• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3526 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۲۵ ارديبهشت

درباره ابراهيم حاتمي‌كيا و باديگاردش

برادرم ابراهيم بمان با مردمت براي مردمت

الكساندر اُوانسيان

برادرم، تو را ابراهيم صدا خواهم كرد. نه حتي يك فيلمساز، و نه حتي حاتمي‌كيا و نه با هر عنوان پر طمطراق ديگري. كه چون در اين خاويه آشفتگي پيش از هر اسم و عنوان و شغل و درجه، انسان بودن و ماندن اصل و اساس است، براي من، براي تو. براي همه. در بهتم. در بهتيم. بسيار سنگين و تلخ‌تر از هر آنچه بتوان تصورش كرد! نمي‌دانم اين روزها در سالن تاريك سينما مرا چه مي‌شود؟ بر تو چه مي‌گذرد؟ و ديگران؟!
بگذار همين اول راه بگويم: اهل سينماي جايزه بگير و بوق كرناهايش نيستم، ما (تو بخوان مخاطب) آنها را شريف و صادقانه به تماشا نشستيم و آنان (تو بخوان از ما بهتران) زيركانه بر گرده ما سواري كردند تا به صدر بنشينند در جاي جاي جهان سينما و ما باز پاك شريف به نجوا گفتيم آخر كدام صدر؟ بگذاريم و بگذريم. جريان‌هاي غالب سينماي ايران را در ذهن مرور مي‌كنم از اوايل دهه 70 كه پا به سالن تاريك سينما گذاشتم تا به امروز، نسل من در خلوت خود در لابه‌لاي رديف صندلي‌هاي خشك و مستعمل و زمخت سينما قد كشيد، نفس زد. رشد كرد. واله و شيدا شد. سرسختي كرد و هرچه گذشت گويي خالقانش بيگانه‌تر شدند و لاجرم نسل من پس زد و زمان، اين داور بر حق چه نقاب‌ها از روي صورت‌هاي روي پرده كنار زد و چه صورت‌ها هم بي‌گزند سال به سال زيباتر و شفاف‌تر حك شدند بر لوح جان. خاطره‌هايم را فيلم به فيلم مرور مي‌كنم. چه آنهايي را كه بر پرده ديدم و چه آنهايي را كه بر صفحه جعبه جادو!
بلمي به سوي ساحل، كاني مانگا، افق، پلاك،
سفر به چزابه، پوتين، هور در آتش، مردي شبيه باران، ديده‌بان، گذرگاه، صليب طلايي، فرزند خاك، دكل، حمله به اچ سه، عقاب‌ها، خاكستر سبز، قارچ سمي، آژانس شيشه‌اي، نينوا، بازمانده، اتوبوس شب، كيميا، از كرخه تا راين و آن 16 ميليمتري‌هايي كه با هزار هزار مشكل و اما و اگر در روزگاري دور مي‌شد تجربه‌شان كرد، تجربه شنيدن سرود، يا زيارت يا شهادت هر چه باشد افتخار است، كهف گمنامي، با گردان خيبر، حلبچه در آتش، پيران توپخانه، پل حاج اسعدالله، موجيم كه آسودگي ما عدم ما است.
خوب مي‌داني از كه و از چه سخن مي‌گويم، از اويي كه 20 فروردين در فكه پر كشيد و 21 فروردين در تهران تكه‌تكه‌اش كردند، مصادره به مطلوب شد و هر تكه‌اش را به گوشه‌اي بردند تا براي‌شان ناني شود و آبي. مبادا كه روزي تو را مصادره كنند از براي ناني و آبي. نمي‌دانم اين روزها تو را چه مي‌شود؟ مرا چه مي‌گذرد و آن درندگان را!
برادر غير هم‌دينم ابراهيم، بيا با هم در آتش شويم! در روزگاري دور صاحب آن آينه جادو، اين‌گونه برايت قلم زد «اما تو كه در دامنه آتش‌فشان منزل گرفته‌اي بايد بداني كه چگونه مي‌توان زير فوران آتش زيست.» مي‌گويند كسي كه سال‌ها كنار دريا زندگي كند ديگر صداي امواج را نمي‌شنود، چون به آن عادت كرده است. مبادا زيستن در زير فوران آتش تو را هم... ؟! پس بيا دوشادوش هم برهنه و تهي از هر لباس و اسم و شغل و عنوان پا بر دهانه هميشه گداخته آتش‌فشان بگذاريم دست افشان و پايكوبان، بي‌باك و عاشقانه مرور كنيم آنچه را بر تو خالق گذشته و بر من مخاطب!
ابراهيم برادرم، بهاي آخرين سيلي نقدت براي من حلاوتي نداشت!
سالن تاريك سينما، من خيره به پرده؛ صحرا، آسمان، هليكوپتر، باديگارد، سر و صدا، دستور، فرمان، عدم اطاعت مردم، بيگانه‌اي در جمع، انتحار، ‌انفجار، پرده‌هاي پولادين گيوتين پرنده، عربده، لباس‌هاي سپيد، لباس‌هاي سياه، اخطار، شوك، هراس، خشم، حدقه گشاد چشم، ديده‌بوسي، خطر، اضطراب، شن‌باد، انتحار، انفجار، يك پلان كوتاه بالاتر از پره‌هاي پولادين گيوتين پرنده، ‌ناظر بر حق؟ خودت؟ اسلحه، ماشه، فرياد، باديگارد، مغزي متلاشي در كلوزآپ، انتحار، ‌انفجار، سرگيجه، تهوع، گلنگدن، ضامن، ‌ماشه، كاليبر، لباس سياه غرق در تكه‌هاي متلاشي مغز، عربده، ‌وحشت، دهشت، ‌پره‌هاي پولادين گيوتين پرنده ا... ن... ف... ج... ا... ر، گوشت مثله شده، خون. خون. فوران خون، لباس‌هاي سپيد غرق در خون، بدن‌هاي تكه تكه شده، پره‌هاي پولادين گيوتين پرنده، صداهاي ديستورت، عربده‌هاي ديستورت، مغز از هم پاشيده ديستورت، باديگارد ديستورت، تشنج، رعشه، رعشه، رعشه و ناگهان
زمان، 1370خورشيدي، سكوت، سياهي، نور همان پرده!
بسم‌الله رحمان رحيم... . وصل نيكان    
مريم: هنوزم اصرار دارين عروسي خرمشهر باشه؟
امير: وقتي بزني تو ذوقمون از بقيه چه انتظار؟
و اين آغاز روايت گم‌گشتگي و دوران برزخي انسان‌هاي آرمان‌گراي تو بود. آغاز ورود آنها به شهر به مكاني با زاويه‌هاي آشكار و پنهانش چندان آشنايي نداشتند و با خوي و خصلت مردماني كه شايد مدت مديدي با آنها از نزديك و چهره به چهره‌ در كلانشهري اينچنين ويران و زخمي مواجه شده بودند.
مردمي كه تحمل و درك و درك متقابل را از كف داده بودند. مردمي كه آستانه تحمل و حد صبوري‌شان كمرنگ و كم‌رنگ‌تر مي‌شد. مردمي كه خسته بودند و حتي گاهي تنها ناظر، ناظري بي‌كنش. مردمي كه زبان منطق‌شان بسته شده بود. مردمي كه ديدند برخي مسوولان با حضور زوزه موشك بر آسمان شهر، پايتخت را به قصد جايي نامعلوم رها و پشت آنان را خالي كردند و فيلم تو به درستي نشان داد و سندي شد براي اين روزهاي ما كه ببينيم چه كساني با دست خالي از مردم و با مردم در صف ايستاده براي خنثي كردن موشك! و چه بهت‌آور كه در آن سكانس‌ها حتي يك پلان از افرادي كه با عنوان آرمان‌گرايي ارتزاق مي‌كردند و دم به دم فربه‌تر مي‌شدند، ديده نمي‌شود. امروز با مرور آن سكانس‌ها در ذهن دردي را حس مي‌كنم كه فيلمت در دهه قبل آن را به نمايش گذاشت، آنچنان كه امروز هم تازه است و قابل باور.
فيلم تو اما نسخه‌اي تجويز نمي‌كند، فيلم تنها روايت‌گر ساده و بي‌پيرايه مردم شهرت بود؛ شهري كه تكثير شده آن در جاي جاي ايران وجود داشت. فيلمت قضاوت نهايي را به مردم و مخاطب واگذار مي‌كند و اين برگ برنده هر اثر خوب سينمايي است. حتي كوچك اما سخت درست. تو حتي براي آن راننده در شب تاريك ميدان آزادي كه كرايه 10 توماني را نفري 50 تومان حساب مي‌كرد هم جاي دفاع گذاشتي در مقابل آن جمله‌اش كه؛ از جبهه برگشتي؟ چه كنم؟ من هم زن و بچه دارم و محتاج!
زمان 1371 خورشيدي، ‌سكوت، سياهي، ‌نور، همان پرده
بسم‌الله رحمان رحيم... از كرخه تا راين
نوذر: دنيا چقدر كوچيكه، جبهه كجا؟ اينجا كجا؟ ما رو يادت مياد آقا سعيد؟
سعيد: يه كم بيشتر حرف بزنيد!
بي شك چيزي در قلبت در جانت گداخته بود كه آن آتش‌فشان پر لهيب و گداخته چهره‌اش از خجالت سرخ شد در كنار فوران عاشقانه احساسات بر بي‌كران آسمان. پس به رسم عاشقي و شيدايي بر دل و جان مخاطب هم نشست و چه خوب و درست كه هنوز چشمم از يادش نمناك مي‌شود، بغضي سنگين بر گلويم چنگ مي‌زند و مرا ياد افرادي مي‌اندازد كه حتي شايد امروز تلفظ نام‌شان براي خيلي از مسوولان فربه‌تر شده كه فيلمت غياب‌شان را در آن بزنگاه‌ها نشان‌مان داد، سخت، ‌سخت باشد و فقط جايي در اين شهر بزرگ نام‌شان و عكس‌هاي شان رنگ و رو باخته حك بر ديواري رو به نابودي كامل است. آنوشاوان شاميران، آرشالوس باباييان، اوهان ياريجانيان و... مرداني چون سعيد كه قدم به آن كليسا گذاشتند در مكاني كيلومترها دورتر از خانه پا در مسجد گذاشتند و لب به راز و نياز گشودند. هنوز هم نواي محزون موسيقي فيلم در گوش جانم طنين‌انداز است، نت‌ها از روي خطوط حامل پرواز مي‌كنند دستم را مي‌گيرند و با خود مي‌برند به هر آن كجا كه دوست داشته باشند، به خلوت سعيد، كنار رودخانه راين. به آن كميل عشقي در كنج كليسا. به ديدن آن سيلي سنگين نوذر. به ديدن رد گلوله‌هاي منفجر شده در تن، به ديدن خراش خوردن دردناك روح. تا تجزيه‌ ياخته‌هاي خون، تا لحظه‌هاي پر شكوه گشودن چشم تا جنگ تا شيميايي، تا ايثار تا شيدايي و شوريدگي اصغر تا بازگشت عزيز سفر كرده به وطن.
مگر مي‌توان امروز پا به درون كليسا گذاشت و حواس ديده و دل به سعيد گوشه‌نشين نباشد؟ مگر مي‌شود در كليسا فوگ‌هاي باخ را شنيد و حواس ديده و دل به سعيد گوشه‌نشين نباشد؟ مگر مي‌شود در كليسا نان مقدس را قسمت كرد و شمع روشن كرد و حواس ديده و دل به سعيد گوشه‌نشين نباشد؟
برادر غير هم‌دينم ابراهيم، ‌چه كسي جز من مي‌تواند سعيد را با زبان و مذهب ديگر در گوشه كليسا باور كند و با او گريه كند تا دل نفسي تازه كند؟ آنچنان كه حتي پس از هزار سال هم پا به هر كليسايي بگذارم حواس ديده و دل جمع خواهد بود تا مبادا آن خلوت گزيده حال شوريدگي و راز نيازش از
كف بدهد. انساني را كه تو خلق كرده‌اي براي هميشه همنشينم خواهد ماند كه چون با او مي‌توان وراي زبان و مذهب و با هر ايده و تفكر، دوستي كرد، ماند، تازه شد و جوانه زد.
سكوت، نور، همان پرده، همان پرده، ‌زمان 1395
از سالن سينما خارج مي‌شوم كوبش پتكي عظيم بر جانم، ازدحام، تشويش، تغييرات، ترافيك، گفتمان‌هاي سياسي، روح زمان‌، حزب، جناح‌، مخاطب، مرگ و زندگي، بي‌تفاوتي محض، اعتقادات و اخلاق، انرژي هسته‌اي، روزمرگ، اكنون، آينده، ‌مرز، دفاع، خشم، عشق، عصبيت، مرگ، تنهايي‌، آوار...
اما مگر زندگي همين مسائل جزيي نيست؟ اما فيلم مي‌گويد كه نه! امر والا گويا گفتمان سياسي است در عصبيتي سام‌سارا وار. گفتماني كه ديگر انتزاعي نيست بلكه نيرويي است عظيم كه بر زندگي روزمره تاثيري تعيين‌كننده دارد و واجب‌تر از نان شب كه گردانندگانش توان بر هم زدن توازن را دارند، كه مي‌توانند براي حفظ تعادلي جديد انسان‌ها را خرد كنند يا به عرش برسانند و در چشم بر هم زدني تمام چشم‌اندازها و برنامه‌ها را تغيير دهند، خودي را
غير خودي و محرم را نامحرم كنند. به حاج حيدر فكر مي‌كنم او با قدر ارتباط مستقيم دارد و راه گريزي برايش نيست، ‌عملي انجام داده بر مبناي وظيفه شغلي‌اش و غريزه انساني‌اش، ‌او كار بلد اين آوردگاه است براي ثانيه‌اي اين مرزبندي را فراموش كرده و تاوانش شكي مي‌شود كه قرار است با پشت
سر گذاشتن‌اش به سر منزل مقصود برسد. پس لاجرم در پي راهي است براي خروج از اين موقعيت پر مخاطره، اما چه در پس ذهن حاج حيدر در حال خليدن است؟ همچون يك عامل نيرومند كه قرار است به انگيزه‌اي بدل شود براي واكنشي بزرگ، شانسي به خود دادن يا مترصد فرصتي بودن؟! براي رفع شك با توسل به جهاد، ‌جهاد با ديو شك درون كه نتيجه‌اش هر چه باشد به آن نقطه جادويي و آرماني «شدن» در فيلم نمي‌رسد! جواب كنش آخرين حاج حيدر در گرماگرم بازي‌هاي كلامي بين لغات باديگارد و محافظ گم مي‌شود، حاج حيدر بر زندگي مومنانه‌اش داغي خورده كه به راحتي زدودني نيست و جبرانش بس سخت است و دشوار ‌و در همين كارزار بازي با كلمات آن شك نيز كاركرد اصلي و ازلي و ابدي‌اش را از دست داده چون ديرتر از زماني اتفاق افتاده تا بتواند را‌هگشا باشد.
و دل حاج حيدر را با آن اتفاق و گذشته صاف كند. (در سنت درام نويسي اتفاق اصلي قبل از گشوده شدن پرده افتاده و با بالا رفتن پرده قهرمان به دنبال راه‌حل و درك و دريافت حقيقت است، ‌طاعون شهر را بلعيده، اديپ اكنون در پي چاره است) شكي كه در ابتدا بايد مساله اصلي فيلمساز باشد و از راه قلبش به روح مخلوقش حاج حيدر پيوندي برقرار كند ناگسستني است. تا در نتيجه، مساله روح و روان مخاطب نشسته بر صندلي سينما بشود! شكي كه باعث شود حاج حيدر در پي نقبي باشد به اعماق درون تا با تاباندن نور ايمان براي هميشه آن شك را نابود كند، ‌اما آيا به واقع اين امر اتفاق مي‌افتد؟ قطعا و به جد، نه! زيرا گذشته باديگارد تكه پاره‌هايي هستند رها در خلأ كه نمايش آنها هم چندان بر اهميت موضوع صحه نمي‌گذارد، گويا مخاطب بايد خودش را بكاود و بكاود تا بتواند گذشته در خلأ را با آينده مه‌آلود تاخت بزند تا هم راه باديگارد به نتيجه نهايي برسد، باديگارد به شكل غريبي بين گذشته و حال و حتي آينده خودش تكه تكه شده و هر تكه‌اش انعكاس بي‌شكل، ‌كوچك آن شك بزرگ است. باديگارد بايد در طول فيلم به شناخت يكه و يگانه از جسم و روح خود برسد تا بتواند در كسري از ثانيه خود را حايل كند يا حتي نه! زيرا قطعا عدم شناخت از آناتومي روح و روان خود تسري پيدا مي‌كنددر مكان و زمان كه در آن باديگارد مركز است، اين آگاهي قطع به يقين مي‌تواند در خلوت حاج حيدر راهگشا باشد، ‌راهگشاي نهايي در مواجهه با خودش و رسيدن به يك پاسخ صريح هر چند تلخ و گزنده، كه آيا به صورت غريزي يا كاملا هوشمندانه امر مقدس را حايل خود كرده يا نه؟ تا با درك و دريافتش مخاطب هم بتواند به درستي فرق بين بت‌هاي كاغذي و عروسك‌هاي خيمه شب بازي را در عرصه سياست از امر مقدس تمييز بدهد. مخاطب ناظر بر اتفاق است اما كارگردان او را كجاي اين روايت قرار مي‌دهد؟ مخاطب بايد در روند اينهماني كردن با حاج حيدر كجاي اين قصه قرار بگيرد تا بتواند با پايان فيلم پرده ذهنش بالا برود تا دست به جستار و تفكر بزند تا حلاجي كند كه اصلا كجاي اين داستان قرار گرفته؟ كه آيا خودي به حساب مي‌آيد يا نامحرم؟ چون با تعاريف فيلم مخاطب امر مقدس نيست، اما‌ اگر آن نيست پس چيست؟ آيا فقط قرار است با پايان فيلم سطحي‌ترين عواطف و احساساتش تحريك شود و چند قطره اشك و افسوس حاج حيدر را بدرقه كند و شاهد عروجش باشد؟ (مقايسه كنيم با شهادت سعيد در غربت روي تخت بيمارستان كه چه درست و عميق و عاشقانه پرداخت شده بود، بي‌حضور شعبده تكنيك.) در باديگارد مخاطب با كه و چگونه بايد هم‌داستان شود؟ با حاج حيدر؟ با رييس حاج حيدر؟ با آن ترسناك نشسته بر صندلي چرخدار؟ وظيفه باديگارد  مشخص است، بايد تحت نظر داشته باشد، وظيفه رييس باديگارد هم مشخص است، گاهي حاج حيدر را تحت فشار بگذارد كم و بيش مودبانه. مرد صندلي چرخدار نشين هم، ‌همه را تحت فشار بگذارد كم و بيش غيرمودبانه! اما مگر او امين نظام نيست؟ پس چرا او اينقدر ترسناك است؟ به قدري ترسناك كه حتي اگر حق هم با او باشد نمي‌توان با گوش دل او را شنيد، بلكه بي‌چون و چرا بايد او را پذيرفت. او تجسم چيست؟ نظم؟ جديت؟ قانون؟ اراده بر حق؟ عيب‌ياب؟ پوستين ضخيم خشونت بر تن حاج حيدر؟ وجدان بيدار؟ كه اگر همه اينها باشد چرا اين گونه به تصوير كشيده شده؟ چرا‌
اين‌گونه ترسناك بر صندلي نشسته و ترسناك‌تر ديالوگ مي‌گويد؟ او كجاي سلسله‌مراتب است كه قادر است به همه جا ورود كند و باشد، سهمگين و خشم‌آلود باديگارد را توبيخ مي‌كند، له مي‌كند و از حيز انتفاع ساقط مي‌كند، ‌سين جيم‌هاي حاد و جدي و سنگين را مسلسل‌وار قطار مي‌كند و باديگارد كه قرار است با او همدل باشيم چون جسمي صلب و سرد هيچ نگويد. با چشماني بغض‌آلود نگاهش كند، ‌سكوت كند، سي سال خدمت صادقانه را بي‌دفاع رها كند تا ما شاهد يك كنتراست پررنگ و لعاب باشيم! بگذارد و بگذرد و در جايي ديگر (چند سكانس بعدتر) دست به عملي بزند كه حتما خبرش به آن صندلي چرخدارنشين برسد و او را براي هميشه شرم‌سار رفتار زمخت و خشنش با باديگارد كند! باديگارد را چه مي‌شود؟ آيا واقعا دورانش و آرمان‌هايش يكجا به پايان رسيده و خريداري ندارد؟ چفت و بستش دارد وا مي‌دهد؟ او كه در دوراني حاضر نبود امتيازي به افرادي بدهد كه باديگاردشان بوده، او كه هرگز خود را و شخصيتش را براي خريد سبزي خانه فلان شخصيت يا تعقيب بچه‌هاي فلان شخصيت ديگر در مهماني‌ها خوار نكرده، او كه اخلاق يكه و يگانه‌اش را نفروخته و او كه استثنايي بوده بر يك قاعده كلي و عمومي، امروز چرا نمي‌تواند خود را چالاك و فرز جمع كند و از اندوخته آميخته به معرفتش برگ برنده رو كند؟ آيا قدرتش از مغز پويا به زبان متلك‌گو تغيير كرده است؟ او اكنون به جاي گزارش شعرواره مي‌نويسد. فيش حقوقي‌اش را بي‌ارزش و اعتبار مي‌داند كه چون مساله‌اش نبوده و نيست، با كلمه باديگارد به مشكل برخورده و با چالش كشيدن كلمات در ميان شك و ترديد در پي اثبات
