه حذف مفاهيم مبهم از فلسفه از سوي جورج بركلي است، همچنين بايد از تاثير انكارناپذير هانري برگسن بر ويليام جيمز سخن گفت.
پراگماتيسم در مقام يك سنت فلسفي را با برخي ويژگي‌هاي آن در حوزه‌هاي معرفت‌شناسي، مابعدالطبيعه، فلسفه علم، فلسفه زبان بهتر مي‌توان شناخت. پراگماتيسم در معرفت‌شناسي به مقوله صدق (truth) از منظر سودمند (useful) بودن مي‌نگرد و معتقد است صادق بودن يك گزاره به معناي سودمندي آن گزاره است. همسو با اين تعريف از صدق يك نگرش پراگماتيسم از ديدگاهي انسجام‌گرايانه درباره معرفت دفاع مي‌كند. در نظريه انسجام‌گرايانه باور صادق موجه، باوري نيست كه بر بنيادي ترديدناپذير فراسوي معرفت استوار شده باشد، بلكه اين انسجام گزاره‌ها در حصول كاركرد است كه صدق خوانده مي‌شود. پراگماتيسم در مابعدالطبيعه تكثرگرايانه است و به بيش از يك روش فلسفي در مفهوم‌پردازي از جهان و محتواي آن تاكيد دارد. در فلسفه علم نيز نگاه پراگماتيستي ابزارگرايانه و غيرواقع‌گرايانه است و معتقد است كه مفاهيم و نظريه‌هاي علمي را بايد بر مبناي توان شان در توضيح پديده‌ها ارزيابي كرد. پراگماتيسم در فلسفه زبان مخالف نگرش بازنمايانه است و معتقد است كه زبان بازنمايي آينه وار جهان نيست و بايد بر كاربست زبان تاكيد كرد.
پراگماتيسم به مثابه يك شيوه يا نگرش فلسفي را اما نمي‌توان به آنچه آمد و به مثابه يك جريان يا جنبش (movement) فلسفي در ايالات متحده منحصر دانست، اگرچه چنان كه آمد نخستين‌بار انديشمندان امريكايي در اواخر سده نوزدهم اين اصطلاح فلسفي را به نام خود سكه زدند. در سده بيستم انديشه فلسفي در جست‌وجوي مسيرهايي انضمامي (concrete) تر براي توضيح هستي و نسبت انسان با آن به بن‌مايه‌هاي فكري پراگماتيسم نزديك شد و در سنت‌هاي متفاوت در فلسفه (اعم از قاره‌اي و تحليلي) از روش‌هاي پراگماتيستي براي حل مسائل فلسفي بهره جست. براي نمونه در فلسفه قاره‌اي مارتين هايدگر فيلسوف برجسته اروپايي در تداوم فلسفه آلماني و در مسيري كه هگل و ماركس و نيچه و هوسرل در آن گام گذاشته بودند، بر اهميت پراكسيس (عمل) در فلسفه تاكيد كرد، در سنت آنگلوساكسون (تحليلي) مهم‌تر از همه اين لودويك ويتگنشتاين بود كه به ويژه در آنچه به عنوان دوره دوم فلسفه‌ورزي‌اش مشهور شده، بسيار به پراگماتيسم نزديك شد. ويتگنشتاين كه به ظاهر در رساله منطقي- فلسفي از نظريه آينه‌اي زبان دفاع كرده بود، در آثار بعدي‌اش به خصوص پژوهش‌هاي فلسفي به كاربردهاي زباني اشاره كرد و از بازي‌هاي زباني سخن گفت.
ديدگاه‌هاي اين فيلسوفان در كنار ساير تحولات اساسي كه در فلسفه سده بيستم به وجود آمد، نه‌فقط به سود پراگماتيسم بود، بلكه آن را عمق بخشيد و ابعادي تازه به آن بخشيد. تا جايي كه به فلسفه امريكايي به عنوان خاستگاه پراگماتيسم مربوط مي‌شود، بايد ريچارد رورتي (1931-2007) فيلسوف تازه درگذشته ياد كرد كه برخي از او با عنوان مهم‌ترين فيلسوف معاصر امريكايي ياد مي‌كنند. رورتي در مجموعه آثارش تلفيقي هوشمندانه و صد البته چالش برانگيز ميان سنت‌هاي قاره‌اي و تحليلي پديد آورد و با تكيه بر آنچه هايدگر و ويتگنشتاين مي‌گفتند، كوشيد دفاعي جدي و اساسي از سنت پراگماتيسم امريكايي ارايه دهد.
از منظر رورتي عصر فلسفه‌هايي كه در جست‌وجوي معرفت نهايي، استعلايي و بنيادي هستند، به سر‌آمده است و فيلسوفي كه آرزوي دستيابي به حقيقت چيزها را دارد، راه عبث مي‌پيمايد. از نگاه رورتي فلسفه هرگز تاكنون نتوانسته باورهاي ما را بر پايه‌ به اصطلاح تطابق با امر‌ ‌واقع، بنا نهد، چرا كه نه «داده»‌اي در كار است و نه «امر واقعي». آنچه هست زبان‌ ‌است و بس؛ و‌ «‌هيچ كس را ياراي آن نيست كه از زبان فراتر‌ ‌رود و دركي از چيزها چنان كه هستند، ارايه بدهد. بدين‌ترتيب حقيقت ساخته‌ انسان‌ ‌است چرا كه انسان خالق واژه‌هاست و «هيچ آگاهي پيشازباني وجود ندارد». بنابراين از نگاه رورتي امر واقع در متن تاريخ و زبان معنا مي‌يابد. اين نگاه رورتي اما به معناي پذيرش نسبي‌گرايي خام نيست. او بر عكس متكي بر ديدگاه‌هاي ويتگنشتاين بر اهميت عمل تاكيد دارد و بر سودمندي معرفت در دل موقعيت‌هاي زمانمند و مكانمند سخن مي‌گويد.
اساس پراگماتيسم را مي‌توان اما در فراخواني آن به سوي عمل و پراكسيس ديد. از اين منظر فلسفه‌ورزي فراسوي حرافي‌ها و زبان بازي‌ها و به كار بردن استدلال‌هاي انتزاعي و پيچيده بيش و پيش از هر چيز بايد به كار بيايد و سود و منفعتي داشته باشد. تعابير «سود و منفعت» را در اينجا نبايد صرفا در معناي مصطلح فايده‌انگارانه آنكه بيش از همه از سوي سرمايه‌داران خريدار دارد، فهميد. سود و منفعت مي‌تواند به اثر‌بخشي و تاثيرگذاري در مناسبات واقعي درك شود. در اين معنا نگرش پراگماتيستي نه تنها همچون هر فلسفه‌اي در پي تفسير جهان است، بلكه تغيير آن را نيز مد نظر دارد، تغييري كه از منظر تفسير آن رخ مي‌دهد. در نگاه پراگماتيستي فلسفه زماني رسالت واقعي خويش را به انجام مي‌رساند كه بتواند كاري را از پيش ببرد و گزاره‌هاي انساني زماني معرفت تلقي مي‌شوند كه بتوانند تاثيري در مناسبات واقعي امور بنا نهند. پراگماتيسم در اين معناي گشوده و باز فلسفه را از تنگناي جزيي‌نگري‌هاي لفاظانه خلاص مي‌كند و آن را به خاستگاه نخستينش در يونان باز مي‌گرداند، آن هنگام كه سقراط مي‌خواست با تقرير حقيقت در واقع رنج انسان‌ها را بكاهد و با دستكاري و در واقع ارتقاي فهم آنها از جهان، راهي براي دگرگون كردن آن به سوي آرمانشهري همواره در افق و دست‌نيافتني بگشايد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون