صدرالمتالهين و منتقدانش در گفتوگو با نجفقلي حبيبي
علت بياقبالي ملا در زمانهاش سياسي بود
شيخ بهايي و ميرداماد هم نتوانستند مانع تبعيد ملاصدرا شوند
محسن آزموده- علي وراميني/ درآمد: در سالروز تولد صدرالدين محمد بن ابراهيم قوام شيرازي معروف به ملاصدرا متالهين (درگذشته ۱۰۴۵ قمري)، آخرين حلقه از سلسله فلاسفه بزرگ ايراني اسلامي تصميم گرفتيم نگاهي متفاوت به او داشته باشيم. در زمانه ما معمولا صدرالمتالهين شيرازي تقدير و تكريم شده است. اين اما بدان معنا نيست كه هيچ نقد و انتقادي به او وارد نشده و هيچ چهره يا جرياني نكوشيده انديشه او را به چالش بكشد. از همان زمان صدرا تاكنون از گوشه و كنار انتقاداتي نيز نسبت به او مطرح شده است. كوشيديم با صورتبندي انتقاداي كه به او مطرح شده برخي از آنها را با نجفقلي حبيبي، استاد فلسفه اسلامي كه از صدراپژوهان معاصر است در ميان بگذاريم. حبيبي برخي آثار ملاصدرا چون شرح و تعليقه صدرا بر الهيات شفا و مفاتيحالغيب را تصحيح كرده است و به انديشه او اشراف دارد، او در اين گفتوگو به اين انتقادها پاسخ ميگويد و صدرالمتالهين را فيلسوفي موسس و نوانديش ميخواند.
غير از تمجيدها و تحسينها از فلسفه ملاصدرا انتقاداتي نيز در حاشيه به او و انديشهاش مطرح شده است. قصد داشتيم كه يكبهيك اين انتقادها را با شما مطرح كنيم، نخستين موضوع بحث انتحال بود كه ابتدا ميرزا ابوالحسن جلوه، فيلسوف و عارف ايراني عصر ناصرالدينشاه مطرح كرد و بعدا آقا ضياءالدين دري، استاد فلسفه معاصر در انتهاي ترجمه كتاب كنز الحكمه شهرزوري به اين موضوع تصريح كرد و البته كساني چون مرحوم سيدجلالالدين آشتياني كوشيدند به اين انتقادات پاسخ گويند. شما نيز در مقدمه تصحيح مفاتيحالغيب به اين اخذ و اقتباسها اشاره كردهايد. حالا ميخواهيم خودتان در اين مورد توضيح دهيد و بفرماييد آيا اين بخشها را ميتوان از مقوله «سرقات» خواند؟
خيلي خوشحالم كه در سالروز تولد ملاصدرا به او به عنوان آخرين حلقه فيلسوفان موسس ايران توجه كردهايد. در فلسفه اسلامي سه فيلسوف موسس داريم كه هر سه ايراني هستند: ابنسينا، سهروردي و ملاصدرا. ديگران تبعه ايشان هستند، تا همين اواخر نيز چهرههايي چون مرحوم حاجملاهادي سبزواري و علامه محمد حسين طباطبايي و امام خميني(ره) در حلقه متفكران صدرايي محسوب ميشوند. البته امام خميني(ره) بيشتر گرايش عرفاني دارد و همسو با ملاصدرا به سمت ابن عربي گرايش دارد. اما در مورد ملاصدرا بحثهاي متنوعي در گرفته است. يكي همين موضوع سرقات است. مهمترين كار را در زمانه ما مرحوم دري، استاد دانشكده الهيات كرد، حاشيههايي كه ايشان بر اسفار نوشته، هنوز در كتابخانه دانشكده الهيات موجود است كه در آن به اقتباسهاي صدرا اشاره كرده است و در نهايت در ترجمه تاريخ شهرزوري در فصلي به اين انتحالها اشاره كرده است. من هم در مقدمه مفاتيحالغيب به اين موضوع اشاره كردهام. اما به نظرم نسبت سرقت ادبي به ملاصدرا درست نيست، زيرا اولا ملاصدرا بسياري از اين مطالب را از حفظ نوشته است، به همين دليل عبارتها در بسياري موارد دگرگون شده است. اما او در مجموع از ذكر منبع فروگذار نكرده است، يعني اگر در يك كتاب اشاره نكرده در كتابي ديگر به آنها اشاره كرده است. براي مثال من اقتباسهاي او از تفسير كبير فخررازي را در مفاتيح الغيب پيدا كردم و در پاورقي به آنها اشاره كردهام. مساله بعدي فضاي سياسي و اجتماعي است، در بسياري موارد او به دلايل سياسي و اجتماعي نميخواسته منبع را ذكر كند. نكته ديگر اين است كه گاه يك عبارت يا تعبير آنقدر مشهور است كه ضرورتي به ياد كردن از او يافت نميشود. بنابراين خيلي كملطفي است كه از سرقات ملاصدرا ياد كنيم. براي مثال او جايي گفته كه اين مطلب را ديگري طرح كرده و من ديگر نيازي به اين نديدم كه دوباره آن را عبارتپردازي كنم و به همين خاطر از اصل سخن او استفاده ميكنم. به عبارت ديگر اين استفادهها در بسياري موارد به كار بردن مطالبي است كه در يك سنت علمي موجود است. بنابراين نسبت سرقات به ملاصدرا بيانصافي است.
از اين بحث كه بگذريم برخي معتقدند كه ملاصدرا فيلسوف نيست و بيشتر يك متكلم يا عارف است.
بله، آيتالله مصطفوي كه از استادان برجسته فلسفه اسلامي در زمانه ما است، چنين ديدگاهي دارد. البته ايشان با صدرا بسيار آشناست و آثار او را نيز تدريس ميكند. اما معتقد است ملاصدرا فيلسوف نيست.
از چه جهت چنين ميگويد؟ آيا معتقد است كه ملاصدرا حرف جديدي ندارد يا معتقد است بيشتر يك عارف است؟
منظور ايشان اين است كه ملاصدرا بيشتر به آيات و روايات استناد ميكند و استدلال عقلاني خاص ندارد و مباحثش عرفانيات يا شرح احاديث است. البته ايشان بسيار سينوي است و يكي از بهترين استادان فلسفه مشاء در ايران است و معتقد به ابنسيناست و براي او يك قداست معنوي قايل است.
مهدي گلپرور روزبهاني در پاياننامهاي در مقطع دكترا با موضوع بازشناسي تاريخي پذيرش فلسفه ملاصدرا در دانشكده الهيات دانشگاه تهران نشان ميدهد كه گويا ملاصدرا در زمان خودش مقامي چون ميرداماد و ميرفندرسكي و شيخ بهايي نداشته است و اين توجه گسترده به او عموما از اوايل دوره قاجاريه است. چرا اين طور است؟
بله، از حدود 200 سال بعد اين توجه رو به اوج ميگيرد. ببينيد داماد او ملاعبدالرزاق لاهيجي خود يك فيلسوف مشايي يا به تعبير ديگر اصالت ماهوي است. بنابراين درست است كه پذيرش فكر صدرا كه اصالت وجودي است با تاخير صورت ميگيرد، اما به هر حال او مشهور بوده است. بعدها با ملاعلي نوري و امثال اوست كه نظريه اصالت وجود جا ميافتد. تا حدي نيز اين عدم توجه به دلايل سياسي است. صدرا فيلسوفي است كه تبعيد ميشود و اجازه نميدهند در مركز (اصفهان) بماند و مجبور ميشود به مدت هفت يا 14 سال به كهك قم برود. تاريخ زندگي او در اين زمان نيز بسيار مبهم است. بنابراين اين شرايط دست به دست هم ميدهند كه حرفهاي او پذيرفته نميشود. ضمن آنكه بزرگترين فيلسوف زمان يعني ميرداماد اصالت ماهيتي است. اما فراموش نكنيم همين ميرداماد اشعار مبالغهآميزي راجع به ملاصدرا دارد.
