• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3534 -
  • ۱۳۹۵ سه شنبه ۴ خرداد

زندگي قاتل و مقتول در يك خانه

روي بيني‌اش قرمز و كبود است. جاي ضربه‌هايي است كه در درگيري شب قبل با مقتول داشته. گردنش هم زخمي است. مي‌گويد بيست ساله‌ام اما حرف‌ها و رفتارهايش كمتر از بيست سال به نظر مي‌آيد. با پنجه پايش كه توي دمپايي است روي موزاييك‌هاي كف زمين نقش و نگار مي‌كشد و بي‌توجه به حرف‌هاي آدم‌ها به صداي حركت زنجيرهاي آهني بسته به دست و پايش گوش مي‌دهد. مي‌گويد: « آخرش اينه كه تقاصشو پس مي‌ديم، پاي‌دار مي‌ريم.» اين را آنقدر بي‌خيال مي‌گويد كه انگار نه انگار پاي جان در ميان است. « ديشب كه كشتمش عموم گفت برو خودتو معرفي كن ميام رضايت شاكي تو مي‌گيرم، بعد از قتل با موتور فرار كردم، رفتم خونه خواهرم تو كرج، ساعت 6 صبح برگشتم تهران رفتم خونه مادربزرگم، همون موقع‌ها اومدن گرفتنم. »
پدر پيمان دو سال است كه به جرم مواد زندان است و مادرش در اين دو سال به خانه پدرش رفته. «مادرم هيچ‌وقت سراغ بابام را نمي‌گيره. دوتا خواهر دارم كه ازدواج كردن» پيمان اين دو سال را در خانه مادربزرگش در تهرانپارس زندگي مي‌كرده. عمه پيمان هم چند سال است كه فوت كرده و با شوهرعمه (مقتول) و دخترعمه‌اش در خانه مادربزرگ پيمان زندگي مي‌كنند. دخترعمه پيمان نارسايي كليه دارد و هر چندوقت يك‌بار بايد دياليز شود. پيمان مي‌گويد: «مادربزرگم از دخترعمه‌ام نگهداري مي‌كنه و شوهر عمه‌ام به خاطر دخترش هميشه اونجاست.» چند لحظه سكوت مي‌كند و چشم‌هايش را روي هم فشار مي‌دهد: « من كار كرده بودم تو اون خونه اجاره مي‌دادم نمي‌تونستن بندازنم بيرون.» سكوت مي‌كند.
ازدواج كردي؟ آرام «نه» و سقف را نگاه مي‌كند. نمي‌تواند لبخندش را نگه دارد و ناگهان لبخندش به خنده صدادار تبديل مي‌شود و بعد سكوت مي‌كند. دوباره چشم‌هايش را تنگ مي‌كند و به زمين خيره مي‌شود. مي‌گويد: « مشكل مالي داشتم. اگه پول داشتم آدم نمي‌كشتم. تا كلاس سوم ابتدايي درس خوندم. تو يه ديزي فروشي كار مي‌كنم. پيك موتوري‌ام با حقوق ماهي هفتصدهزارتومن.» نگاه‌هاي متعجب آدم‌هاي اطراف را كه مي‌بيند، ادامه مي‌دهد: «ديروز عصري با دوستام جروبحث كردم. نخواستم باهاشون گلاويز شم. سوار موتور شدم رفتم از سفره خونه آشنا عرق خريدم و زدم به بيابون. همونجا خوردم و شب كه شد رفتم خونه مادربزرگم. شب يه جوون موتورسوار زنگ در خونه رو زد و سراغ شوهرعمه‌ام (مقتول) را گرفت. در را باز كردم و گفتم: خونه نيست. پرسيدم با شوهرعمه‌ام چيكار داره؟ گفت: واسه خريد شيشه اومدم. بهش گفتم بره. همون موقع شوهرعمه‌ام از راه رسيد. بهش گفتم مگه اينجا جاي فروش شيشه است؟ شروع كرد به فحش دادن. با هم درگير شديم و او با لوله من را زد. من هم عصباني شدم و چاقو را از آشپزخانه آوردم و كشتمش. مادربزرگم اومد تو كوچه نشست خودش را مي‌زد. وقتي شوهرعمه‌ام  رو كشتم اومد پاهامو گرفت تو بغلش و بلند داد مي‌زد. مي‌گفت نرو، بعد هم غش كرد افتاد تو كوچه. من هم با موتور فرار كردم. همسايه‌ها ايستاده بودن با موبايل فيلم مي‌گرفتن. همه چي رو فيلمبرداري كردن. من نمي‌خواستم بكشمش وقتي پارچه سفيد انداختن روش تازه فهميدم چيكار كردم.»

تصوير واقعي زندان
به اينجا كه مي‌رسد ديگر برق بي‌خيالي قبل در چشم‌هايش نيست. مردمك چشم‌هايش تند تند تكان مي‌خوردند و او تند تند از آدم‌ها سوال مي‌پرسد كه يعني اعدامم مي‌كنن؟ يكي مي‌گويد مگه نمي‌دونستي قتل حكمش اعدامه؟ پيمان سكوت كرده و ريسمان‌هاي آهني بسته به دست و پايش را نگاه مي‌كند. انگار كه تصوير سال‌هاي حبس پشت ميله‌هاي زندان برايش واقعي‌تر شده. مامور كنار دستش مي‌گويد: مي‌توني ديه بدي؟ اگه ديه بخوان چند ميليون پول داري؟ دوباره پيمان چشم‌هايش را مي‌بندد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها