شبي كه كودكان زيادي شيفته فوتبال شدند
فرزاد حبيباللهي
والريو كلاري يادداشت امروزش در گاتزتا دلواسپورت را اين جوري آغاز كرده: «آنها ادين ازارد را داشتند و ما پارولو را داشتيم. آنها ديبروين را داشتند و ما جاكريني را.» ايتاليا- بلژيك براي من تبديل شد به يكي از بازيهاي كلاسيك تمام دورههايي از يورو كه ديدهام (مهم نيست در ادامه تورنمنت، سرنوشت ايتاليا و بلژيك چه خواهد شد.) اينكه در نخستين بازي گروهي، فشار رواني و فشردگي فني چنان بالا باشد كه سرمربي يك تيم خون-دماغ شود و لحظه ثبت گل دوم، پيش از پايان بازي، بازيكنان ذخيره تيم برنده بدو، بدو بروند توي زمين، بيفتند روي سرِ زننده گل (پله)، يعني بازي از همان لحظه سوت پايان، كلاسيك شده و رفته توي تاريخ يورو ماندگار شده است. فكرش را بكنيد؛ پيش از سوت پايان بازي اول ايتاليا در تورنمنت، بريزند توي زمين روي سر و كولِ هم. اين شادي، اين هجوم ناخودآگاهِ بازيكنان ذخيره به داخل زمين، قدرت حريف را هم نشان ميدهد. ايتاليا و بلژيك هر دو خوب بازي كردند. ديشب خيلي از بچههاي كم سن و سال، دستِ كم در ايتاليا عاشق فوتبال شدهاند. مگر ما هركدام چه جوري دچار شديم؟ من يكي با تماشاي توپي كه روي پا و شانههاي ديهگو مارادونا پيش از افتتاحيه جام جهاني 1990 آرژانتين- كامرون، چسبيده به بدنش جابهجا ميشد، فهميدم كه شيفته شدهام. وقتي دم به دم رانهاي درشت پايش را به جلو حركت ميداد تا گرم شود و ضربههاي نرمي به توپ ميزد. پيش از آن نيز فوتبال را دوست داشتم و همان شب، من بودم كه از پدرم ميخواستم پا را روي پدال گاز فشار بدهد تا پيش از افتتاحيه جام جهاني، به موقع از نطنز به تهران برسيم اما تبديل علاقه به شيفتگي، كارِ همان دقايق بود؛ به موقع رسيديم به خانه و گرم كردنِ مارادونا همان چيزي بود كه ميتوانست ايمان ايجاد كند در ذهنِ يك بچه. ايمان به اينكه فوتبال چيزِ ديگري است. چند شب پيش دوباره «ماني-بال» را تماشا كردم. برد پيت در نقش مدير ورزشي تيم بيسبال اوكلاهاما، چند بار در جريان فيلم، با تماشاي صحنههايي از بيسبال ميگفت: «خدايا، مگه ميشه عاشقِ بيسبال نشد؟» نياز نيست توي اين جمله، خيلي دست ببريم. فقط جاي بيسبال، ميگذاريم فوتبال: «خدايا مگه ميشه عاشق فوتبال نشد؟»