چه چيز به مخاطب و خودش است؟ او بايد به اسلحه خود دستور دهد؟ يا اسلحه به او؟ كدام اين دو مقوله در چه زمان و مكاني درست است و كي كدام‌شان باطل؟ شك باديگارد شكلي عبوس دارد كه قبل از پاسخگويي به آن در فيلم بسيار بسيار دستمالي مي‌شود، قرار اين است كه با باديگارد همدل و همزبان باشيم، اما باديگارد ديگر بيش از اندازه خميده و بغض كرده و غرق در خود و اوهامات و كابوس‌هايش است، بيش از اندازه پيشاني‌اش را به دست‌هايش تكيه مي‌دهد، گويي همه‌چيز بي‌اندازه حاد و دشوار و پيچيده شده است و ديگر از درك و توان او و ما خارج است. آن شك و آن كلمات به درستي در ذهن صورت‌بندي نمي‌شود، چه چيزي ما را از حاج حيدر و حاج حيدر را از ما دور مي‌كند؟ آن مرز نامريي جدايي كجاست؟ در درون ما؟ در عزت نفس اندك ما؟ در روند هشت سال فرسايش ما؟ در تمايلات، عواطف انباشته شده و بروز نيافته ما؟ در تعصب خشك ما؟
درك ناكارآمد و حقير ما از دگرگوني معاني و كلمات و مفاهيم در طول زمان ما بين بازي‌هاي جناجي؟ درك نشدن ارزش‌هاي دهه 60 در دهه 90؟
حاج حيدر در آن نماي مسيح‌گونه در حال پرستاري شدن را اصلا چرا و چگونه بايد فهم كرد؟ آن هم در دل گردباد دروني حاج حيدر كه هر آنچه هست را مي‌روبد و با خود مي‌برد. آيا بايد او را ايلعاذر ديگري تصور كرد؟ نمي‌دانم.
آن هنگام كه بيگانه در قلب تهران نوك‌تيز چاقويش را مي‌داند كجا بگذارد تا تهديدش بيشترين و جانكاه‌ترين درد را تحميل كند چرا حاج حيدر بايد نبودن خويش را اين گونه طلب كند؟ آن هم او كه موي سپيد كرده اين ميدان است، او كه بودنش بسيار مهم است، اساسي است، ‌دل‌گرم‌كننده است. حتي با تمام آن شك و ترديدهايش، اويي كه روزگاري در فاصله‌اي بعيد به جايي رفت براي مهار اميال ديوانه‌وار عده‌اي كه قصد تجاوزي را داشتند سهمگين! امروز نبودنش چه توجيهي دارد؟ كه چون در نسل تازه گروه حاج حيدر هم مرد مردستاني ظهور نكرده و شرزه بيشه خود او است و بس، التيام هرگز به يكباره اتفاق نمي‌افتد، تضادهاي دروني انساني چون
حاج حيدر آيا با يك تصميم رفع خواهد شد؟
پس از سكانس آخر چيزي سرد چون تكه‌اي يخ در درونم رشد مي‌كند، دهانم تلخ و ذهنم منجمد مي‌شود، كف دستانم را آنقدر به صندلي جلويي فشار مي‌دهم كه استخوان‌هايم تير مي‌كشند، لحظه‌اي مي‌رسد كه آدم ديگر سياسي فكر نمي‌كند‌، ديگر اصلا فكر نمي‌كند، بلكه فلج مي‌شود، خالي و تهي. نه كنشي، نه واكنشي، گويا هيچ نشاني از زندگي شوق‌انگيز نيست. اين ترس از مرگ بي‌روح و مكانيكي نيست كه عذاب مي‌دهد، بلكه ترس از مرگ برنامه‌ريزي شده كه سخت تصنعي است و بد. نابرازنده است و بي‌تاثير.
اي كاش حاج حيدر در سكوت و فقط با نگاه
پر مي‌كشيد تا مخاطب آن سوي زندگي مشترك پرفراز و نشيب و پرتنش آن دو را در مردمك چشمان حاج حيدر و شريك زندگي‌اش مي‌ديد. نمي‌دانم مگر عشق آن هم در دم آخر حراف است؟ مگر عشق در دم آخر سكوت و يك اقيانوس حس، حس جاري در نگاه نيست؟
سكوت قبل از رفتن عاشقان را مهيا مي‌كند، آماده مي‌كند، دم آخر حرف به چه كار مي‌آيد؟ شعرخواني به چه كار مي‌آيد؟
در آخرين ثانيه‌ها حاج حيدر كجاست آن گوهر ناب سكوت؟ سكوتي كه گويي مدت‌هاست از سينماي ايران رخت بربسته است.
زخم‌ها و شك‌ها گويا در پلان آخر التيام نمي‌يابند. فقط براي مدت كوتاهي ناپديد مي‌شوند و همين!
برادرم ابراهيم،
در خيابان‌هاي تهران راه مي‌روم، ناظر هرج و مرج معمولي پايتخت كه نوشتن درباره‌اش و تكرارش، يك لطيفه بي‌مزه است و بس. قصه‌اي است محقر. اما مي‌توان پرده را پس زد، پايتخت سرد است و توخالي، تهي و يك هيچ بزرگ و كريه اما پر از آت و آشغال، تيره، چرك، متعفن. در اين ظلمت چه چيز را مي‌توان ديد؟ ارمغان اين كراهت چيست؟ ترسى، ترسي ناپيدا كه مي‌خزد چون خزنده‌اي شوم و در وجود تك‌تك ما رسوخ مي‌كند تا تخم‌ريزي كند عصبيت را، دهشت، ‌انزجار را تا آن موجودات ريز سمي سر از تخم درآورده ويران‌مان كنند از درون پوك و پوچ‌مان كنند و لاجرم اخته شويم و بي‌تفاوت. گويا شيوع وحشت از مدت‌ها قبل شروع شده و ما هنوز خواب و اگر هم بيدار، بي‌كنش و بي‌اراده به خاطره آن كاهلي غريب ذاتي در پي وقوع يك معجزه مسخ و بي‌حركت تبديل به مترسك‌هاي پوشالي بي‌مصرف شده‌ايم. بردارم خوب مي‌داني براي حل برخي مشكلات تنها شور و شعف ملي لازم نيست، معرف و شناخت هم لازمه حل بحران است، ‌گاهي به بهاي جان بايد معني والا و مقدس زندگي را پيدا كرد اما وقتي بيگانه در تهران 95 در معابر آمد و شد دارد ماندن و رو در رو تيغ كشيدن بهتر از نبودن و نيست شدن نيست؟ ديگر چه بايد گفت؟ خسته‌ام، خسته‌ايم و حتي عصباني.
اين مرا براي نوشتن از تو مي‌ترساند، بردارم خشم تو مرا مي‌ترساند، ‌آشفته و معلق در ميان تعابير و تفاسير مانده‌ام.
عده‌اي شهر را مي‌بلعند، عده‌اي آرمان‌هاي نه چندان دور گذشته را و گروهي حتي آينده را! در ميان لجن و گل و لاي در حال فرو رفتنيم. شه‌پر پرواز شكسته است، ‌شايد به مانند آن موقعيت سه دهه قبل اين‌بار يك مخاطب و نه يك رزمنده با تو در موقعيتي فرساينده و بغرنج چشم در چشم مانده است، ‌اما اين‌بار بمان، ‌دلگير آن سيلي نيستم! چيزي بس فراتر از يك سيلي مرا نگران مي‌كند و مشوش، كه به جاي عشق و شيدايي چيز ديگري در تك تك فريم‌هاي فيلم‌هايت در حال متولد شدن است، خشم، خشم، ‌خشم!
كاظم باش و بمان تا اين‌بار براي آرماني بس گران‌تر و والاتر بجنگيم، ‌بدون تعلق به هيچ گروه و جريان و حزب و خطي، بمان تا بي‌باك و شيردل به قلب گداخته و گدازان آتش‌فشان بزنيم، ‌اما نه براي بيهوده نيست شدن، براي به زير كشيدن هر آن پليدي و پلشتي كه از دم اژدهاگونش فوران مي‌كند بمان برادرم، ‌بمان!
با مردمت و براي مردمت!

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون