من كودكي هستم هشتساله. در حال نوشتن مشقهاي مدرسه. صداي معصومهخانم همسايه ديواربهديوارمان را ميشنوم كه به مادرم ميگويد: «فاطمه خانم... ميدوني بلقيسخانوم از چي مُرد؟ از سلاطون». من نگاهي به معصومهخانم مياندازم و كلمه «سلاطون» در گوشم ميپيچد، همراه با چشمان معصومهخانم كه در حدقه ميچرخند، از ترسِ «سلاطون». به نوشتن مشقهايم ادامه ميدهم. دلم ميخواهد به آبنباتكشي فكر كنم كه فردا خواهم خورد؛ آبنباتكشي دانهيي يك قِران.
سكانس دو/ شب/ داخلي/ اتاق/ (گذشته، حدود 35 سال پيش)
من بيستوهشت سال دارم. در اتاق روزنامهها و مجلهها را ورق ميزنم. در مجلهيي در صفحه فال چشمم به ماه سرطان ميافتد. خرچنگي كه به صفحه مجله چسبيده است. چرا به ياد معصومهخانم افتادم و كلمه سلاطون؟ به مادرم ميگويم ياد معصومهخانم افتادم، همسايه قديممون. ميگويد: «خيره انشاالله. خدا رحمتش كنه. زن خوبي بود». به من استكان چاي ميدهد. ميخندم.
سكانس سه/ شب/ داخلي/ اتاق (گذشته، حدود 14 سال پيش)
در اتاقم روي تخت دراز كشيدهام. خستهام از تمرين نمايش. كمي احساس ضعف دارم. صداي مادرم را ميشنوم كه ميگويد شام حاضر است و پدرم در چارچوبِ در ميايستد. به من زل ميزند و ميگويد: «گلميسن؟». ميگويم: «چرا، آمدم». پدرم ميرود و من به چارچوب خالي در نگاه ميكنم.
سكانس چهار/ صبح/ داخلي/ دستشويي (گذشته، ادامه سكانس قبل)
دستانم را ميشويم و صورتم را. به آينه نگاه ميكنم. چيزي فرق دارد با هميشه كه خودم را در آينه نگاه ميكنم. گردنم. سمت چپ كمي متورم شده است. دستش ميزنم. درد ندارد. اهميتي به آن نميدهم. دستي به موهايم ميكشم و شير آب را ميبندم.
سكانس پنج/ شب/ داخلي/ سالن تمرين تئاترشهر (گذشته، ادامه صحنه قبل)
تمرين نمايش «پيكنيك در ميدان جنگ» نوشته فرناردو آرابال به كارگرداني خانم شهره لرستاني. زمان استراحت است. چاي ميخوريم. شهره لرستاني نگاهش به گردنم ميافتد: «چي شده محب؟».
من: چي چي شده؟
شهره: گردنت باد كرده.
من: آره. چند روزه.
شهره: دكتر رفتي؟
من: نه.
شهره: بعد از تمرين ميريم.
سكانس شش/ شب/ داخلي/ مطب دكتر در بيمارستان دي (گذشته، ادامه سكانس قبل)
دكتر سرنگ را در گردنم فرو ميبرد. كمي از محتويات گردن متورم را خارج ميكند. من ميخندم، پس از گفتن يك آخِ كوتاه.
سكانس هفت/ روز/ خارجي/ مقابل تالار وحدت (زمستان 80)
نمايش «رند خلوتنشين» به كارگرداني خانم «پري صابري» پس از نود اجرا به كار خود پايان داده است. حالم خوش نيست. به معصومهخانم فكر ميكنم و كلمه «سلاطون» گفتنش در گوشم ميپيچد. جواب آزمايشها و تكهبرداري را در دست دارم. به عبور ماشينها نگاه ميكنم و اينكه چرا رانندهها به خط عابرِ پياده هيچ اهميتي نميدهند.