گويا اواخر عمر بار ديگر به ملاصدرا توجه ميشود و براي مثال توسط اللهورديخان و پسرش ملاورديخان به مدرسه خان شيراز دعوت ميشود.
بله، اما اين دعوت به شيراز است و به اصفهان نيست. در شيراز نيز به هر حال او از خانواده محترم و متمولي است و از خاندان بزرگ قوامي است. اما به طور كلي تبعيد او از سوي دستگاه سياسي صفويه به اين وضع منجر ميشود. بنابراين حتي شيخ بهايي و ميرداماد هم نميتوانند جلوي تبعيد او را بگيرند. به همين خاطر تا اينكه افكار او جا بيفتد، زمان ميبرد.
آيا اين عدم اقبال به اين هم ربط دارد كه نظام فكري صدرا بعدا با شرايط سياسي و اجتماعي زمانه همراه ميشود؟
به نظرم دفاع شديدي كه ملاصدرا از شريعت دارد، قاعدتا بايد سبب ميشده كه به او توجه شود. اما دليل اقبال بعدي به صدرا نخست به دليل بحثهاي مهم فلسفي اوست كه امثال ملاعلي نوري و حاج ملاهادي سبزواري از آن دفاع ميكنند و دوم به دليل دفاع قدرتمند او از شريعت است. تا جايي كه ميگويد روح حكومت شريعت است و سياست بدون شريعت را مثل جسم بدون روح ميداند. وقتي فردي اينچنين به شريعت اهميت ميدهد، باعث ميشود كه فيلسوفان بعدي از ملاصدرا دفاع كنند. او شريعت را مبنا قرار ميدهد.
بعضي از معاصرين درباره ملاصدرا ميگويند كه او فلسفه را تحت شريعت خوانده است و نتيجه گرفتهاند كه در صدرا شريعت نبود كه عقلاني شد، بلكه عقل بود كه شريعتي شد.
اين سخن درستي است. او صريحا ميگويد سياست بدون شريعت مثل تن بدون روح است و روح سياست بايد شريعت باشد كه خداست. اما از سوي ديگر نيز تاكيد ميكند كه اصحاب شريعت نيز بايد شريعت را درست بفهمند و به همين خاطر به نقد عوامفريبي ميپردازد. منتقداني كه از اين حيث به ملاصدرا نقد دارند، چنين ميانديشند كه فلسفه يك امر عرفي و غيرديني است، اما هيچ ضرورتي در اين سخن نيست. فلسفه بحثي عقلي است و اگر احكام دين هم عقلي باشد، دليلي ندارد كه ميان آنها ناسازگاري باشد. ابنسينا نيز چنين است. به همين علت برخي عربها ابنسينا را متكلم ميخوانند، در حالي كه اين سخن درستي نيست. اين افراد مرعوب فلسفه در غرب هستند و فكر ميكنند هرچه مخالف دين بود، مهم است. اين سخن درستي نيست و جعلي و نادرست است. انسانهايي چون ملاصدرا چنين مجعولاتي را نميپذيرند.
شما فروبستگي فلسفه اسلامي بعد از ملاصدرا را چگونه توضيح ميدهيد؟ آيا ميشود كه بعد از ملاصدرا فيلسوف موسس نداريم و آيا علت آن نظام فكري ايشان نبود؟
بله، ما بعد از ملاصدرا نظام فلسفي جديدي نداريم. اما اين به دليل نظام فكري ملاصدرا نبود. بايد فلاسفه بزرگ جديدي ظهور كنند كه به گونهاي ديگر بينديشند و نظام فكري تازهاي ارايه كنند. ضمن آنكه فهم دين نيز نيازمند متفكران جديد است. به هر حال نگرش ملاصدرا اين است كه تعارضي ميان عقل و دين نميبيند. آيتالله جواديآملي نيز چنين ميانديشد. اما كسي كه مخالف حضور اجتماعي و فرهنگي دين است، تقصير را به گردن دين مياندازد. غربيان بيشتر اين طور هستند. دليلش هم آن است كه در قرون وسطي از دين كليسا ضربه خورده بودند. اما دين ناب با عقل ناسازگار نيست، قرآن بارها بر عقل تاكيد دارد.
چطور ميشود كه از فلسفه ملاصدرا دو قرائت تا اين حد متفاوت استخراج ميشود. يعني از يك سو گرايش آيتالله جواديآملي كه عقل را ترجيح ميدهد و از سوي ديگر گرايش آيتالله مصباحيزدي كه با عقل محض مخالفت ميكند؟
هر گرايشي كه با عقل مخالفت كند، مطرود ميشود. شريعت و خود قرآن كه مظهر شريعت است، بارها بر تعقل و تدبر تاكيد دارد. اگر درست فكر كنيم، به اين نتيجه ميرسيم كه جهان بدون خدا امكانپذير نيست. نگرش دنياي علمي نسبت به دين امروز نسبت به 60 سال پيش بسيار متحول شده است، دانشمندان غربي قبلا بيشتر دينستيز بودند، اما الان اكثرا يا موحد يا دچار ترديد هستند. اگر انسانها عميقا فكر كنند، متوجه ميشوند كه جهان را خدا آفريده و به آن نظمي بخشيده است. آن نظم حتما مخالف آنچه خدا آفريده است، نيست. بنابراين من معتقدم كه دين با فلسفه ناسازگاري ندارد، مگر اينكه دين را بد بفهميم يا فلسفه را بد توضيح دهيم. اين اتفاق هم رخ ميدهد، يك عده يك سلسله خرافات را به نام دين جمع ميكنند و گروهي نيز همين را قبول نميكنند، در حالي كه دين نيست. با تمام دلايل فلسفي ميتوان ثابت كرد كه اين جهان بدون مبدا نيست. ملاصدرا نيز با تجزيه و تحليل فلسفي در اواخر شواهدالربوبيه همين موضوع را نشان ميدهد. بنابراين معتقدم اگر فلسفه درست حركت كند و دين درست باشد، با هم ناسازگاري ندارند. مگر اينكه راه اشتباه بروند، مثل اينكه برخي تلاش ميكنند دين را از مسير عقلانيت دور يا فلسفه را گمراه كنند.
به تلاش ملاصدرا براي ايجاد پيوندي ميان عرفان و برهان و قرآن اشاره كرديد.
بله، البته تاكيد كنم كه ملاصدرا در اواخر عمر ديگر فيلسوف نيست و بيشتر يك عارف است، به خصوص كه ميگويد اين جهان از شؤون خداوند و ظل اوست، با توجه به آيه شريفه المتر الي ربك كيف مدظل (آيا نديدهاي كه پروردگارت چگونه سايه را گسترده است؟ فرقان 45). يعني از نظر او وجود يك حقيقت بيشتر ندارد و بقيه موجودات سايه او هستند. اينجا ملاصدرا از فلسفه فراتر رفته و جهان را سايه خدا ميداند. او در نهايت به عرفان ميرسد.
اين پيوندي كه ملاصدرا ميان اين سه طريق برقرار ميكند چه تاثيري بر فلسفه و عرفان و كلام ميگذارد؟
قطعا به ضرر هيچ كدام نبود. زيرا مثلا اگر كلام ميخواست درست حركت كند، در نهايت ميخواست به همين جا برسد. اين سخن او كه جهان يك مبدا دارد و همهچيز اوست، نهايت حرف كلام است. البته او بحث و استدلال هم ميكند، اما سرانجام به اينجا ميرسد كه همه يك سخن هستند.
آيا ميتوان در ملاصدرا مرز ميان فلسفه و عرفان و كلام را مشخص كرد؟
خيلي دشوار است. به خصوص در ملاصدراي متاخر چنين است.
يعني به نظر شما ميشود در حيات فكري ملاصدرا به ادواري قايل شد؟
بله، من فكر ميكنم اين كار خوبي است. ملاصدرا در ابتدا در مقام يك فيلسوف اهل بحث و گفتوگوست. در مقام بحث و گفتوگو و استدلال به عقل تكيه ميكند، اما در اواخر عمر از مقام گفتوگو خارج ميشود و اين جهان را رقيقه حقيقت ميداند. به همين خاطر از آيه شريفه براي بيان حرف خودش استفاده ميكند. او در اواخر ديد ديگري پيدا كرده است و ميگويد هر چه هست جلوهاي از خداوند است.
البته بايد توجه كرد كه شريعت ملاصدرا نيز با شريعت ظاهرگرايان متفاوت است؟ او از فقه اكبر سخن ميگويد.
بله، او فقه را به معناي دانايي ميداند. ملاصدرا خودش را عالم شريعت به معناي كسي كه به مردم مسائل جزيي را ميگويد، نميداند. او اصول كلي را ميگويد و معتقد است اصل خداست و بدون خدا همه اين مباحث بيمعناست. البته ابنسينا نيز به نحوي ديگر اين سخن را ميگويد. ملاصدرا نيز به اصل شريعت كار دارد و جزييات را به عهده فقها به عنوان مظاهر عقلاي جامعه ميداند. او خودش بيشتر به جنبه روحانيت و معنويت دين ميپردازد.
آيا تمركز ملاصدرا بر جنبههاي نظري و كلي باعث نميشود كه از مسائل اجتماعي غافل شود؟ زيرا مثلا ميبينيم كه در قرون نوزدهم و بيستم از دل ابن عربي جنبشهاي سياسي و اجتماعي درميآيد. اما ملاصدرا هيچگاه پتانسيل اين امر را ندارد.
ببينيد در تصوف گاهي مسائل عاميانه نيز راه مييابد و اتفاقا آن استفادهها نادرست است. وگرنه عرفان به مسائل عام و كلي ميپردازد. وقتي آدمها به آن درك عميق برسند، از اين مسائل عاميانه فاصله ميگيرند. به نظرم آن فرقهها ربطي به ابن عربي ندارد. مثلا فرقه سهرورديه از سهروردي شيخالشيوخ بغداد منشعب شد و ربطي به سهروردي حكيم و عارف ما ندارد. اصلا تفلسف به فرقهبنديها راه ندارد.
فارغ از فرقهبندي آيا به مسائل اجتماعي هم ربط ندارد؟
در مسائل اجتماعي هم فيلسوف عمدتا به اصول كلي ميپردازد. مثلا ابنسينا فلسفه احكام را در اواخر الهيات بيان ميكند. ملاصدرا نيز در اين حد بحث ميكند، اما فراتر از آن نميروند و مخالف فرقه بازي هستند.
در دوران ما دكتر مهدي فدايي مهرباني در كتاب حكمت و سياست نشان ميدهد كه از دل نگاه صدرايي، سياستي منشعب ميشود كه از قضا نگاه سياسي امام خميني(ره) يك جلوه از آن است. حتي برخي معتقدند كه نظريه ولايت فقيه يك مبناي فلسفي در فلسفه صدرا نيز دارد. بنابراين ميشود نوعي ارتباط ميان فلسفه صدرا با سياست يافت.
بله، دقيقا چنين است. ملاصدرا اتفاقا در اواخر شواهد در اين زمينه بحث ميكند. البته او بيشتر به جنبههاي اصلي شريعت كار دارد و چون ميخواهد شريعت را اجرا كند، در نتيجه احتمالا به فقيه جامعالشرايط منجر ميشود. بحث امامت در تفكر شيعه همين است و ميگويد شريعت بعد از نبوت امتدادي دارد و متولياني دارد كه اين متوليان نخست ائمه(ع) هستند. عرفاي بزرگ نيز همگي ائمه(ع) را قبول دارند. ابن عربي هم حتي اشعار باشكوهي درباره حضرت مهدي(عج) دارد. بعد از امام نيز علماي دين جانشين ميشوند يا مثلا سهروردي از بحث امام آشكار و پنهان سخن ميگويد.
در دوران ما كسي كه بيش از همه به اين جنبه از عرفان اسلامي توجه كرد، هانري كربن بود. تا چه اندازه ارزيابيهاي او را دقيق ميدانيد؟ آيا اشتباهي در كار او نميبينيد؟
من در كار او ايراد ميبينم. من از همان زمان نيز به كار او ايراد داشتم و معتقد بودم كه كربن امامت را تنها در آسمان ميبيند و در سطح زمين به آن كاري ندارد. در حالي كه امام آن جنبه آسماني را دارد، اما بركاتش زمين را آباد ميكند. در تفكر شيعي ما، اهميت امامان تنها در جنبه معنوي آنها نيست، بلكه به اين دليل نيز هست كه ايشان واسطه بين خدا و خلق هستند و بايد در هدايت عامه موثر باشند. چهرهاي چون ملاصدرا كه مسلمان است، نميتواند اين ديدگاهها را ناديده بگيرد و بايد به نحوي پيوند ميان خدا و خلق از طريق شريعت و به واسطه انبيا و امامان و فقها و علما صورت بگيرد. البته نگرش ملاصدرا كلان است و مراد او از شريعت مسائل جزيي نيست، بلكه روح آن را مدنظر دارد.
يك بحث ديگر نسبت ملاصدرا با تصوف است. در دوران صفويه شاهد پذيرش تصوف از سوي علما هستيم. آيا ملاصدرا در اين پذيرش تاثيري داشته است؟
از نظر تاريخي نميتوان با دقت گفت. اينكه در دوران صفويه بازار تصوف داغ است، به دلايل سياسي است زيرا صوفيان در اين دوره حكومت را دست گرفتند. اما بعدا بهشدت با صوفيه عوام برخورد كردند و فيلسوفان و متشرعيني كه ضد تصوف هستند، قدرت بيشتري بهدست ميآورند، تا جايي كه شاه را نيز مجبور ميكنند كه مطابق طبع ايشان باشد، با آنكه شاه خود دستپرورده صوفيه است، اما با صوفيه درگير ميشود. حتي چهرهاي چون قاضي سعيد قمي كه من با تصحيح آثارش او را مطرح كردم، چندان شناخته شده نيست و همواره اين پرسش را داشتم كه چرا كسي درباره او چيزي ننوشته است و چرا اينقدر گمنام است؟ بعدا فكر كردم شايد يك دليل اين باشد كه او يك گرايش تصوفي داشته و از آنجا كه جريان غالب ضد تصوف است، در نتيجه نميتوانند به او توجه كنند. يك دليل ديگر هم شايد اين است كه عموم علما در اين دوره ناگزير از ارتباط با دربار هستند و قاضي سعيد چنين كاري نميكند و در نتيجه به او توجهي نميشود. بنابراين گرايش تصوفي در دوره صفويه با دستگاه شريعت نميسازد و در اين دوره فقهاي شريعتمآب قدرت دارند و فقهاي متصوف مورد توجه نيستند. بعدها به تدريج تلاش ميشود كه تصوف به عرفان كشيده شود. در دوره صفويه شيخالاسلامها از تصوف خوششان نميآيد. ملاصدرا هم از اين متصوفه بد ميگويد. اما عرفان را قبول دارد. او در رسالههايي چون سه اصل بهشدت به متصوفه حمله ميكند.
آيا اين نقدها به كل جريان تصوف است؟
خير، او به عرفا كاري ندارد. كتابهاي او پر از ابن عربي است و بسيار به او و آثارش چون فتوحات استناد ميكند.
آيا ارتباطي هم با فرقههاي متصوفه داشته است؟
خير، او با اين فرقههاي متصوفه بهشدت مخالف است و آنها را دكان ميداند و ميگويد حقيقت ندارند و مقامي براي كسب فرصتها هستند. او مثلا در رساله كسر اصنام جاهليه بهشدت با اينها مخالف است. احتمالا هم نظرش اين است كه حكومت زير چتر اين فرقههاست. او ايشان را عوام صوفيه و قشري مسلك ميداند.