سكانس هشت/ روز/ خارجي/ بيمارستان ارتش/ خيابان طالقاني (گذشته، بهار سال 80)
رعدوبرق و پس از آن يك رگبار تند و كوتاه. در حياط بيمارستان ايستادهام. هوا سياه و تاريك، ولي بينهايت دلچسب. خدا رحمتش كند پدرم را. بار سفر را بست و رفت. خدا بيامرزد رفتگان همه را.
سكانس نهم/ شب/ داخلي/ بيمارستان ميلاد (گذشته، خرداد 81)
دراز كشيدهام روي تخت. به فردا فكر ميكنم. به آنهايي كه دلم براشان تنگ خواهد شد. به آنهايي كه دلشان براي من تنگ خواهد شد. فكر ميكنم به جنگل، به كوه، دريا، جادههاي سرسبز، درخت، آب، به گل ياس و رازقي. به خودم ميگويم نه، اتفاقي نميافتد. من هنوز تشنه ديدارها هستم. چشم من هنوز از ديدن سير نشده است. بيماري را از اتاق ريكاوري به بخش منتقل ميكنند؛ كنار ديوار نزديك تخت من. پرستار به من گويد: «نگران نباشين. ايشون هم همون بيماري شمارو داشتن و به سلامتي عملشون تموم شد». پرستارها رفتند و بيمار سرش را به طرف من چرخاند با نگاهي ثابت. با لبخند به استقبال نگاهش رفتم. برايش از زندگي گفتم و حس دلچسب آن و بهاراني كه در راه خواهند بود. شايد بيست دقيقهيي پنجره نگاهم به زندگي را با او به اشتراك گذاشتم. پرستار بخش براي سركشي آمد. ابتدا به ظرف سِرُم نگاه كرد و سپس به بيمار و پس از لحظهيي مكث با صدايي كه به زحمت شنيدم، همكارش را صدا كرد.
سكانس دهم/ شب/ داخلي/ بيمارستان ميلاد (گذشته، ادامه سكانس قبل)
به هوش آمدم. سبك بودم مثل پر. پُر بودم از هيجان زندگي و نفسكشيدن... آخ كه زندگيكردن، نفسكشيدن، به يادآوردن چه شگفتانگيز چيزي است. به بقيه بيماران جراحيشده كه هنوز به هوش نيامدهاند نگاه ميكنم. ياد روزي ميافتم كه دربارهاش بسيار شنيدهام؛ بيدارشدن مردگان در روز رستاخيز.
سكانس يازدهم/ روز/ خارجي/ كوچهيي پر از درخت (گذشته، حدود هفت سال پيش)
شمشادها را نوازش ميكنم. پر از لطافتند اين برگهاي سبز و شاداب. صداي قمريها را ميشنوم. نگاهم بين شاخ و برگ درختان به دنبالشان ميگردد. نسيمي ميوزد كه من روي گونههايم احساسش ميكنم. متوجه شدم كه به همه چيز به شكل كلوزآپ نگاه ميكنم. به دستهايم و انگشتانم خيره ميشوم. رگها انگار تنشي غريب دارند. اين صداي زندگيست و چه زيباست. به خودم ميگويم يادم باشد بودن در هر شكلش از نبودن بهتر است.
سكانس دوازده/ شب/ داخلي/ هتل باباطاهر/ همدان (گذشته، روزهاي جشنواره بينالمللي تئاتر كودكونوجوان سال 91)
حالم خوش نيست. مدتي است. همه چيز از بازگشت دوباره بيماري خبر ميدهد. تصميمم را گرفتهام هرچه باشد، باشد. من ميخواهم زنده بمانم و زندگي كنم.
سكانس سيزدهم/ روز/ داخلي/ بيمارستان ميلاد/ اتاق جراحي (گذشته، ادامه سكانس قبل)
جراح مشغول جراحي است. اينبار كشاله ران و من سعي ميكنم همراه دكتر، از وضعم سر دربياورم. جراح ميخندد: «چيزي نيست. ايناهاش». چيزي به اندازه يك گردوي تويسركاني را داخل ظرفي شيشهيي مياندازد و ميگويد تمام.
سكانس چهارده/ روز/ داخلي/ اتاق شيميدرماني (گذشته، ادامه سكانس قبل)
كنار چند بيمار ديگر روي صندلي لم دادهام و مثل بقيه، لولههايي مواد شيميايي را قطرهقطره به بدنم ميرساند. بمبارانِ همه بدن براي از بينبردن باقيمانده تومور سرطان يا به قول معصومهخانمِ خدابيامرز «سلاطون». به بيماري نگاه ميكنم و هر دو به هم لبخند ميزنيم.
سكانس پانزده/ روز/ خارجي/ خيابان مطهري (گذشته، ادامه سكانس قبل)
هنوز چند ماهي نگذشته از لحظهيي كه انكولوژ پس از ديدن اسكنها و آزمايشها با لبخند گفت: «مرخصي آقاي محباهري. دو ماه ديگه يه سري بزن». با خودم ميگويم يعني يك بار ديگه؟
سكانس شانزدهم/ روز/ داخلي/ بيمارستان مسيحدانشوري (گذشته، سال 92)
جواب پِداسكن را ميدهند دستم. دكتر ميگويد دوباره بيماري فعاليتش را در بدنم شروع كرده و ادامهاش را خودم هم ميدانم و ديگر نگراني وجود ندارد. من و بيماري مثل دو بوكسور وارد روز سوم شدهايم. به خودم ميگويم ميتوانم... ميتوانم در اين روز نيز پيروز ميدان باشم، حتي با امتيازي حداقل. به پزشك لبخندي ميزنم. ميگويد: «خوشحالم كه روحيهتون خوبه.»
سكانس هفدهم/ روز/ داخلي/ اتاق در بيمارستان لاله (گذشته، ادامه سكانس قبل)
شيميدرماني اينبار مبسوطتر است. سه روز بستري در هر دو هفته. با آرامش ادامه دهم. در هوسي مبهم براي ادامه زندگي. به نظرم ميرسد دنيا جذابتر از پيش است. زير لب زمزمه ميكنم بايستيد من هم بيايم... با همبودن را دوست دارم...
سكانس هجدهم/ روز/ داخلي/ خانهام/ سال93
به اجراي نمايش فكر ميكنم، در حالي كه آماده ميشوم به مطب بروم. روز چهارم هم آغاز شده است. اينبار حريف قدرتمند ظاهر ميشود. مثل بروسلي درد و ناف و ريه، در گردن راست و در شكم... خونسرد جواب آزمايشها و اسكن گاليوم را در كيفم ميگذارم. تلفن زنگ ميزند و دوستي از روزنامه اعتماد... ميخواهد چند جملهيي درباره بيماريام، «سلاطون» بنويسم. اين خواسته باعث ميشود مروري بكنم هرآنچه را بر من گذشته است، و اينكه نتيجه اين مرور... سرطان، تصادف، سكته، سرماخوردگي و... همه و همه بهانهاي است براي رفتن، ولي من... ما... چه بايد بكنيم... گرچه در مسائل زندگي اهل مدارا هستم اما در مورد رفتن تكليفم روشن است. من به روز پنجم و هفتم و دهم هم فكر كردم و براي همه روزها آمادهام... من زندگي را دوست دارم... زندگي فوقالعاده است. زندگيكردن... نفسكشيدن... ديدن، شنيدن، گفتن، همراهبودن، همراهشدن، همه و همه جذابترين و تنها چيزي است كه ميخواهم داشته باشم و اين آن چيزيست كه ارزشش را دارد تا برايش بجنگيم...
پينوشت:
1- «آمارکورد» نام فیلمی از «فدریکو فلینی» است که به زبان ایتالیایی یعنی: آنچه به خاطر میآورم.