در دوران معاصر نقدهاي ديگري نيز به ملاصدرا هست. يك دسته تفكيكيها هستند كه به زعم خودشان براي دفاع از دين معتقدند كه ملاصدرا دين را به علوم و معارفي آميخته كه از يونان آمده و اين معارف كفرآميز است. اين ادعاها را چقدر معتبر ميدانيد؟
اين حرفها كاملا بياساس است. به نظر من اين افراد بايد اواخر آثار ملاصدرا را بخوانند. او از فلسفه شروع ميكند و ذهنها را آماده ميكند، اما در آخر به آيات قرآن ميرسد. اصل بحثهاي معاد كتابهاي شواهدالربوبيه و اسفار و مفاتيحالغيب كه آثار اصلي ملاصدرا هستند، آيات قرآن است. با اين تفاوت كه ملاصدرا با روح اين آيات سر و كار دارد و ايشان با ظاهر آيات سر و كار دارند.
يعني به نظر شما حرفهاي تفكيكيها منطقي ندارد؟
من فكر نميكنم كه خيلي منطقي باشد. البته ايشان حرفهايي دارند كه اگر آنها را پرورش دهند، بد نيست. مثلا من خودم نزد آقاي محمدرضا حكيمي رفتم. ايشان ميگويد عقل در قرآن و روايات نيز هست. من گفتم ملاصدرا نيز تلاش كرده اين عقلانيت را نشان دهد. ملاصدرا بسيار تلاش كرده اين عقلانيت را نشان دهد. او در مفاتيحالغيب در اين زمينه بسيار كوشيده است.
به هر حال تفكيكيها با دستگاه مفاهيم فلسفي مشكل دارند.
اين مفاهيم مثل جوهر و عرض و... اصطلاح هستند و براي فهم و تقرير مطلب مهماند. اينها چه اشكالي دارد؟ من خودم يك بار در آثار حديثي كه قاضي سعيد قمي نقل كرده، اصطلاحات را گردآوري كردم و ديدم كه بسياري از اين اصطلاحات در كلام اوليا و احاديث وجود دارد. البته لازم است، تاكيد كنم كه خود آقاي حكيمي به من ميگفت استادش به او گفته اگر شما ميخواهيد فلسفه را نقد كنيد، بايد آن را خوب بخوانيد و به همين خاطر خودشان اشارات را خوب خوانده بود.
برخي از دانشگاهيان اهل فلسفه نيز معتقدند كه ملاصدرا در نقد پيشينيان سخنان ايشان را به نفع خود تفسير ميكند. يعني ابنسينايي كه ملاصدرا به نقد او ميپردازد، يك ابن سيناي واقعي نيست و او ابنسينا را ابتدا تقليل ميدهد و بعد ميكوشد ابطال راي او را نشان دهد. آيا اين نظر را قبول داريد؟
من اين بحثها را قبول ندارم. اينكه برخي ميگويند فلسفه ملاصدرا نتوانسته به پيشرفت منجر شود، از اساس غلط است. كار فلسفه كه اينها نيست. اين كار علم است. اروپاييان نظريات فلاسفه را در علم به كار بردند، اما ما چنين نكرديم. مثلا سهروردي ميگويد منطق ارسطويي در تعريف ناقص است و ما بايد تعريف به خواص و نه ذاتيات كنيم. دانشمندان اسلامي به اين حرف سهروردي توجه نكردند، در حالي كه دانشمندان غربي به حرفهاي بيكن توجه كردند و جدول حضور و غياب ساختند و... اما ما به حرف سهروردي كه قبل از بيكن بر خواص اشيا تاكيد كرد، توجه نكرديم. بنابراين مشكل اين است كه علماي ما از سخنان فيلسوفان استفاده نكردند.
غربيان همچنان فلاسفه بزرگ خود از سقراط و افلاطون تا ويتگنشتاين و هايدگر را ميخوانند و در موردشان كتاب مينويسند. اما ما كمتر به اين بزرگان خودمان توجه داريم. به نظر شما آيا ما هم به سنت فلسفي خودمان توجه داريم؟ آيا يك چاپ انتقادي از آثار ملاصدرا داريم؟ آيا تصحيحات دقيق و تفسيرهاي خوب امروزي با توجه به پيشرفتهاي نوين فلسفي داريم يا خير؟ آيا آن شيوهاي كه در دانشگاهها فلسفه صدرا تدريس ميشود، به نظر شما خوب است؟
متاسفانه پاسخ پرسشهاي شما منفي است. يك مشكل اين است كه ما نخست بايد به سبك سنتي بفهميم كه او چه گفته است و در گام دوم بايد بكوشيم او را تفسير كنيم و ببينيم با بينشهاي جديد از او چه دريافتي ميتوان داشت. يعني بنيانهايي هست كه از آنها ميتوانيم به عنوان پايه استفاده كنيم و بر مبناي آنها ساختمانسازي كنيم. ما آن ساختمان جديد را نساختهايم. فراتر از آن حتي حرفهاي ملاصدرا را به خوبي نميفهميم و آدمهاي كمي هستند كه بتوانند متنهاي ملاصدرا را بخوانند و بفهمند. بنابراين ما نخست بايد استاداني پرورش دهيم كه متنهاي ملاصدرا را با دقت بخوانند و بفهمند و به ديگران بياموزند و در نهايت استنباطهاي جديدي از آن ارايه كنند. اين كار دشواري است كه الان انجام نميشود. علامه طباطبايي كساني مثل آقاي جواديآملي را پرورش داد و خوشبختانه چند سالي است كه برخي شاگردان آقايان مصباح و جوادي آملي در اين زمينه كارهايي ميكنند. برخي چهرههاي جوان نيز كه با فلسفههاي جديد غربي آشنا هستند، كارهايي ميكنند و بنابراين من خيلي اميدوار هستم كه در چند سال آينده وضعمان در اين زمينه بهتر شود. به شرط آنكه جريانهاي ضد فلسفه آنقدر قدرت نگيرند كه چراغ فلسفه را خاموش كنند. البته بعيد است كه در زمانه ما چنين اتفاقي بيفتد. چراغ عقل همچنان روشن است. البته عدهاي به هر شكل ميخواهند آن را خاموش كنند. يكي همين تفكيكيها هستند كه در ظاهر ميخواهند از سنت دفاع كنند، اما در اصل جرياني است كه گويا خردمندي جامعه به صلاحش نيست. اين جريانها نيز عموما رنگ سياسي دارند زيرا اگر مردم عاقل شوند، حرف آنها را گوش نميكنند و به همين خاطر ميخواهند مردم هميشه پيرو ايشان و مقلد محض باشند. در حالي كه اسلام با مقلد محض مخالف است و اصل را اجتهاد ميداند و تقليد را در فروع جايز ميداند. ما متاسفانه فراموش كردهايم كه اصل اجتهاد است و هر مسلماني موظف است در اصول دين كندوكاو و اجتهاد كند. اين افراد ميخواهند ما را در فلسفه نيز مقلد كنند، اما به نظرم نميتوانند در اذهان عمومي نسل جديد رسوخ كنند. خدا به انسان عقل داده و از او خواسته در آسمان و زمين تفكر كند. از قرآن مشخص است كه خدا ميخواهد انسان را به انديشه وادارد.
سوال پاياني اين است كه در دوران جديد خوانشهاي نويي از ملاصدرا ميبينيم، در خود ايران مثلا دكتر سروش نهاد ناآرام جهان را مينويسد. به نظر شما آيا ملاصدرا پتانسيل نوانديشي ديني را دارد؟
خود ملاصدرا يك نوانديش است. يعني او مخالف حرفهايي كه بزرگان عالم فلسفه ميزنند، سخن ميگويد. خود اين نكته درس مهمي است. ملاصدرا به ما ميگويد در فلسفه مقلد نباش. سهروردي نيز بارها ميگويد الماول هو البرهان، به آنچه ميشود تكيه كرد برهان است. ابن سينا نيز بارها اين تعبير را گفته است. اين براي ما يك سند است. بنابراين ملاصدرا راه نوانديشي را براي مسلمانان باز كرده است. ملاصدرا با مبنا قراردادن هستي جهان را تفسير ميكند و به ما ميگويد شما روش تازهاي پيدا كنيد و برهان تازه بياوريد.